متاسفانه انگار رسالتی بود که به عهدهم گذاشتهبودهباشن که برم و به آدمها بگم که اشتباه میکنن. توی سی و خردهای سالگی دیدم که خیلی مهم نیست برای آدمها که اشتباه میکنن یا نمیکنن. یعنی احتمالا براشون جذابتر هم بود که اشتباه کنن. این باعث چی شد؟ باعث شد که من خیلی «کارور»وار هی از خودم ایراد بگیرم، هی به خودم بگم «این زیادیه»، «اینم زیادیه»، «اینم نباشه هیچی نمیشه»، «اینم بذار بریزیم دور» و الان شدم یه موجودی که کلا به همهچیزش داره به دیدهی تردید نگاه میکنه.
نوشتهبودم که من حرف میزنم. خیلی، من عاشق حرف زدنم. ملت هم گوش میدن. الان اینطوری شده اما که «آقا حرف برای چی بزنیم؟ ساکت باشیم خوبه دیگه». خدا به سرشاهده که عجیبه. این وسطها یه همذاتپنداریهای غریبی هم با یه سری آدمِ گنده میکنم که مثلا رفتن خودشونو توی سوراخهاشون قایم کردن و هیچی ننوشتن و نساختن و نگفتن توی بیست سال و سی سال و چهل سال که نگو و نپرس. بعد یادم هم میافته به خیلیا. نمونهش خانم ِ تراپیستمون. حالا چرا یاد ایشون میافتم هم بماند اما یه روز برداشت من رو نشوند روی صندلی خودش و فکر کرد بصورت غایی جای ابژه و سوژه رو عوض کرده و تمام. حالا اصلا چه حرفیه، بگذریم.
«ش» اسم گذاشته روی گلدونا. ژوزفین و مارسل. مارسل برگهاش تندتند زرد میشه. ژوزفین اما نه. البته دو جور موجودِ مختلفن. بعد همین اسمه باعث شده وقتی میرم بهشون آب بدم باهاشون حرف بزنم. قشنگ حس میکنم ژوزفین نیاز به توجه بیشتر داره و مارسل از چشمسفیدیشه که برگاش زرد میشه. خدا از همهمون بگذره گاهی فکر میکنم که صفحهی مورد علاقهی ژوزفین همونیه که من از همه بیشتر دوست دارم و مارسل اگر دستش میرسید میرفت از خونه و هیچوقت برنمیگشت. «د» میگفت بعد از اینکه مسئولیت وارطان رو، گربهشون رو، قبول کرده کاملا به این نتیجه رسیده که برای داشتن بچه ساخته نشده.
چقدر متن درهمبرهمی شد. احتمالا برای الکله که البته چیزی هم نخوردهم.
نوشتهبودم که من حرف میزنم. خیلی، من عاشق حرف زدنم. ملت هم گوش میدن. الان اینطوری شده اما که «آقا حرف برای چی بزنیم؟ ساکت باشیم خوبه دیگه». خدا به سرشاهده که عجیبه. این وسطها یه همذاتپنداریهای غریبی هم با یه سری آدمِ گنده میکنم که مثلا رفتن خودشونو توی سوراخهاشون قایم کردن و هیچی ننوشتن و نساختن و نگفتن توی بیست سال و سی سال و چهل سال که نگو و نپرس. بعد یادم هم میافته به خیلیا. نمونهش خانم ِ تراپیستمون. حالا چرا یاد ایشون میافتم هم بماند اما یه روز برداشت من رو نشوند روی صندلی خودش و فکر کرد بصورت غایی جای ابژه و سوژه رو عوض کرده و تمام. حالا اصلا چه حرفیه، بگذریم.
«ش» اسم گذاشته روی گلدونا. ژوزفین و مارسل. مارسل برگهاش تندتند زرد میشه. ژوزفین اما نه. البته دو جور موجودِ مختلفن. بعد همین اسمه باعث شده وقتی میرم بهشون آب بدم باهاشون حرف بزنم. قشنگ حس میکنم ژوزفین نیاز به توجه بیشتر داره و مارسل از چشمسفیدیشه که برگاش زرد میشه. خدا از همهمون بگذره گاهی فکر میکنم که صفحهی مورد علاقهی ژوزفین همونیه که من از همه بیشتر دوست دارم و مارسل اگر دستش میرسید میرفت از خونه و هیچوقت برنمیگشت. «د» میگفت بعد از اینکه مسئولیت وارطان رو، گربهشون رو، قبول کرده کاملا به این نتیجه رسیده که برای داشتن بچه ساخته نشده.
چقدر متن درهمبرهمی شد. احتمالا برای الکله که البته چیزی هم نخوردهم.
|:
ReplyDelete