یک آدم جدیدی هم هست که بسیار خوب است. وسط این کامیونیتی ِ همه بسیار جدی و درس‌بخوان و کاربکن و فلان، کتاب می‌خواند، وبلاگ می‌خواند (می‌خواندها!)، به در و دیوار خانه‌اش هزار تابلو و عکس و نقاشی و فلان و بهمان آویزان است و اصلن نمی‌خواهم بگویم از دستپختش که ریا نشود.
دیشب یعنی رسیدم به نقطه‌ی نشئگی از غذای خوب. بعد از رفتن مادر، یک چند ماهی بود که همچو چیزی تجربه نکرده بودم. خدا ما را ببخشد. یعنی یک مسیر پنج دقیقه‌ای از خانه‌اش تا جایی که بشود تاکسی گرفت را هن و هنی کردم که خودم خنده‌ام گرفته بود. خلاصه یک آدمی پیدا کرده‌ام که گودری نبوده، اما روح پرجلای گودری در او هست.خلاصه که خوشیم آقا از حضور حاضران.
ظهر یکشنبه‌ای نشسته‌ام توی خانه، هی نگاه می‌کنم به داون‌تاون سنگاپور، هی به خودم می‌گویم بلند شو برو بیرون و هی باز نشسته‌ام. گفتم لااقل بنویسم از کشک بادنجان و خورش بادنجان و ته‌دیگ زعفرانی و شراب خوب و زیتان و خیارشور و الخ، تا یادم نرود لااقل.

No comments:

Post a Comment