گچ‌های دستت را به من بسپار (اول)

پریروز گچ دستم رو باز کردم. هفت هفته توی گچ بود. هفته‌ی اولش انگشت شستم هم توی گچ بود. مسلمان نشنود کافر نبیند. بسیار سخت بود. بیسیار بیسیار سخت. خوابیدن دیگه چیه؟ اونم سخت بود. هر تکونی که می‌خوردم یه چیزی میرفت زیر یه چیز دیگه که قرار نبود و خب خوابْ به همین سادگی آشفته می‌شد. انگشت شستم به سبابه نمی‌رسید. نمی‌دونم چقدر در جریان ارتباط تنگاتنگ این‌دوتا انگشت در امور یومیه هستین اما رابطه‌ی تقریبا افلاطونی‌ای بینشون در جریانه. وقتی این دو تا انگشت به هم نمی‌رسن شما اساسا به ظن و زعم من نود درصد کارایی دستتون رو تو امور ظریفه از دست میدین. به همین سادگی. شما فرص کن که بخوای چنگال رو با چهار تا انگشت و کف دستت بگیری و ازش استفاده کنی. خبری که براتون دارم اینه که نمیشه. باز کردن یه شیشه‌ی خیارشور، ظرف ماست، شستن همون چنگالی که نمی‌تونستی ازش استفاده کنی، تایپ کردن، آقا اصلا شما بگو دور از جون هیچی هیچی هیچی. بگذریم.

صبحی بلند شدیم گفتیم بریم یه کافه‌ای هست اونور رودخونه به اسم کافه دوچرخه صبونه بخوریم. مخصوصا که دو روز بود به سبب ساخت‌و سازی که دور خونه‌مون دارن می‌کنن آب‌ ساختمن قطع شده‌بود و نمی‌شد با دل آسوده بری و شیر آب رو باز کنی و صورتت رو بشوری یا نگران کمبود آب تو تانک سیفون نباشی. دوچرخه‌هامون رو برداشتیم رفتیم بیرون. اول سر راه توی مسجد محل رفتیم مستراح و سپس راه افتادیم. دروغ می‌گم مسجد نرفتیم، رفتیم توی یه ساختمونی که توالت عمومی داره و اونجا قضای حاجت کردیم و رفتیم. حالا هی من می‌گم کردیم کردیم در واقع من کردم. بصورت کلی بدنم نیاز به توالتش زیاده بزنم به تخته. رفتیم و رسیدیم به کافه و من تمام مسیر غر زدم که داریم از مسیر دورتر می‌ریم و این مسیل گل و شل نمی‌تونه مسیر درست باشه و شین دیگه داشت مغزش منفجر میشد به نظرم که از توی مسیر گل‌و‌شل درومدیم و رسیدیم به محله‌ی فرانسوی‌نشین شهر که این کافه بی‌سیکل هم توشه. اونقدر گشنه بودم من که سه تا غذا سفارش دادم و وقتی پیشخدمت غذا رو آورد اول فکر کرد مال ما نیست. چون خب طبیعیه دو نفر چهار تا غذا لازم ندارن. بگذریم.

اومدیم بیرون. سیر و پر. یه مسیری رو رکاب زدیم که خیلی قشنگ و درست‌حسابی و چشم‌نواز بود. بعد رسیدیم به یه سرپایینی که بی‌نهایت منظره‌ی دیدنی‌ای داشت. یه کوهپایه‌طوری که پوشیده‌شده‌بود از چمن و آدم‌هایی که گله به گله نشسته‌بودن روش و داشتن به منظره‌ی شهر نگاه می‌کردن. یکی دو تا عکس و ویدیو برداشتم من که عصرش پست کردم رو اینستاگرام. انگار که حالا اگر کسی ندونه من این منظره رو دیده‌م اتفاق بدی می‌افته. بگذریم حالا. این داستان شبکه‌های اجتماعی پست خودش رو میطلبه.

پایین‌اومدنی من داشتم یه مسخره‌بازیای سفیهانه‌ای روی دوچرخه درمیاوردم و از اونجایی که ترمز عقبم زیاد صدا میداد (و میده هنوز) بصورت غیرارادی ترمز جلو رو گرفتم و دوچرخه برگشت و من با کفِ دو دست روی آسفالتِ خدا فرود اومدم. زنجیر از جاش درومد، فرمون تنظیمش به‌هم خورد و اسپیکری که روی فرمون دارم و باهاش پادکست گوش می‌دم هم چند ثانیه بعد فرود اومد روی اون تاپه‌ی گوشت و آهن. حالا شین داره تلاش می‌کنه دوچرخه رو از رو و زیر من بکشه بیرون و نمیشه و دسته‌ش یه جام فرو رفته و زنجیرش یه جا دیگه‌م. خلاصه جمع کردیم و برگشتیم خونه‌ای که آب نداشت. این جمع کردیم یه بیست دقیقه‌ای طول کشید.

تا پس‌فرداش صبر کردم تا برم دکتر و بگم که وقتی از دستم استفاده می‌کنم انگار یه سیخ کرده‌ن توش و می‌پیچونن  که در قسمت بعد براتون تفصیلش رو می‌گم.

با ما باشید.