از تمام کتاب خداحافظ گری کوپر فقط یک تصویر توی ذهنم مانده. آن‌جا که لنی برمی‌گردد به دختره می‌گوید همه می‌توانند بدون تو زندگی کنند، حتی یک بچه‌ی نمی‌دانم مثلن سه ساله هم می‌تواند بدون تو زندگی کند، من اما نمی‌توانم. بعد یادم هست توی سربازی، یک شبی که نوبت پاسِ من بود داشتم یک کتابی از هرمان هسه می‌خواندم، اول کتاب توی مقدمه نوشته‌بود که رومن گاری با هرمان هسه رفیق گرمابه و گلستان بوده‌اند و آن وقتی که هسه خودش را کرده‌بود توی خانه و بیرون نمی‌آمد این رومن گاری هی می‌رفته و بهش سر می‌زده و این‌ها. بعد همین باعث شده بود من تمام مدتی که کتاب هسه دستم بود یاد تصویری که اول این پست گفتم باشم.
خواستم بگویم کلن گوز و شقیقه را از هم جدا ندانید.
توی پانزده دقیقه‌ی گذشته بیشتر از سه بار آروغ زده. شیک و بلند و مجلسی. آن‌طوری که آدم فقط وقتی تنهاست آروغ می‌زند. یک طوری که دانه دانه سلول‌های مری و معده از آدم ممنون و متشکر می‌شوند. با یک همچو کیفیتی تا حالا دلتان نخواهد بالغ بر همان عددی که گفتم آروغ زده. از شما چه پنهان من تا سه را می‌توانم با تکنیک‌های انگرمنجمنت خودم را کنترل کنم و بعد از هر بار شنیدن صدای مذکور مثلن بلند آن‌طوری که خودش بشنود بگویم مثلن «..اشاق» و یادم باشد که این چندمی بود. از سه به بعد اما وضع فرق می‌کند. از سه به بعد فقط می‌توانم تمامن (سلاملکم جناب عباس معروفی) سر و کله‌ام را بین دو دست مخفی کنم و به شرف آریایی ایرانی‌ام صلوات بفرستم که لااقل این یک فقره را در پابلیک انجام نمی‌دهیم و دیگر از دستم دربرود که چندمی بود. فقط بدانم که زیادمین بار بود. نمی‌فهمد. یعنی اساسن این سر دنیا نمی‌فهمند. این سر دنیا را که چه عرض کنم آن‌قدر زیادند که دیگر سرتاسری شده‌اند. حالا می‌گوییم «ما» وسط لانه‌شان داریم زندگی می‌کنیم. دیروز دوستم از توی یک استارباکسی وسط بیابان‌هان آمریکا عکس گذاشته روی فیس‌بوک؛ تو بگو همین‌جا. همه دور و برش یا چشم‌تنگ‌اند یا هندی. آدم با خودش نمی‌تواند لااقل بگوید تحمل می‌کنیم بعد می‌رویم مثلن فلان گورستان که این‌ها دیگر نباشند. هستند آقا همه جا هستند. کجا می‌خواهید بروید. هیچ راه گریزی نیست. به دنبالتان می‌آیند. کو به کو و شهر به شهر به دنبال‌تان می‌آیند تا دم گوشتان آروغ بزنند.
آن زمانی که ایران بودم یک همکاری داشتم روی اعصاب. گودریون حتمن خاطرشان هست. آخرتش را آباد کرده‌بودم بس ازش نوشته‌بودم. حالا با خودم می‌گویم هشت تا از آن‌ها را حاضرم تحمل کنم جای یکی از این‌ها.
ساعت سه و بیست و سه دقیقه از دومین روز «لانگ ویک‌اند» است. لانگ ویک‌اند یک چیزی است که یا جمعه تعطیل است و یا دوشنبه و شما جای دو روز، سه روز تعطیل هستید. به این ترتیب به اندازه‌ی سه روز باید سر خود را بخارانید که چه گهی بخورم حالا تو این روز تعطیلی. اشتباه نکنید در خارج هم شما وقتی همان آدم سابق باشید، حوصله‌ی دیدن آدم‌ها را نخواهید داشت، مگر خواص. خواص هم به قول ِ خانم والده‌مان، مصدرِ آدم که نیستند دست به سینه نشسته باشند بگویی به‌شان بیایید من را انترتین کنید. بعد همین دیگر خلاصه. وضع قشنگی نیست.
از سرگرمی‌های همیشه‌ی زندگی‌ام این بوده که خودم را تصور کنم در کت و شلواری مشکی، وقتی قبل از رسیدن به محل کار پا می‌گذارم به نزدیک‌ترین استارباکس و بوی قهوه‌‌ می‌کوبد توی صورتم. مایلز دیویس می‌نوازد و همه به هم لبخند می‌زنند.
واقعیت اما خیلی سخت و سنگین است هوشنگ جان.
انتظار یک چیزی است که نباید داشت. اگر انتظار داشته باشید در انتهای کار به طرز خیلی بدی به گا می‌روید. انتظار با شما کاری می‌کند که هیچ کسی با هیچ کسی نمی‌کند. بهتر است انتظار را بکنید توی یک قوطی‌ای چیزی و آن قوطی‌ای چیزی را بگذارید توی یک پستویی جایی و هیچ وقت هم سراغش نروید. چون انتظار از بدترین اختراعات بشر دو پا است. برای مثال، شما اگر انتظار داشته‌باشید که کسی با شما تماس بگیرد خواهید دید که او هرگز با شما تماسی نخواهد‌گرفت و بالعکس اگر انتظاری نداشته‌باشید، خواهید دید که به طرز محیرالعقولی آن شخص به حد افراط با شما تماس‌های زیادی برقرار می‌کند. به همین دلیل واهی است که وصیت من به شما این است که بروید و انتظار نداشته باشید. چون ما اگر انتظار داشته‌باشیم زندگی بر ما بسیار سخت خواهد‌شد. و ما نتیجه می‌گیریم که انتظاری نداشته‌باشیم و به سمت هیچ کسی دست انتظار بلند نکنیم.

غانغلوژن : به جای انتظار برویم این را گوش کنیم.
مُشت کرد و پاشید. رد ِ آب، بخار آینه را شست. زل زد توی آینه «آآآآ». گلویش را صاف کرد. بزاقش را قورت داد. بخار دوباره آینه را پوشاند. «آآآآ». شیر آب را بست. صدایش هنوز خواب بود.

کیف را تکیه داد به دیوار. پای راست را گذاشت روی پله‌ی اول. خم شد. بند کفش، شست راستش را برید. کمر را راست کرد. با دست دیگر شست را چنگ زد. «آش و لاش کردی خودتو که بابا» و نفس عمیقی کشید. در همسایه باز شد. روی همان پله ی دوم از روی شانه نگاه کرد به پاگرد بعدی. زنی تا کمر خم شد و یک جفت کفش مردانه را آرام زمین گذاشت و بلند شد. مرد را که دید انگار که لخت باشد پشت در مخفی شد. مردِ همسایه بیرون آمد.




اتوبوس سرد بود. مرد دست به سینه جایی روی شانه‌ی راننده را نگاه‌ می‌کرد . زن دو دستی بازوی راست مرد را گرفته بود و بازیِ نور و سایه‌ را روی صورت مرد تماشا می‌کرد. اتوبوس ایستاد. مرد هوا را با صدا از دماغش بیرون داد. زن از پنجره به بیرون نگاه کرد. زنی بلوند توی پیاده‌رو منتظر بود کار سگش تمام شود تا گُهش را با کیسه جمع کند. اتوبوس راه افتاد. «چرا یه دونه سگ نخریم علی؟» و با سر انگشتانش بازوی مرد را فشار کوچکی داد. اتوبوس ترمز کرد. زن سرش را چرخاند سمت راننده. «چقد بد ترمز می‌کنه این» و دست راستش را کشید تا دکمه‌ی اعلان توقف را کنار شانه‌ی چپِ مرد فشار دهد. «چیکار می‌کنی پری؟ اَه!» و نگاهش را از شانه‌ی راننده چرخاند به صورت زن. «چیکار می‌کنی پری؟» زن ادای مرد را درآورد و خندید.
راننده آهسته ترمز کرد. زن گونه‌ی راست مرد را بوسید . پیاده شد. مرد از پنجره زن را نگاه کرد که روی پنجه‌ها بلند شده‌بود و برایش دست تکان می‌داد. دو بار سرش را بالا و پایین کرد که خداحافظ.
ما دیروز رفتیم سوشی خوردیم بعد من وسط سوشی‌خوردن و ساکی سرکشیدن و این‌ها یک‌هو دلم خواست که شب بنشینم یک فیلمی از کیم‌کی‌دوک ببینم. بعد خب نشستم و «The Isle»  رو دیدم. این پست را دارم هوا می‌کنم که بگویم به نظرم «Time» با اختلاف فاحشی هنوز بهترین فیلم اُن کارگردان فخیم هست.
یک آدم جدیدی هم هست که بسیار خوب است. وسط این کامیونیتی ِ همه بسیار جدی و درس‌بخوان و کاربکن و فلان، کتاب می‌خواند، وبلاگ می‌خواند (می‌خواندها!)، به در و دیوار خانه‌اش هزار تابلو و عکس و نقاشی و فلان و بهمان آویزان است و اصلن نمی‌خواهم بگویم از دستپختش که ریا نشود.
دیشب یعنی رسیدم به نقطه‌ی نشئگی از غذای خوب. بعد از رفتن مادر، یک چند ماهی بود که همچو چیزی تجربه نکرده بودم. خدا ما را ببخشد. یعنی یک مسیر پنج دقیقه‌ای از خانه‌اش تا جایی که بشود تاکسی گرفت را هن و هنی کردم که خودم خنده‌ام گرفته بود. خلاصه یک آدمی پیدا کرده‌ام که گودری نبوده، اما روح پرجلای گودری در او هست.خلاصه که خوشیم آقا از حضور حاضران.
ظهر یکشنبه‌ای نشسته‌ام توی خانه، هی نگاه می‌کنم به داون‌تاون سنگاپور، هی به خودم می‌گویم بلند شو برو بیرون و هی باز نشسته‌ام. گفتم لااقل بنویسم از کشک بادنجان و خورش بادنجان و ته‌دیگ زعفرانی و شراب خوب و زیتان و خیارشور و الخ، تا یادم نرود لااقل.
هر روز صبح ، به محض اینکه پایم را از آسانسور بیرون می‌گذارم ، برای یک لحظه‌ی کوتاه ، بوی تمام ِ شمال‌رفتن‌های بچه‌گی‌م می‌پیچد توی دماغم . فقط هم همان یک لحظه است . به هیچ چیز دیگر هم ربطی ندارد . یعنی شده‌است که با خودم گفته‌باشم «بذار این دو قدمی که از آسانسور دور شدم رو برگردم بل باز بشنومش» اما نه ، نمی‌شود . دیگر می‌رود تا فردا صبحش.
آدم باید دو تا گوشی داشته باشد . یکی گوشی «خوبه» . یکی گوشی «بدبخته» . گوشی بد نداریم فی الواقع . دلیلی هم ندارد که یک گوشی بد باشد . فی الذات عرض میکنم طبعن . اون گوشی بدبخته کارکردش پرتاب شدن است . یعنی به هنگام عصبانیت در جهات مختلف ، بسته به حس و حال جاری ِ صاحبش ، پرتاب میشود . البته یک نوع مدیریت رفتاری هم لازم است . معمولن شما از  گوشی خوبه برای تماسهایتان استفاده میکنید ؛ بنابراین بعد از حادث شدن خشم ، ابتدا باید به آرامی گوشی خوبه را بگذارید سر جایش (جیب ، داشبورد ، کیف الخ) و گوشی بدبخته را بیرون آورده پرتاب کنید . شاید هم لازم باشد دو سه بار پرتاب کنید . به هر حال پرتاب شدن چیز بسیار لازمی است . بنده دلم برای گوشی بدبخته م تنگ شده .