نصف شبی و به لحاظ بیخوابی و البته کاملا اتفاقی و دروغ نگم کمی بعدش از روی کنجکاوی، نشستم مسجهای سال دوهزاروشونزده و هفده و کمی پونزده و هجده با جمعی از یوزپلنگان و بههمراهمدوندگان رو مطالعه کردم و حالا بیشتر خوابم نمیاد. نتیجهگیری نهایی اما به قطع و یقین همونه که عمری دگر بباید.
خیلی مستعد داشتن خشم شدهم. یعنی انقدر بهسرعت و اونقدر به وفور از آدمها خشمگین میشم که برای خودمم درک کردنش کمی سخت شده. با خودم فکر میکنم احتمالا برای این ده سال توی بلاتکلیفی زندگی کردنه. منظور البته بلاتکلیفیِ عاطفی یا مالی و امثالهم نیست که البته اونها رو هم داشتهم، بل بلاتکلیفی بهاینشکل که مثلایه میز قهوهخوری دیگه چیه؟ از یه میر قهوهخوری خوشم میاد اما چون مطمئن نیستم که شیش ماه بعدش هنوز توی همون شهر و کشور باشم نمیخرمش یا بهتر بگم نمیتونم به خودم اجازه بدم که بخرمش. میتونین تصور کنین احتمالا که وقتی نمیتونین حتی خونهتون رو اونطور که دلتون میخواد بچینین چه انتظاری از باقی زندگیتون میتونین داشتهباشین؟ آرامش مثلا؟ عصبانی بودن بده. یعنی به نظرم بدترین حالت انسان اضطرابه و بعدش خشم. شاید هم دوتایی با هم اول باشن و سوم هم که خب غمه. غم رو میشه البته به یه شکلی تحمل کرد اما اضطراب و خشم رو چی؟ هیچی. خلاصه سعی کنین جلوی چشمام نیاین :)))
تازگی بیشتر دلم میخواد حرف بزنم تا اینکه تایپ کنم. البته چیز جدیدی هم نیست. من همیشه دلم خواسته حرف بزنم. تازگی حتی دلم خواسته مثلا بردارم رو اینستاگرام ویدیوی خودم در حال تبیین تئوریهای مشعشعم رو پست کنم. یا اینکه مثلا روی یوتوب یه کانال درست کنم و توش حرف بزنم. این هم البته مسبوق به سابقه هست به معنایی. یادمه یه اینستارادیویی اومدهبود اون زمانها و بهغیر از انگشتشماری از دوستان، همه هنرهای صوتی و بیانیشون رو ارائه کردن روش. با اینهمه سختمه. بهلحاظ سختافزاری البته سختم نیست. سختیش بخش نرمافزاریشه که متاسفانه از توضیح در موردش عاجزم. علیایحال احساس میکنم دلم میخواد حرف بزنم و متاسفانه کسایی هم که دوسشون دارم و حرف زدن باهاشون و براشون بهم خوش میگذشت میگذره یا دور و اطرافم نیستن دیگه یا هم هستن و حتی نمیشه زنگ زد بهشون و گفت بیا بریم دو ساعت بیرون بشینیم یه چیزی بخوریم و حرف بزنیم ال کووید. حرف زدن مهمه. من خودم مثلا حین و بعد از حرف زدن احساس میکنم حالم بهتره. کانه افیون عمل میکنه. حرف زدن مهمه.
گچهای دستت را به من بسپار (اول)
از درفتهای سالها خاکخورده و هیچوقت فرستادهشده نــه
ساندویچ
انشا
نوشتهبودم که من حرف میزنم. خیلی، من عاشق حرف زدنم. ملت هم گوش میدن. الان اینطوری شده اما که «آقا حرف برای چی بزنیم؟ ساکت باشیم خوبه دیگه». خدا به سرشاهده که عجیبه. این وسطها یه همذاتپنداریهای غریبی هم با یه سری آدمِ گنده میکنم که مثلا رفتن خودشونو توی سوراخهاشون قایم کردن و هیچی ننوشتن و نساختن و نگفتن توی بیست سال و سی سال و چهل سال که نگو و نپرس. بعد یادم هم میافته به خیلیا. نمونهش خانم ِ تراپیستمون. حالا چرا یاد ایشون میافتم هم بماند اما یه روز برداشت من رو نشوند روی صندلی خودش و فکر کرد بصورت غایی جای ابژه و سوژه رو عوض کرده و تمام. حالا اصلا چه حرفیه، بگذریم.
«ش» اسم گذاشته روی گلدونا. ژوزفین و مارسل. مارسل برگهاش تندتند زرد میشه. ژوزفین اما نه. البته دو جور موجودِ مختلفن. بعد همین اسمه باعث شده وقتی میرم بهشون آب بدم باهاشون حرف بزنم. قشنگ حس میکنم ژوزفین نیاز به توجه بیشتر داره و مارسل از چشمسفیدیشه که برگاش زرد میشه. خدا از همهمون بگذره گاهی فکر میکنم که صفحهی مورد علاقهی ژوزفین همونیه که من از همه بیشتر دوست دارم و مارسل اگر دستش میرسید میرفت از خونه و هیچوقت برنمیگشت. «د» میگفت بعد از اینکه مسئولیت وارطان رو، گربهشون رو، قبول کرده کاملا به این نتیجه رسیده که برای داشتن بچه ساخته نشده.
چقدر متن درهمبرهمی شد. احتمالا برای الکله که البته چیزی هم نخوردهم.