نصف شبی و به لحاظ بی‌خوابی و البته کاملا اتفاقی و دروغ نگم کمی بعدش از روی کنجکاوی،  نشستم مسج‌های سال دوهزاروشونزده و هفده و کمی پونزده و هجده با جمعی از یوزپلنگان و به‌همراهم‌دوندگان رو مطالعه کردم و حالا بیشتر خوابم نمیاد. نتیجه‌گیری نهایی اما به قطع و یقین همونه که عمری دگر بباید.

خیلی مستعد داشتن خشم شده‌م. یعنی انقدر به‌سرعت و اون‌قدر به وفور از آدم‌ها خشم‌گین می‌شم که برای خودمم درک کردنش کمی سخت شده. با خودم فکر می‌کنم احتمالا برای این ده سال توی بلاتکلیفی زندگی کردنه. منظور البته بلاتکلیفیِ عاطفی یا مالی و امثالهم نیست که البته اون‌ها رو هم داشته‌م، بل بلاتکلیفی به‌این‌شکل که مثلایه میز قهوه‌خوری دیگه چیه؟ از یه میر قهوه‌خوری خوشم میاد اما چون مطمئن نیستم که شیش ماه بعدش هنوز توی همون شهر و کشور باشم نمی‌خرمش یا بهتر بگم نمی‌تونم به خودم اجازه بدم که بخرمش. می‌تونین تصور کنین احتمالا که وقتی نمی‌تونین حتی خونه‌تون رو اون‌طور که دلتون می‌خواد بچینین چه انتظاری از باقی زندگی‌تون می‌تونین داشته‌باشین؟ آرامش مثلا؟ عصبانی بودن بده. یعنی به نظرم بدترین حالت انسان اضطرابه و بعدش خشم. شاید هم دوتایی با هم اول باشن و سوم هم که خب غمه. غم رو میشه البته به یه شکلی تحمل کرد اما اضطراب و خشم رو چی؟ هیچی. خلاصه سعی کنین جلوی چشمام نیاین :)))

تازگی بیشتر دلم می‌خواد حرف بزنم تا اینکه تایپ کنم. البته چیز جدیدی هم نیست. من همیشه دلم خواسته حرف بزنم. تازگی حتی دلم خواسته مثلا بردارم رو اینستاگرام ویدیوی خودم در حال تبیین تئوری‌های مشعشعم رو پست کنم. یا اینکه مثلا روی یوتوب یه کانال درست کنم و توش حرف بزنم. این هم البته مسبوق به سابقه هست به معنایی. یادمه یه اینستارادیویی اومده‌بود اون زمان‌ها و به‌غیر از انگشت‌شماری از دوستان، همه هنرهای صوتی و بیانی‌شون رو ارائه کردن روش. با این‌همه سختمه. به‌لحاظ سخت‌افزاری البته سختم نیست. سختیش بخش نرم‌افزاریشه که متاسفانه از توضیح در موردش عاجزم. علی‌ای‌حال احساس می‌کنم دلم می‌خواد حرف بزنم و متاسفانه کسایی هم که دوسشون دارم و حرف زدن باهاشون و براشون بهم خوش می‌گذشت می‌گذره یا دور و اطرافم نیستن دیگه یا هم هستن و حتی نمی‌شه زنگ زد بهشون و گفت بیا بریم دو ساعت بیرون بشینیم یه چیزی بخوریم و حرف بزنیم ال کووید. حرف زدن مهمه. من خودم مثلا حین و بعد از حرف زدن احساس می‌کنم حالم بهتره. کانه افیون عمل می‌کنه. حرف زدن مهمه. 

گچ‌های دستت را به من بسپار (اول)

پریروز گچ دستم رو باز کردم. هفت هفته توی گچ بود. هفته‌ی اولش انگشت شستم هم توی گچ بود. مسلمان نشنود کافر نبیند. بسیار سخت بود. بیسیار بیسیار سخت. خوابیدن دیگه چیه؟ اونم سخت بود. هر تکونی که می‌خوردم یه چیزی میرفت زیر یه چیز دیگه که قرار نبود و خب خوابْ به همین سادگی آشفته می‌شد. انگشت شستم به سبابه نمی‌رسید. نمی‌دونم چقدر در جریان ارتباط تنگاتنگ این‌دوتا انگشت در امور یومیه هستین اما رابطه‌ی تقریبا افلاطونی‌ای بینشون در جریانه. وقتی این دو تا انگشت به هم نمی‌رسن شما اساسا به ظن و زعم من نود درصد کارایی دستتون رو تو امور ظریفه از دست میدین. به همین سادگی. شما فرص کن که بخوای چنگال رو با چهار تا انگشت و کف دستت بگیری و ازش استفاده کنی. خبری که براتون دارم اینه که نمیشه. باز کردن یه شیشه‌ی خیارشور، ظرف ماست، شستن همون چنگالی که نمی‌تونستی ازش استفاده کنی، تایپ کردن، آقا اصلا شما بگو دور از جون هیچی هیچی هیچی. بگذریم.

صبحی بلند شدیم گفتیم بریم یه کافه‌ای هست اونور رودخونه به اسم کافه دوچرخه صبونه بخوریم. مخصوصا که دو روز بود به سبب ساخت‌و سازی که دور خونه‌مون دارن می‌کنن آب‌ ساختمن قطع شده‌بود و نمی‌شد با دل آسوده بری و شیر آب رو باز کنی و صورتت رو بشوری یا نگران کمبود آب تو تانک سیفون نباشی. دوچرخه‌هامون رو برداشتیم رفتیم بیرون. اول سر راه توی مسجد محل رفتیم مستراح و سپس راه افتادیم. دروغ می‌گم مسجد نرفتیم، رفتیم توی یه ساختمونی که توالت عمومی داره و اونجا قضای حاجت کردیم و رفتیم. حالا هی من می‌گم کردیم کردیم در واقع من کردم. بصورت کلی بدنم نیاز به توالتش زیاده بزنم به تخته. رفتیم و رسیدیم به کافه و من تمام مسیر غر زدم که داریم از مسیر دورتر می‌ریم و این مسیل گل و شل نمی‌تونه مسیر درست باشه و شین دیگه داشت مغزش منفجر میشد به نظرم که از توی مسیر گل‌و‌شل درومدیم و رسیدیم به محله‌ی فرانسوی‌نشین شهر که این کافه بی‌سیکل هم توشه. اونقدر گشنه بودم من که سه تا غذا سفارش دادم و وقتی پیشخدمت غذا رو آورد اول فکر کرد مال ما نیست. چون خب طبیعیه دو نفر چهار تا غذا لازم ندارن. بگذریم.

اومدیم بیرون. سیر و پر. یه مسیری رو رکاب زدیم که خیلی قشنگ و درست‌حسابی و چشم‌نواز بود. بعد رسیدیم به یه سرپایینی که بی‌نهایت منظره‌ی دیدنی‌ای داشت. یه کوهپایه‌طوری که پوشیده‌شده‌بود از چمن و آدم‌هایی که گله به گله نشسته‌بودن روش و داشتن به منظره‌ی شهر نگاه می‌کردن. یکی دو تا عکس و ویدیو برداشتم من که عصرش پست کردم رو اینستاگرام. انگار که حالا اگر کسی ندونه من این منظره رو دیده‌م اتفاق بدی می‌افته. بگذریم حالا. این داستان شبکه‌های اجتماعی پست خودش رو میطلبه.

پایین‌اومدنی من داشتم یه مسخره‌بازیای سفیهانه‌ای روی دوچرخه درمیاوردم و از اونجایی که ترمز عقبم زیاد صدا میداد (و میده هنوز) بصورت غیرارادی ترمز جلو رو گرفتم و دوچرخه برگشت و من با کفِ دو دست روی آسفالتِ خدا فرود اومدم. زنجیر از جاش درومد، فرمون تنظیمش به‌هم خورد و اسپیکری که روی فرمون دارم و باهاش پادکست گوش می‌دم هم چند ثانیه بعد فرود اومد روی اون تاپه‌ی گوشت و آهن. حالا شین داره تلاش می‌کنه دوچرخه رو از رو و زیر من بکشه بیرون و نمیشه و دسته‌ش یه جام فرو رفته و زنجیرش یه جا دیگه‌م. خلاصه جمع کردیم و برگشتیم خونه‌ای که آب نداشت. این جمع کردیم یه بیست دقیقه‌ای طول کشید.

تا پس‌فرداش صبر کردم تا برم دکتر و بگم که وقتی از دستم استفاده می‌کنم انگار یه سیخ کرده‌ن توش و می‌پیچونن  که در قسمت بعد براتون تفصیلش رو می‌گم.

با ما باشید.

از درفت‌های سال‌ها خاک‌خورده‌ و هیچ‌وقت فرستاده‌شده نــه

برگشته‌ام هتل. بی‌نهایت خسته‌ام. روز طولانی‌ای تمام شده‌است. از من اگر بپرسی روز بی‌حاصلی بود. آشنایی‌ام را با پاریس دوست نداشتم. آن از اولش که ایستگاه قطار را بستند به هوای چیزی که پیدا شده‌بود و نمی‌دانستند چیست. آن هم از آخرش که به یک می‌خانه‌ی ابلهانه ختم شد که آری حالا دیگر شب است و باید برویم دنبال کارمان. من به تمامی خواسته‌ام که شهر را نفس بکشم اما «برنامه» به من این اجازه را نداد. فردایم اما تا خود شب دست خودم است. رکاب خواهم زد و شهر را خواهم دید.

امروز را به تمامی فرانسه حرف زده‌ام هر جا که لازم بود حرف بزنم. هنوز کمی خیره می‌مانم قبل از گفتن اولین کلمه اما تمام می‌شود به زودی. هتل‌دار آدم مهربانی به نظر می‌آمد. من نمی‌دانستم بالا به فرانسه چه می‌شود. سعی کردم همان که گفت را تکرار کنم که احتمالن چیز رقت‌انگیزی از آب درآمد. علی ای حال هم‌حالا روی تخت دراز کشیده‌ام.

توی اتاق دمپایی نیست. حمام رفتن کمی سخت بود و خواهد بود. پاریس سرد است. و قشنگ. هنوز اما ندیده‌امش. پیاده‌روهای خاکی کمی می‌زند توی ذوق اگر هنوز شهر را نشناخته‌باشی به نظرم. باید کمی صبر کنم. چشم‌هایم را می‌بندم. تایپ کردن روی تبلت کار سختی‌ست. 

می‌بوسمت. 
سیاوش 
ششم آوریل دوهزاروشانزده
پاریس

ساندویچ

از یافته‌های اخیرمون دستور تولید ساندویچیه که این پایین براتون می‌نویسم.

مواد مورد نیاز برای یک نفر شکمو یا دو عدد غیرشکمو:

- یک عدد باگت بزرگ. باگت بزرگ طبعا خیلی معنی دقیقی نداره اما خب به جهت شفاف‌سازی عرضم به حضور زیباتون که اون موقع‌ها که ما کوچیک‌ بودیم باگت بر چند قسم بود. یکیش باگت معمولی بود یکی دیگه‌شم باگت فرانسوی و یه قسم‌های دیگه هم داشت که دیگه واقعا من‌درآوردی بودن. باگت معمولی خیلی ریزه‌میزه بود و روش هم هیچ حالتِ خاش‌خاشی نداشت و توشم نپخته‌بود و قشنگ معلوم بود که شاطر دل نداده به کار. باگت فرانسوی به غایت معنی کلمه درشت‌اندام و قدبلند و پر از خاش‌های مرغوب بود. باگت معمولی رو برای ساختن لقمه باید ساده بخوام براتون بگم پاره می‌کردی. این‌شکلی که می‌گرفتی می‌کشیدیش حالا از عرض یا از طول تا این پاره شه و برسی به خمیرای وسطش. بعضا هم انقدر نچسب بود دلت می‌خواست خمیرا رو دراری بذاری بغل بشقاب. باگت فرانسوی رو اما باید قشنگ با چاقوی اره‌دار (؟) می‌بریدی و بعدشم با کف دست خرده‌هاش رو از روی تخته‌ی چوبی جمع می‌کردی می‌خوردی قبل از این‌که بری سراغ ساختن ساندیویج. ما این‌جا منظورمون همون باگت فرانسوی هست که من با همین دست‌های کوچیکم از نونوایی فانتزی وسط گیشا یا نونوایی نیلوفر سر خیابون پنجم تهرانسر می‌خریدم. این‌که تو ایران به نونوایی می‌گفتن نونوایی فانتزی هم از مسائلی هست که باید بعدا بررسی بشه به نظرم.

- یک عدد آووکادوی متوسط. این دیگه خیلی توضیح نمی‌خواد. نه کوچیک باشه نه بزرگ. بزرگاش احتمالِ پلاسیدگیشون هست کوچیکاشم هنوز سفت مونده‌ن. متوسط هیچ‌کدوم از اینا نیست و برای یه عدد شیکمو یا دو عدد غیرشکمو کاملا اندازه‌ست.

- گوجه‌فرنگی، یک عدد بزرگ. دیگه اگر اندازه‌ی گوجه‌فرنگی هم براتون سواله به نظرم این پست مال شما نیست. ببندین برین همون نیمرو میمرو درست کنین ناموسا.

- پنیر بز، یک بسته متوسط. ببینین این مورد پنیر بز موقع بچگی‌های من نبود. یعنی تا آخرشم که من تو ایران بودم همچو چیزی ندیدم هیچ‌وقت تو ایران. توی سنگاپور هم شاید باورتون نشه اما فقط یه‌جا باهاش مواجهه‌ی مستقیم داشتم اونم یه پیتزاییِ ایتالیایی واقعی بود توی هلند‌ویلج (یا به‌قول عزیزان‌مون هالند‌وی) که یه تیکه درسته گنده می‌ذاشت وسط پیتزاهاش. جالب بود به ‌هرحال اما خب اینکه من برم دنبالش که بخرم و بخورم نه. تو کانادا و از وقتی با شین هم‌خونه شدیم این مفهوم پنیر بز اما خیلی مهم شد توی زندگیِ من. اولا که یه مقداری ترش‌طوره. جالبه قشنگ. ترشه. بعدم امکان مالیدنش روی نون وجود نداره. همون مفهوم مطلقِ گلاب‌به‌روتون تاپاله‌طور باید باهاش برخورد کرد. یعنی اینو تیکه تیکه از کلخوزش می‌کنی می‌ذاری جای‌جای نون توستت یا حالا هرجای دیگه. این‌که مثلا فک کنی میتونی بمالیش روی خوراکیِ مقصد، این قضیه کاملا منتفیه. بعد احتمالا احتمالا احتمالا به همین دلیل هم هست که این رو تمام تولید‌کننده‌هاش به‌جای اینکه بذارن توی این ظرف‌های منطقی که باقی پنیرهای کارخونه‌ای رو می‌ذارن توشون، می‌تپونن توی یه کیسه‌ی شیشه‌ای. ولله اگر کلمه‌ی دیگه بتونم استفاده کنم برای این فعل. خلاصه از اینا هم یه دونه اندازه متوسطش لازمه. اگر نیست و گشتی و پیدا نکردی دیگه همون پنیر سفیدی که توی همه‌ی بقالیا هست هم میشه استفاده کرد. یادش بخیر سر این کلمه‌ی بقال و بغال چقدر می‌خندیدیم. الله الله.

- ژامبون به مقدار لازم اما شیش پر کافیه. ژامبون‌تون هم خیلی لازم نیست چیز خاصی باشه. همین ژامبون مرغ‌هایی که همه‌جا دارن خوبه. غرض حس کردن نرمی  ژامبونْ وسط اون‌همه مزه‌ی دیگه‌ست. درواقع شما فکر کنین این‌همه مزه‌ی خاص و بی‌همتا رو بپیچن بذارن جلوتون، شما دیگه به اینکه الان ژامبونش مرغش کم بود گوشتش زیاد بود فکر نمی‌کنین. درواقع کارکرد حسی داره بیشتر ژامبون اون لا تا مزه‌ای.

خب ببینین، خیلی آسونه. باگت رو اول از وسط (طبعا وسطِ طول) به دو قسمت تقسیم کنین و بعد قشنگ از امتدادِ طول با دقت بازش کنین. یعنی یه‌طوری که بتونین پهنش کنین روی تخته یا سینی یا هرچی که دارین روش ساندویچتونو میسازین. بعد پنیر بز رو باز کنین و با استفاده از یه کارد میوه‌خوری تاپه تاپه و بسیار دست‌و‌دل‌بازانه بذارین روی نون. حالا اینجا هنر شماست که پنیری که قابل مالیدن نیست رو به بهترین طور ممکنی ازش یه سطح صاف روی نون دربیارین.

حالا گوجه رو بردارین و به‌صورت نیم‌دایره‌های کلفت ببرین و توی هر نصف نون سه تا‌شو بذارین. ژامبونا روی گوجه‌ها سوار میشن. فقط یادتون باشه که سه پر ژامبونی که میرن روی نصف باگت، باید بیست درصد از این‌ور، بیست‌درصد از اون‌ور با هم هم‌پوشانی داشته‌باشن. این هم باز برای همون خوش‌گذرونی حسیه. فک کنین توی گاز سوم  و شیشم و یهو نرمیِ ژامبونیِ ساندویچ سه‌برابر میشه. خیلی خوبه دیگه. نیست؟

اگر بلدین آووکادو رو ببرین که فبها‌المراد اگر بلد نیستین سخت نیست. فک کنین زرد‌آلوئه با این تفاوت که اون خط بریدن اولش رو خودتون باید بزنین که البته فرقی هم نمی‌کنه که مداری بزنین یا نصف‌النهاری. بعدش که یه لته رو جدا کردین، لته‌ای که هسته بهش هنوز چسبیده رو بذارین کف دستتون و با دست دیگه با تیزی چاقو بکوبین روش که بره تو گوشتش. بعد یه کوچولو آووکادو رو محکم‌تر توی دستتون نگه دارین و چاقو رو بپیچونین. هسته از گوشت جدا میشه. بعد گوشت‌ها رو با استفاده از قاشق از پوستش جدا کنین. این هم نصف نصف بذارین روی باقی موادی که گذاشتین توی ساندویچ. اول ببرین بعد بذارینا. این پنیر بز نیست دیگه.

ببینین اینجا عملا کار تمومه (یا به قول این جوونای بی‌سواد تمومِ) و می‌تونین ساندویچ رو بخورینش اما برای کسایی که یه مقدار سطح شکموییشون بالاتره یه توصیه‌ی غیر سالم دارم و اونم اینه که اولِ اول که باگت رو بازش کردین قشنگ یه‌طرفش رو سس مایونز بمالین و طرف دیگه رو سس خردل. بعد مراحل بالا رو انجام بدین. این بایدی نداره البته. خودتون می‌دونین دیگه.

همین. بخورین نوش جونتون.

انشا

داشتم تعریف می‌کردم برای «ه» که من خیلی اصولگرایانه اگر بهش نگاه کنم از سال اول راهنمایی هیچ‌کدوم از تصمیم‌های زندگیم از روی علاقه گرفته‌نشده. اصلا علاقه رو هم به قول اون عزیزِ تات‌زبان‌مون «بشاش توش»، هیچ تصمیمی از اون موقع تا الان بابت هیچ چیزی نگرفتم که توش یک رنگی باشه از «دلم خواست کردم و به بعدش هم دلم نمی‌خواد فکر کنم الان». تا البته همین داستان استارتاپ که البته خودم خودم رو غافل‌گیر کردم به غایت معنی کلمه. این یه‌دونه رو اگر بذاریم کنار...هیچ. شما بگو لوح تصمیمات فردی من، ستون دل‌خواهیاتش شبیه یک مزرعه‌ی لم‌یزرعه. حالا کار نداریم.

یه دو هفته‌ای هست که می‌ریم دوچرخه‌سواری. می‌ریم عین گاو پدال می‌زنیم و وقتی برمی‌گردیم دور از جونمون و جونتون کأنه میت می‌افتیم روی کاناپه. من تمام مدت رکاب زدن هدفونم رو گوشمه. متاسفانه یه خوف و رجای خاصی دارم نسبت به صدای طبیعت که باد هم جزوشه. این‌جا ده دقیقه که رکاب می‌زنی، ده دقیقه هم نه،‌پنج دقیقه، عملا وارد طبیعت می‌شی. یعنی یهو می‌بینی که «عه‌وا! جنگل!». بعد وسط جنگل همه‌جور صدایی خب هست. از صدای کلاغ بگیر که من رو یاد مامان می‌ندازه از این لحاظ که یه‌باری توی بچگی‌هامون یه کلاغی بالای یه درختی بود و هی غارغار می‌کرد و مامانم هم خیلی فی‌البداهه شروع کرد بهش جواب دادن و شما بگو یه سه چهار دقیقه‌ای مامان و کلاغه با هم غارغارکنان حرف زدن و من و مینا هم کنار مامان ریسه می‌رفتیم از خنده، تااااااا صدای تکون خوردن برگ‌ها و شاخه‌ها که عمومن برای من ترسناکه. ما تا سال چهارم دبستانِ من، اولِ مینا، توی شهر صنعتی کاوه (ده کیلومتری ساوه) زندگی می‌کردیم. بعد رفتیم سمنان و بعد تهران و بعد من رفتم اصفهان و سنگاپور و مامان‌اینا رفتن کرج ومینا رفت ساوه و بعد مامان‌اینا دوباره برگشتن تهران و باقی ماجرا. توی ساوه باد می‌‌آد. خیلی باد می‌آد. به‌طرز تاسف‌برانگیز و ترسناکی باد می‌آد. من از صدای زوزه‌ی باد می‌ترسیدم و هنوز هم می‌ترسم. از لای درزهای در بالکن خونه‌ی ساوه باد هورهور می‌اومد تو و من فکر می‌کردم آخرالزمون شده. تو اصفهان هم یادمه یه یه هفته‌ای شیشه‌ی پنجره شکسته‌بود و تا بیان و درستش کنن شبا خوابم نمی‌برد. اصفهان هم باد می‌اومد. تمام اون راه‌رفتن‌ها کنار رودخونه همراه صدای دهشتناکْ‌به‌زعمِ‌من ِ باد بود. حالا کار نداریم. من هدفونم رو گوشمه و هی پادکست گوش می‌دم. پادکست گوش دادن حس جالبیه. یه حس انتلکتوئلی نرمی به آدم می‌ده که اوه‌اوه من دارم الان در حال دوچرخه‌زدن آدم داناتری می‌شم. مسخره‌ست البته اما خب حسْ حسه دیگه. چیکارش می‌شه کرد. عرضم به حضورتون توی پرانتز البته که در مورد حس هیچ گه خاصی نمی‌شه خورد جز صبر و پیشنهادم براتون اینه که این رو از من داشته‌باشین. یکی از این پادکست‌ها کلی صداهای محیطی داره و من هم به قول اوشون غلام صداهای محیطی هستم. یادم هست اون موقعی که آلبوم آقای آرنالد به اسم لیوینگ‌روم‌سانگز اومده‌بود بیرون و اتفاقا من هم یه پستی در موردش نوشتم همین‌جا، بیشتر از خود موزیک صداهای غژغژ پارکت چوبی خونه‌ای که زیر موزیک یا شایدم روش شنیده‌می‌شد جذبم می‌کرد. یادمه همون موقع‌ها اون عزیزِ این‌روزها مغموم‌مون رفته‌بود به خاطر اون‌همه تعریفی که من از اون صداها کرده‌بودم آلبوم رو گوش داده‌بود و اصلا نشنیده‌بوده‌شون و اومد به من گفت که چی‌چی می‌گفتی پس. حالا کار نداریم. دیروز صدای نرم و خیس و مه‌گرفته‌ی مهاجرت یه خونواده‌ی ایرلندی به نیوجرسی برای پونزده ثانیه وسط پادکست پخش شد. آدم‌ها داشتن زیر بارون نم‌نمِ شهر جدید، وسایلشون رو از توی صندوق‌عقب ماشین درمی‌آوردن که برن توی خونه‌ای که تا اون موقع ندیده‌بودند و با میزبانی هم‌زبون شن که فقط دو هفته بود می‌شناختنش. البته این دقیقا داستان اون صداهای نمناک نبود. داستانی بود که سیاوش ِ در حال رکاب‌زدن وسط یه جنگل توی ادمونتون برای خودش ساخت و برای پونزده ثانیه بهترین حس دنیا رو تجربه کرد. تجربه‌ی رهایی، تجربه‌ی ول کردن، تجربه‌ی چقدر خوب می‌شه اگر بتونی بگی دنیا به تخمم  و ول کنی بری یه جایی که جدیده و احتمالا جذابه و الخ. الان با خودم فکر کردم که این جمله (به تخمم) سکسیستیه آیا؟

حالا آسمون و ریسمونْ این‌که این روزها کتاب می‌خونم، کمتر کار می‌کنم، چیزمیز یاد می‌گیرم و اون بغل‌هاش خیال‌پردازی می‌کنم برای چیزای جدید برای کارای جدید، برای تجربه‌های جدید. گاهی با خودم فکر می‌کنم شبیه کتاب‌های موفقیت شده‌م که مثبت بیاندیش و الان رو دریاب و آینده کلی چیز برات داره و این‌ها. اما جلوشو می‌گیرم. خیلی فعالانه این‌شکلی فکر کردنم رو جلوشو می‌گیرم چون با این‌که بهم کمک کرد که یه حاشیه‌ی امن اقتصادی برای خودم بسازم (که البته کی می‌تونه بگه جور دیگه نمی‌شد این حاشیه رو ساخت و تازه چه تضمینی به حاشیه هست تا وقتی متن نشده؟) اما باعث شد همیشه غمگین باشم و نگران باشم و مضطرب باشم.

این بود انشای امروز ما.

در پی‌نوشت عرض کنم به خدمتتون که ژوزفین برگ‌های جدید داده. برگ‌های خوش‌رنگ و زیبا. مارسل اما مریض شده و هفته‌ی پیش مجبور شدیم کلی از شاخه‌هاش رو جدا کنیم و این هفته با آب و صابون بشوریمش.
متاسفانه انگار رسالتی بود که به عهده‌م گذاشته‌‌بوده‌باشن که برم و به آدم‌ها بگم که اشتباه می‌کنن. توی سی و خرده‌ای سالگی دیدم که خیلی مهم نیست برای آدم‌ها که اشتباه می‌کنن یا نمی‌کنن. یعنی احتمالا براشون جذاب‌تر هم بود که اشتباه کنن. این باعث چی شد؟ باعث شد که من خیلی «کارور»وار هی از خودم ایراد بگیرم، هی به خودم بگم «این زیادیه»، «اینم زیادیه»، «اینم نباشه هیچی نمی‌شه»، «اینم بذار بریزیم دور» و الان شدم یه موجودی که کلا به همه‌چیزش داره به دیده‌ی تردید نگاه می‌کنه.

نوشته‌بودم که من حرف می‌زنم. خیلی، من عاشق حرف زدنم. ملت هم گوش می‌دن. الان این‌طوری شده اما که «آقا حرف برای چی بزنیم؟ ساکت باشیم خوبه دیگه». خدا به سرشاهده که عجیبه. این وسط‌ها یه هم‌ذات‌پنداری‌های غریبی هم با یه سری آدمِ گنده می‌کنم که مثلا رفتن خودشونو توی سوراخ‌هاشون قایم کردن و هیچی ننوشتن و نساختن و نگفتن توی بیست سال و سی سال و چهل سال که نگو و نپرس. بعد یادم هم می‌افته به خیلیا. نمونه‌ش خانم ِ تراپیستمون. حالا چرا یاد ایشون می‌افتم هم بماند اما یه روز برداشت من رو نشوند روی صندلی خودش و فکر کرد بصورت غایی جای ابژه و سوژه رو عوض کرده و تمام. حالا اصلا چه حرفیه، بگذریم.

«ش» اسم گذاشته روی گلدونا. ژوزفین و مارسل. مارسل برگ‌هاش تندتند زرد می‌شه. ژوزفین اما نه. البته دو جور موجودِ مختلفن. بعد همین اسمه باعث شده وقتی می‌رم بهشون آب بدم باهاشون حرف بزنم. قشنگ حس می‌کنم ژوزفین نیاز به توجه بیشتر داره و مارسل از چشم‌سفیدیشه که برگاش زرد میشه. خدا از همه‌مون بگذره گاهی فکر می‌کنم که صفحه‌ی مورد علاقه‌ی ژوزفین همونیه که من از همه بیشتر دوست دارم و مارسل اگر دستش می‌رسید می‌رفت از خونه و هیچ‌وقت برنمی‌گشت. «د» می‌گفت بعد از این‌که مسئولیت وارطان رو، گربه‌شون رو، قبول کرده کاملا به این نتیجه رسیده که برای داشتن بچه ساخته نشده.

چقدر متن درهم‌برهمی شد. احتمالا برای الکله که البته چیزی هم نخورده‌م.