مبلغی منبر

جالب‌ترین قسمت زندگی اون‌جایی بود برای من که قبول کردم آدما عوض می‌شن و کاری هم در موردش از دست هیشکی ساخته نیست. طبعا خیلی هم غم‌انگیز بود. یا شاید هم سنگین. شاید هم ترسناک. یعنی خب جالبه دیگه، یه آدمی یه روزی بهت می‌گه دوستت داره بعد دقیقا همون آدم مثلا شیش ماه بعدش یادش میره جواب اسمساتو بده. حالا غمگین یا ترسناک یا هرچی. این‌که خودت اون گذار ِ «عزیزم می‌میرم برات به ای بابا این ول‌کن نیست» رو با موفقیت پشت سر میذاری اصلا برات محسوس نیست مشخصا که «عه من عوض شدم!». می‌گی با خودت که آره بابا کار نکرد، یا سینرژی نبود، یا فلان و بهمان و کوفت و زهرمار. بعد وقتی بهت فشار میاد و هیچ کار دیگه‌ای بغیر از برگزاری جلسه‌ی یک‌نفره‌ی ریتروسپکتیو نداری و میشینی نگاه میکنی قشنگ و موارد رو برمی‌شُماری (دلم خواست کتابی باشه اون کلمه) و می‌بینی عه این آدمه دقیقا عوض شده تازه می‌فهمی که بابا اون‌دفعه هم شاید من خودم عوض شده‌بودم. حالا البته نمی‌گم هر رابطه‌ای تموم میشه به خاطر اینه که آدما عوض میشن. نه به ولله. من مسائل مربوط به روابط بشری رو می‌ذارم به عهده‌ی همون دوستمون که البته که کل دنیا رو هم زحمت داده‌بود اما مفیوضات مشعشعشون هنوز روشن‌کننده‌ی طریق عشاق و هنر‌آموزان راه رابطه‌ست. بگذریم. می‌خواستم یعنی ارواح شیکمم بگم که برای من جدای اون جالب ‌بودن و ترس‌ناک بودن و غم‌انگیز بودن و الخ، یک مشخصه‌ی دیگه هم داره. «زور». اصلا نباید از این موضوع به سادگی بگذریم که آدم به هزاراجاش زور میاد که اون‌ور رابطه عوض شه این‌ورش نه (ور خودمون طبعا).

انی‌ویز، گفتم بیام باهاتون درمیون بذارم که یه وقت رکبی چیزی نخورین. نیست داریم وبلاگ‌ها رو هم یکی یکی از دست می‌دیم، گفتم شاید نیاز به یه مقدار منبر داشته‌باشین.

و من الله التوفیق.
س.
ترافیک همت غرب به شرق هنوز همون‌طوریه؟ هنوز نور خورشیدِ در حالِ غروب میافته توی آینه‌ و راننده‌ی تاکسی چشماشو می‌چلونه که جلو رو ببینه و همون‌طوری هم حواسش هست به «دینگ دینگ دینگ اخبار رادیو فرهنگ» و «تا ساعت بیست و دو در خدمت شما عزیزان خواهیم بود»؟ هنوز سر خروجی امیرآباد آدما می‌پیچن جلو هم؟ هنوز ملت تو تونل رسالت بوق می‌زنن؟ هنوز دم مصلا ترافیکه؟ هنوز همون‌جوریه؟ سیریسلی، هنوز؟ پس من چرا اینجام؟ دقیقا چرا؟