دقیقا همان نقطهای که «ی» اسمش را گذاشتهبود سوراخ تز، دقیقا همانجا درد میکند. جایی بین کمر و شانه. یک جایی که اسم خاصی نباید داشتهباشد. البته که هستند آدمهایی که اسم همه چیز را میدانند. حالا فرقی هم نمیکند. یحتمل دیشب بد خوابیدهباشم. ساعت پنج که چشمهایم از نور تند صبح باز شد درد نداشتم، ساعت هفت اما چرا. اینجا خورشید خیلی زود بیرون میآید. خیلی هم دیر غروب میکند. هرروز یاد آن قسمتی از پاورچین میافتم که مهران مدیری برای همسرش شعر نوشته بود که «تو از شرق شروق میکنی و از غرب غروب». طبعا بی ربط است. حالا البته با یا بیربط سوراخ تزم درد میکند. الان دارم فکر میکنم شاید هم اسمش را گذاشتهبود سوراخ پیاچدی. نمیدانم. به «ک» میگویم که نمیدانم به انگلیسیاش چطور میشود، استیفد، کرمپد...نمیدانم. میگوید میتوانی بگویی «آی گات عه کینک این مای بک». نیم ساعت بعد دید که صورتم را از درد مچاله کردهام. پرسید «ها ایز ایت گویینگ؟» گفتم «کینکی» نیم ساعت خندید و بعد هم اعلام کرد که به دوستدخترش میگوید و او هم باید خوب بخندد. لبخند زدم. سوارخ تز یا پیاچدیام درد میکند. خیوووووب درد میکند.
آقای پاریزین و خانم امرالد | شانزدهم
آقای پاریزین ایدههای متفاوتی در مورد قهوه داشت. عموما احساس میکرد که قهوه باعث شادی لحظهایاش میشود. گاهی اما تصورش این بود که لرزش گاهوبیگاه دستهایش باید به خاطر کافئین قهوههای بیشماری باشد که در طول روز مینوشید. هر کدام که بود، حالا آقای پاریزین در بالاترین نقطهی شهر ایستادهبود و لیوان یکبارمصرف سفیدرنگِ قهوهای که از کافه کوئیه خریدهبود را با دست چپ، مماس به لب پایینش نگهداشتهبود. بخار تلخ و نرمی که از قهوه بلند میشد به سبکی پشت لب بالایش مینشست و انگار که آن لحظه هرگز قرار به تمام شدن نداشت خیرهمانده بود به بلندی بیقوارهی مونپارناس در منتهیالیه جنوب شهر.
یازده سال پیش هم به همراه خانم امرالد دقیقا در همین نقطه ایستاده و در مورد تعلق آدمها به یکدیگر حرف زدهبودند. چند دقیقهی اول همهچیز برای آقای پاریزین شبیه مسابقهای بود که ایشان درش سعی به پیروزی داشت و بعد که خانم امرالد، رنجیدهخاطر از جملات آقای پاریزین سکوت اختیار کردهبود ایشان هم بدون تحمل سکوت سنگین بینشان، عذرخواهی کردهبود و ساکت ماندهبود. چند دقیقه در سکوت گذشته بود و بعد خانم امرالد توضیح مختصری در مورد چرایی مباحثه و لذتی که در کشف نقطهنظرات طرف مقابل برای ایشان بود گفتهبود و آقای پاریزین همانطور بیکه چیزی بگوید خیره ماندهبود به زیبایی بینقصِ منخرین خانم پاریزین. آنقدر خیرهگی طول کشیدهبود که خانم امرالد دستمال سفیدی را از کیف کوچک سبزرنگی که به شانه داشت بیرون آوردهبود و روی بینی خوشتراشش کشیده بود و پرسیدهبود «چیزی اینجا هست آقای پاریزین؟»
آقای پاریزین که تمام حواسش معطوف به کلمات خانم امرالد بود مستقیم به چشمهای خانم امرالد نگاه کرد و «خیر...خیر خانم امرالد. حقیقت این است که در حال مداقه در مورد نقطهنظرات شما در مورد تعلق و تعلقِ خاطر بودم و هرچند که ممکن است اینطور به نظر برسد، ابدا تمرکزی روی بینیتان نداشتم.» آقای پاریزین این را گفت و نفس عمیقی کشید و نگاه کوتاهی به مونپارناس انداخت و رو به خانم امرالد ادامه داد که «البته چطور میشود به کسی که به صورت شما خیره میماند خردهای گرفت خانم امرالد؟». خانم امرالد لبخند کوچکی زد و صورتش را به همان سمتی که آقای پاریزین چند لحظه پیش نگاه کردهبود گرداند.
«آقای پاریزین میدانید که زیبایی چیز گذراییست مگر نه؟» خانم امرالد این را گفتهبود بیکه صورتش را به سمت آقای پاریزین بچرخاند. آقای پاریزین حالا نیمرخ خانم امرالد را میدید و نمیدانست چه جوابی باید به سوال خانم امرالد بدهد. پرسیدن همچو سوالی توسط خانم امرالد بسیار از ایشان دور بود. آقای پاریزین با تردید گلویش را صاف کرد و گفت «خانم امرالد...آیا حقیقتا انتظار پاسخ به همچو سوالی را از من دارید؟» خانم امرالد که قبل از پایان جملهی آقای پاریزین صورتش را به سمت آقای پاریزین گرداندهبود بدون معطلی پاسخ داد «خیر».
«بله...متوجهم»
«متوجه چه هستید آقای پاریزین؟»
«متوجه اینکه واقف هستید که پرسیدن همچو سوالی توسط شما از آخرین اموریست که بنده در طول زندگیام انتظارش را خواهم داشت.»
«آیا سوال غلطیست؟»
«غلط؟»
«بله، پرسش در مورد اینکه آیا زیبایی چیز گذراییست غلط است؟»
«خیر»
«پس چرا من نباید همچو سوالی بپرسم؟»
«چون به قطع و یقین پاسخ من را میدانید.»
خانم امرالد رویش را از آقای پاریزین به سمت مونپارناس گرداند و انگار که با خودش حرف میزد زمزمه کرد که «گاسم که جواب را هم بدانم، چرا باید نفس پرسش را زیر سوال ببریم؟» آقای پاریزین گیج و مبهوت باز به پرههای بینی خانم امرالد نگاه میکرد و جواب درستی برای پرسش آخر ایشان نداشت.
«آقای پاریزین...میدانید؟...تصور من این است که شما مرد بافراستی هستید...در واقع هوشمندی از مشخصههای اول شماست که به چشم هر کسی میآید. با این حال برخلاف تصورتان از خودتان...خواهش میکنم حرف من را به صورت شخصی برداشت نکنید...» خانم امرالد اینجا ساکت شد و نگاهی به صورت مبهوت آقای پاریزین انداخت و ادامه داد «اما شمای واقعی با آنچه شما از خود میشناسید فرسنگها فاصله دارد.» آقای پاریزین برای لحظهای سعی کردهبود چیزی بگوید اما بعد منصرف شدهبود و همانطور به لبهایی که در حال گفتن جملاتی بودند که میشنید خیرهماندهبود.
خانم امرالد که متوجه نشانههای ناامیدی و حیرت در صورت آقای پاریزین شدهبود ادامه دادهبود «شما از مقدار علاقهی من به خودتان مطلع هستید آقای پاریزین، مگر نه؟» آقای پاریزین همزمان با فرودادن بزاق دهانش سه بار پشت سر هم پلک زد و گفت «خیر خانم امرالد، متاسفانه مطلع نیستم.» و حالا خانم امرالد بود که با حیرت به آقای پاریزین نگاه میکرد.
پنج ثانیه بعد از آنکه خانم امرالد «عجب» متحیرانهای گفتهبود، انگار که برای انجام کاری عجله داشتهباشد ادامه دادهبود «برویم آقای پاریزین، برویم، دارد دیر میشود»
«برای چه چیزی دیر میشود خانم امرالد؟»
«من امشب شما را ترک میکنم. اموری هست که باید بهشان رسیدگی کنم.»
«مگر قرار نبود قطار ساعت هشت شب فردا را بگیرید خانم امرالد؟»
«بله»
«پس چطور میخواهید امشب پاریس را ترک کنید؟ آیا حرفی از طرف من شما را رنجانده؟»
«بله آقای پاریزین. اما خواهش میکنم که این بحث را ادامه ندهید. حقیقت این است که در عین رنجیدگی حقی برای رنجش برای خودم قائل نیستم و این توضیح همه چیز را سختتر میکند. خواهش میکنم برویم، خواهش میکنم»
آقای پاریزین چشمهایش را باز کرد. جرعهای از قهوهاش نوشید و با خود زمزمه کرد «شما هنوز یک توضیح به من بدهکارید خانم امرالد...یک توضیح»
آن شب آقای پاریزین چمدان سرمهای را برای سفری چند روزه به مادرید بست.
یازده سال پیش هم به همراه خانم امرالد دقیقا در همین نقطه ایستاده و در مورد تعلق آدمها به یکدیگر حرف زدهبودند. چند دقیقهی اول همهچیز برای آقای پاریزین شبیه مسابقهای بود که ایشان درش سعی به پیروزی داشت و بعد که خانم امرالد، رنجیدهخاطر از جملات آقای پاریزین سکوت اختیار کردهبود ایشان هم بدون تحمل سکوت سنگین بینشان، عذرخواهی کردهبود و ساکت ماندهبود. چند دقیقه در سکوت گذشته بود و بعد خانم امرالد توضیح مختصری در مورد چرایی مباحثه و لذتی که در کشف نقطهنظرات طرف مقابل برای ایشان بود گفتهبود و آقای پاریزین همانطور بیکه چیزی بگوید خیره ماندهبود به زیبایی بینقصِ منخرین خانم پاریزین. آنقدر خیرهگی طول کشیدهبود که خانم امرالد دستمال سفیدی را از کیف کوچک سبزرنگی که به شانه داشت بیرون آوردهبود و روی بینی خوشتراشش کشیده بود و پرسیدهبود «چیزی اینجا هست آقای پاریزین؟»
آقای پاریزین که تمام حواسش معطوف به کلمات خانم امرالد بود مستقیم به چشمهای خانم امرالد نگاه کرد و «خیر...خیر خانم امرالد. حقیقت این است که در حال مداقه در مورد نقطهنظرات شما در مورد تعلق و تعلقِ خاطر بودم و هرچند که ممکن است اینطور به نظر برسد، ابدا تمرکزی روی بینیتان نداشتم.» آقای پاریزین این را گفت و نفس عمیقی کشید و نگاه کوتاهی به مونپارناس انداخت و رو به خانم امرالد ادامه داد که «البته چطور میشود به کسی که به صورت شما خیره میماند خردهای گرفت خانم امرالد؟». خانم امرالد لبخند کوچکی زد و صورتش را به همان سمتی که آقای پاریزین چند لحظه پیش نگاه کردهبود گرداند.
«آقای پاریزین میدانید که زیبایی چیز گذراییست مگر نه؟» خانم امرالد این را گفتهبود بیکه صورتش را به سمت آقای پاریزین بچرخاند. آقای پاریزین حالا نیمرخ خانم امرالد را میدید و نمیدانست چه جوابی باید به سوال خانم امرالد بدهد. پرسیدن همچو سوالی توسط خانم امرالد بسیار از ایشان دور بود. آقای پاریزین با تردید گلویش را صاف کرد و گفت «خانم امرالد...آیا حقیقتا انتظار پاسخ به همچو سوالی را از من دارید؟» خانم امرالد که قبل از پایان جملهی آقای پاریزین صورتش را به سمت آقای پاریزین گرداندهبود بدون معطلی پاسخ داد «خیر».
«بله...متوجهم»
«متوجه چه هستید آقای پاریزین؟»
«متوجه اینکه واقف هستید که پرسیدن همچو سوالی توسط شما از آخرین اموریست که بنده در طول زندگیام انتظارش را خواهم داشت.»
«آیا سوال غلطیست؟»
«غلط؟»
«بله، پرسش در مورد اینکه آیا زیبایی چیز گذراییست غلط است؟»
«خیر»
«پس چرا من نباید همچو سوالی بپرسم؟»
«چون به قطع و یقین پاسخ من را میدانید.»
خانم امرالد رویش را از آقای پاریزین به سمت مونپارناس گرداند و انگار که با خودش حرف میزد زمزمه کرد که «گاسم که جواب را هم بدانم، چرا باید نفس پرسش را زیر سوال ببریم؟» آقای پاریزین گیج و مبهوت باز به پرههای بینی خانم امرالد نگاه میکرد و جواب درستی برای پرسش آخر ایشان نداشت.
«آقای پاریزین...میدانید؟...تصور من این است که شما مرد بافراستی هستید...در واقع هوشمندی از مشخصههای اول شماست که به چشم هر کسی میآید. با این حال برخلاف تصورتان از خودتان...خواهش میکنم حرف من را به صورت شخصی برداشت نکنید...» خانم امرالد اینجا ساکت شد و نگاهی به صورت مبهوت آقای پاریزین انداخت و ادامه داد «اما شمای واقعی با آنچه شما از خود میشناسید فرسنگها فاصله دارد.» آقای پاریزین برای لحظهای سعی کردهبود چیزی بگوید اما بعد منصرف شدهبود و همانطور به لبهایی که در حال گفتن جملاتی بودند که میشنید خیرهماندهبود.
خانم امرالد که متوجه نشانههای ناامیدی و حیرت در صورت آقای پاریزین شدهبود ادامه دادهبود «شما از مقدار علاقهی من به خودتان مطلع هستید آقای پاریزین، مگر نه؟» آقای پاریزین همزمان با فرودادن بزاق دهانش سه بار پشت سر هم پلک زد و گفت «خیر خانم امرالد، متاسفانه مطلع نیستم.» و حالا خانم امرالد بود که با حیرت به آقای پاریزین نگاه میکرد.
پنج ثانیه بعد از آنکه خانم امرالد «عجب» متحیرانهای گفتهبود، انگار که برای انجام کاری عجله داشتهباشد ادامه دادهبود «برویم آقای پاریزین، برویم، دارد دیر میشود»
«برای چه چیزی دیر میشود خانم امرالد؟»
«من امشب شما را ترک میکنم. اموری هست که باید بهشان رسیدگی کنم.»
«مگر قرار نبود قطار ساعت هشت شب فردا را بگیرید خانم امرالد؟»
«بله»
«پس چطور میخواهید امشب پاریس را ترک کنید؟ آیا حرفی از طرف من شما را رنجانده؟»
«بله آقای پاریزین. اما خواهش میکنم که این بحث را ادامه ندهید. حقیقت این است که در عین رنجیدگی حقی برای رنجش برای خودم قائل نیستم و این توضیح همه چیز را سختتر میکند. خواهش میکنم برویم، خواهش میکنم»
آقای پاریزین چشمهایش را باز کرد. جرعهای از قهوهاش نوشید و با خود زمزمه کرد «شما هنوز یک توضیح به من بدهکارید خانم امرالد...یک توضیح»
آن شب آقای پاریزین چمدان سرمهای را برای سفری چند روزه به مادرید بست.
آقای پاریزین و خانم امرالد | پانزدهم
آن روز صبح آقای پاریزین با لبخند از خواب بیدار شدهبود و به محض دیدن لاجوردی ِ آسمانْ از پس ساختمانِ روبرو با خودش فکر کردهبود که «سالها بود پاریس همچو آبی درخشانی را به خودش ندیدهبود». یک ربع بعد، وقتی آخرین دقیقه از مراسم مسواکزدنِ صبحگاهیاش را به اتمام میرساند با خودش فکر کردهبود که دیگر لازم نبود صبر کند. فکر کردهبود که میتواند ساندویچ صبحانهی کوچکی از «لو پویی دامور» تهیه و به سمت مونمارت بهراه بیافتد. از آن بالا میتوانست حین تماشای مونپارناس قهوهاش را سر بکشد و به اینکه آیا واقعا میخواهد به مادرید برود فکر کند. این بود که وقتی گرهِ بزرگی به شال یشمیرنگ دستبافش درست روی فضای بین دو طرف یقهی پالتوی مشکیرنگش زد، نفس عمیقی کشید و همانطور که دستش را به سمت درب آپارتمان دراز میکرد لبخند متوسطی زد.
لبخند متوسط از اختراعات آقای پاریزین بود. آقای پاریزین معتقد بود که لبخند، با کمی اغماض، در هر حالتی میتوانست معجزه کند. ایشان برای این لبخند که عموما برای پیدا کردن حال خوب در لحظه زدهمیشد البته موارد نقضی هم پیدا کردهبود. مثلا خانم بریبو که بصورت عمومی نگاهی به چشمها و یا حالت صورت مخاطبش نمیکرد از این موضوع یکسره معاف بود. همانطور اغلب مهاجران دستفروشی که در اطراف مونمارت تفنگهای لیزری و آبی، حبابدرستکنْ یا جاکلیدی با طرح ایفل میفروختند هم از تاثیر جادویی لبخند بیسهم بودند.
آقای پاریزین لبخند متوسطی زد و دستش را به آرامی به دور دستهی در حلقه کرد و چشمهایش را بست. بعد با همان لبخند و چشمهای بسته و در حالیکه سرش را به آرامی از راست به چپ تکان نامحسوسی میداد با خودش کمی بلندتر از حد معمول زمزمه کرد که «خانم امرالد اگر خاطرتان باشد یکی از همین روزهای اکتبر یا نوامبر بود...». آقای پاریزین بعد در را و همینطور چشمهایش را به آرامی باز کرد و آقای کامرانلو را با موهای پریشان و روبدوشامبر راهراه خاکستری و قهوهای سوخته پشت در دید.
«آقای پاریزین درست شنیدم که با خانمی به نام امرالد صحبت میکردید؟» آقای کامرانلو این را گفت و دستهی پاکتهای کاغذیای که در دست داشت را پشتش مخفی کرد. آقای پاریزین که نمیدانست چطور باید از جواب دادن به سوال آقای کامرانلو فرار کند نگاهی به بازوی راست آقای کامرانلو انداخت.
«تصور میکنم که متوجه سوال شما نشدهام جناب کامرانلو، فرمودید امرالد؟ چه سوال عجیبی...بگذریم...آیا بنده امروز نامهای دارم؟» و همانطور که سعی میکرد نشان دهد سرک ریزی به پشت آقای کامرانلو میکشد تهماندهی لبخند متوسطی که از چند ثانیهی قبل روی صورتش باقیماندهبود را به ایشان تحویل داد.
آقای کامرانلو بدون تکان دادن دستهایش نگاه کشداری به بالای پیشانی آقای پاریزین انداخت و گفت «از تلفنها چه خبر آقای پاریزین؟ آیا کماکان مزاحمتها ادامه دارند؟». آقای پاریزین بدون اراده به پهنای شانه به سمت تلفنی که سیمش از پریز برق خارجشدهبود چرخید و بلند گفت «بله بله. خوشبختانه مزاحمها دست از سرم برداشتند.»
«مزاحمها؟ مگر چند نفر بودند»
«به گمانم باید بیشتر از یک نفر میبودند. صداهای محیطی که اینطور معلوم میکرد.»
«صحیح...» آقای کامرانلو مکثی کرد و ادامه داد که «خواهش میکنم چنانچه اتفاق مشابهی افتاد با پلیس تماس بگیرید. ما داریم برای همین چیزها مالیات میدهیم. هر روز توی این خیابانها آدمها ازشان دزدی میشود و کشته میشوند و باقی اموری که شما خودتان بهتر از من ازشان مطلع هستید. این یک فقره دیگر بیش از حد تحمل است که آدم توی خانهی خودش هم راحت و آسایش نداشتهباشد.»آقای پاریزین لبخند متوسط دیگری زد و به آقای کامرانلو اطمینان داد که همان کار را خواهد کرد.
پانزده دقیقهی بعد سرمای مرطوب خوشایندی صورت آقای پاریزین را نوازش میکرد. ایشان که طبق عادت همیشگی دستهایش را توی جیبهای پالتو مشت کردهبود، مطمئن بود که بینیِ به قول خانم امرالد فرانسویاش بیش از قدر معمول سرخ شدهاست. آقای پاریزین با این احوال اما لبخند میزد و به قهوهای که تا نیم ساعت دیگر بالای مونمارت منتظرش بود فکر میکرد.
Subscribe to:
Posts (Atom)