آقای پاریزین و خانم امرالد | پانزدهم


آن روز صبح آقای پاریزین با لبخند از خواب بیدار شده‌بود و به محض دیدن لاجوردی ِ آسمانْ از پس ساختمانِ روبرو با خودش فکر کرده‌بود که «سال‌ها بود پاریس همچو آبی درخشانی را به خودش ندیده‌بود». یک ربع بعد، وقتی آخرین دقیقه‌ از مراسم مسواک‌زدنِ صبح‌گاهی‌اش را به اتمام می‌رساند با خودش فکر کرده‌بود که دیگر لازم نبود صبر کند. فکر کرده‌بود که می‌تواند ساندویچ صبحانه‌ی کوچکی از «لو پویی دامور» تهیه و به سمت مون‌مارت به‌راه بیافتد. از آن بالا می‌توانست حین تماشای مونپارناس قهوه‌اش را سر بکشد و به این‌که آیا واقعا می‌خواهد به مادرید برود فکر کند. این‌ بود که وقتی گره‌ِ بزرگی به شال یشمی‌رنگ دست‌بافش درست روی فضای بین دو طرف یقه‌ی پالتوی مشکی‌‌رنگش زد، نفس عمیقی کشید و همان‌طور که دستش را به سمت درب آپارتمان دراز می‌کرد لبخند متوسطی زد.

لبخند متوسط از اختراعات آقای پاریزین بود. آقای پاریزین معتقد بود که لبخند، با کمی اغماض، در هر حالتی می‌توانست معجزه کند. ایشان برای این لبخند که عموما برای پیدا کردن حال خوب در لحظه زده‌می‌شد البته موارد نقضی هم پیدا کرده‌بود. مثلا خانم بری‌بو که بصورت عمومی نگاهی به چشم‌ها و یا حالت صورت مخاطبش نمی‌کرد از این موضوع یک‌سره معاف بود. همان‌طور اغلب مهاجران دست‌فروشی که در اطراف مون‌مارت تفنگ‌های لیزری و آبی، حباب‌درست‌کنْ یا جاکلیدی با طرح ایفل می‌فروختند هم از تاثیر جادویی لبخند بی‌سهم بودند.

آقای پاریزین لبخند متوسطی زد و دستش را به آرامی به دور دسته‌ی در حلقه کرد و چشم‌هایش را بست. بعد با همان لبخند و چشم‌های بسته و در حالی‌که سرش را به آرامی از راست به چپ تکان نامحسوسی می‌داد با خودش کمی بلندتر از حد معمول زمزمه کرد که «خانم امرالد اگر خاطرتان باشد یکی از همین روز‌های اکتبر یا نوامبر بود...». آقای پاریزین بعد در را و همین‌طور چشم‌هایش را به آرامی باز کرد و آقای کامران‌لو را با موهای پریشان و روبدوشامبر راه‌راه خاکستری و قهوه‌ای سوخته پشت در دید.

«آقای پاریزین درست شنیدم که با خانمی به نام امرالد صحبت می‌کردید؟» آقای کامران‌لو این را گفت و دسته‌ی پاکت‌های کاغذی‌ای که در دست داشت را پشتش مخفی کرد. آقای پاریزین که نمی‌دانست چطور باید از جواب دادن به سوال‌ آقای کامران‌لو فرار کند نگاهی به بازوی راست آقای کامران‌لو انداخت.

«تصور می‌کنم که متوجه سوال شما نشده‌ام جناب کامران‌لو، فرمودید امرالد؟ چه سوال عجیبی...بگذریم...آیا بنده امروز نامه‌ای دارم؟» و همان‌طور که سعی می‌کرد نشان دهد سرک ریزی به پشت آقای کامران‌لو می‌کشد ته‌مانده‌ی لبخند متوسطی که از چند ثانیه‌ی قبل روی صورتش باقی‌مانده‌بود را به ایشان تحویل داد.

آقای کامران‌لو بدون تکان دادن دست‌هایش نگاه کشداری به بالای پیشانی آقای پاریزین انداخت و گفت «از تلفن‌ها چه خبر آقای پاریزین؟ آیا کماکان مزاحمت‌ها ادامه دارند؟». آقای پاریزین بدون اراده به پهنای شانه به سمت تلفنی که سیمش از پریز برق خارج‌شده‌بود چرخید و بلند گفت «بله بله. خوش‌بختانه مزاحم‌ها دست از سرم برداشتند.»

«مزاحم‌ها؟ مگر چند نفر بودند»

«به گمانم باید بیشتر از یک نفر می‌بودند. صداهای محیطی که این‌طور معلوم می‌کرد.»

«صحیح...» آقای کامران‌لو مکثی کرد و ادامه داد که «خواهش می‌کنم چنان‌چه اتفاق مشابهی افتاد با پلیس تماس بگیرید. ما داریم برای همین چیزها مالیات می‌دهیم. هر روز توی این خیابان‌ها آدم‌ها ازشان دزدی می‌شود و کشته می‌شوند و باقی اموری که شما خودتان بهتر از من ازشان مطلع هستید. این یک فقره دیگر بیش از حد تحمل است که آدم توی خانه‌ی خودش هم راحت و آسایش نداشته‌باشد.»آقای پاریزین لبخند متوسط دیگری زد و به آقای کامران‌لو اطمینان داد که همان کار را خواهد کرد.

پانزده‌ دقیقه‌ی بعد سرمای مرطوب خوشایندی صورت آقای پاریزین را نوازش می‌کرد. ایشان که طبق عادت همیشگی دست‌هایش را توی جیب‌های پالتو مشت کرده‌بود، مطمئن بود که بینیِ‌ به قول خانم امرالد فرانسوی‌اش بیش از قدر معمول سرخ شده‌است. آقای پاریزین با این احوال اما لبخند می‌زد و به قهوه‌‌ای که تا نیم ساعت دیگر بالای مون‌مارت منتظرش بود فکر می‌کرد.