دختر کوچک‌تر اتوبوس را دید. چرخید سمت مادر و داد زد که آمد. دختر بزرگ‌تر از همه جلوتر دوید، آن یکی اما دست مادر را  تا پای پله‌های اتوبوس رها نکرد. ده دقیقه‌ی دیگر می‌رسند به City Square Mall. می‌روند سه تایی مغازه‌ها را می‌چرخند، می‌خندند، بستنی می‌خورند، آخر سر هم می‌روند توی Fair Price، مادر یک دلاری را می‌اندازد توی شیاف سبد چرخ دار، دختر بزرگ‌تر اصرار می‌کند که او چرخ را هُل بدهد. دختر کوچک‌تر اما همانطور دست مادر را چسبیده. می‌روند لای راهروهای گوشت و پنیر و ماست، صابون و تاید و شامپر، ماکارونی و رب گوجه‌فرنگی و ذرت ِ پخته. دخترِ کوچک‌تر دفتر سیندرلا می‌خواهد. دختر بزرگ‌تر نمی‌دانم چه. بعد مادر خریدها را می‌گذارد روی نوار نقاله‌ای که دخترها چشم ازش بر نمی‌دارند. صندوقدار کارت را می‌کشد توی کارت‌خوان، مادر رمز را وارد می‌کند وُ بعد برمی‌گردند خانه.
من آن موقع توی آفیس نشسته‌ام. یادم افتاده به چهار راه فاطمی. به فروشگاه سپه، به چرخ‌هایی که یک دلاری نمی‌خواستند برای هُل دادن.

سال هشتاد و هشت، از اولای تابستون تا اسفند که برم خدمت با علیرضا روشن همکار بودم. یعنی همکار نبودم، من تو آی‌تی بودم، طبقه‌ی اول(همکف)، اونم طبقه‌ی دو، بعدنام طبقه‌ی سه کار خودشو می‌کرد. شعر و داستان و فیلم‌نامه و نمایش‌نامه و ...
هر وقت کاری نداشتم می‌رفتم اتاقش چایی می‌خوردیم با هم. سیگار می‌کشیدیم. گوش می‌دادم به حرفاش. شعراشو برام می‌خوند. داستاناشو بعضن (چون داستانو ترجیح می‌دم خودم بخونم). یعنی می‌خوام خیلی کلیشه‌ای بگم که از نزدیک می‌شناختمش. اصلن می‌تونم بگم خیلی خوب می‌شناختمش.
با این سواد ناقصم، با این دانش کمم از ادبیات، با این چهار تا کتاب و شعری که خونده‌م، می‌خوام بگم آقا این آدم خیلی خوب می‌نوشت*(می‌نویسه)
آقا جان، مگه این آدم هیچ‌وقت اومد تفنگ بذاره رو شققیقه‌تون که بیاین منو بخونین؟ مگه هیچ‌وقت یک کلمه ورداشت بنویسه که من خوبم ؟ گفت؟ نگفت! خب برای چی پس؟ بعد از این همه وقت از گودر(از جهت کثرت مخاطباش)، تا الآن که خب تو زندانه (از جهت فعالیت کمش طبعن)، بعد از این همه وقت، جدن برام سواله که آقا جان واقعن برای چی؟ چیکارتون کرده که این‌همه بدشو می‌نویسین؟
من همین‌قدر که برام این مونیتور واقعیه، همین قدر برام واقعی بود وقتی می‌گفت (می‌گه) همه چیز شاعرانه‌س. آقا واقعن منظورش همین بود (He really meant it) وقتی همچین چیزی می‌گفت. هیچ سانتیمانتالیسمی تو این شکل چیزهایی که می‌گفت نبود(نیست) از نظر من. بعضی وقت‌ها واقعن دلم می‌گیره از این همه شوخی و ریشخند و تمسخر. یه بار تا حالا با خودتون فکر کردین این آدمه واقعن چیه، کیه، چیکاره‌س، چجوریه؟ حالام البته می‌تونین بگین اصلن به تو چه؟ نمی‌دونم به من چه. فقط دلم می‌گیره وقتی این چیزا رو می‌بینم.

کاش فقط یه بار، فقط هم یه بارها، نه بیشتر، وقتی مثلن داشت در مورد شعری حرف می‌زد که بعد از مرگ پدرش تو بیمارستان نوشته بود، می‌شنیدین حرفاشو.
چمیدونم.

* من داستاناشو بیشتر دوست داشتم(دارم)
متخصص کظم غیظ هستم. یعنی یک غیظی را در من بوجود بیاورید و من به بهترین شکل ممکن آن را كظم می‌کنم. مراحل کار هم این است که می‌ریزم توی خودم. خیلی که بهم فشار بیاورید ول می‌کنم می‌روم. آخرین بار که ول کردم رفتم چهار، پنج ماه پیش بود. قرار بود سر یک ساعتی یک جماعتی دور هم جمع شوند، من سر آن ساعت (پانکچوالیتی تا سر حد مرگ) در محل معهود جمع شدم، بالغ بر یک ساعت منتظر شدم، به غیر از یک نفر که به دلیل موجه کمی بعد از من آمد هیچ کس حتی تماس هم نگرفت که آقا، خانم، آگاه باش و باشید که مثلن من دارم دیر می‌کنم. کاردم می‌زدی خونم درنمی‌آمد. ول کردم رفتم.

متخصص کاپرامایس کردن هم هستم. یعنی تقریبن باید برسد به این‌جایم تا یک چیزی بگویم. آخرین باری که یک چیزی گفتم برای کیک تولدم بود. یعنی نه کیک تولدم. یک آدمی که قبلن توی همین وبلاگ وصفش رفته برای تولدم یک کیکی پخته بود که به خودش هم گفتم جای خوردنش معاشقه می‌کردم باهاش. یک روز عصری رفتم سر یخچال و دیدم یک‌صدم کیک توی ظرفش مانده. طبعن این بار هم همان نقل کارد و خون پیش‌ آمد. پرس و جو که کی خورده. متوجه شدم همخانه‌ای اسپنیشمان یک تعارف دریافت کرده‌بوده از دوست و همخانه‌ای عزیز ِ ما. بعد دیگر مهلت نداده بود به کیک! نامرد. از آن به بعد تا وقتی رفت، جای کلارا به‌ش میگفتم خانم بشکه نَسَب .

متخصص کامپیوتر هم هستم. مثلن آن روز نشسته‌ایم با هم داریم همینطوری ویدئو می‌بینیم روی یوتوب. دیدی از این وقت‌ها که سرش روی شانه‌ات است. هر دو دراز کشیده‌اید روی تخت یا کاناپه یا چی. بعد دارید یک چیزی با هم می‌بینید؟ خیلی همه چیز آرام  است و این‌ها؟ از آن وقت‌ها. گفتم اوه اوه بیا یک چیز خیلی خفن بهت نشان بدهم. ویدئوی آنباکسینگ نکسوس سِون (آن یکی که هشت تا آنباکسینگ را با هم نشان می‌دهد که همگی گیر کرده‌اند چطور بازش کنند) را پلی کردم. دو نقطه خط بهم نگاه کرد. طبعن اعلام کرد که «نِرد بابا». خندیدیم.
اون میاد با این می‌خوابه، این می‌ره با اون یکی می‌خوابه، بعد با هم تو رابطه‌ هم هستن، صبح تا شبم دعوا معوا.
چه فازیه خب؟
کدام یکی از این گنده‌های روانکاوی بوده که گفته بوده (خیلی کلی و سطحی عرض می‌کنم) اگر می‌خواهی بدانی یک نفر کلن خوشحال است یا غمگین، ازش بپرس اولین خاطره‌ی زندگی‌اش چیست. خب عرض کنم که اولین ِ اولین چیزی که من یادم می‌آید این است که بچه‌ام، مثلن سه سالم است، بعد توی فاصله‌ی بین دیوار و تختِ پدر و مادرم که به خاطر حضورِ سبز شوفاژ بوجود آمده نشسته‌ام و ناراحتم که اگر پدرم بمیرد چه می‌شود. حالا اصلن و اساسن شاید این خاطره واقعی نباشد اما خب دیگر همین است اولی ِ من.
حالا خواستم بگویم این که اولی‌اش است. آن موقع آدم عقل ندارد. نمی‌فهمد. آقا تعارف که نداریم بچه‌ی سه ساله چه می‌فهمد؟ بعدن اما چرا؟ وسط‌های رو به آخر بیست چرا ؟ چرا باید وقتی برمی‌گردی نگاه می‌کنی به مثلن یه تکه‌ی دو ساله‌ی همین نزدیکی‌ها ببینی بلانسبت خودت اجازه داده‌ای که فلان کَس‌ات با فلان کَس ِ دیگرت به هم پیوند بخورند. آن هم به واسطه‌ی حضور یک آدم دیگری که می‌توانستی توی همان اولین اکشن یا ری‌اکشن‌های سایکوپسش بهش بگویی بفرما عزیزم، بفرما جانم، بفرما، ما نه دلش را داریم نه اعصابش را نه وقتش نه هیچ چیز دیگرش را. 
آدم گاهی دلش می‌خواهد می‌توانست یک جوری سرش را بکوبد توی دیوار که دیوار برگردد توی دوربین نگاه کند.