ابن چمدان

با انگشت‌هام می‌شمارم. یک دست برایش کم است. درواقع اگر با همین نرخ ادامه بدهم انگشت‌های دو دست و دو پا هم برایش کم است. توی یک سال گذشته ۹ بار از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر رفته‌ام که فقط شش‌تایش توی دو ماه گذشته‌بوده. چیزهایم جاهای مختلف دنیا هستند، سنگاپور، دو خانه‌ی مختلف در تورنتو، ادمونتون. شب‌ها چهار ساعت می‌خوابم و روزها دو زندگی مختلف را پیش می‌برم. آن‌قدر عکس‌العمل نشان دادن به اتفاقاتی که یک سال پیش برای‌شان تا هفته‌ها وقت صرف می‌کردم راحت شده که خودم از خودم تعجب می‌کنم. تا نوزدهم جایی کنار های‌پارک خواهم بود و بعد می‌روم در نبود «ل» از گربه‌‌اش مراقبت کنم و بعدش هم حقیقتا حتی نمی‌دانم کجا خواهم بود.

هوا سرد می‌شود و من شب‌ها کاناپه را به تخت ترجیح می‌دهم.

آقای پاریزین و خانم امرالد | یازدهم

«خانم امرالد عزیز، هربار پیش از شروع نوشتن دچار کمی تردید می‌شوم. دلیل دقیقش را نمی‌دانم یا لااقل نمی‌توانم بفهمم. حقیقت انکارناپذیر در مورد این دفتر و این نوشته‌ها این است که مخاطب حقیقی و دقیقی ندارند. یعنی مطمئن نیستم که این خطوط هرگز توسط شما خوانده‌شوند. آن تردید هم قاعدتاً از همین موضوع ناشی می‌شود. این چراییِ نوشتن، این‌که آیا کسی منتظر خواندن این خطوط هست یا نه…»

آقای پاریزین روز شلوغی را گذرانده‌بود. صبح اول وقت خانه را به قصدِ آژانس مسافرتی ماریناوُیاژ ترک کرده‌بود و یک ساعت و ۱۳ دقیقه‌ی بعد بلیط رفت و برگشتی را به تاریخ بیست و هفت نوامبر و به مقصد مادرید ابتیاع کرده‌بود. صبحانه را در باغ موزه‌ی رودن خورده‌بود و بیست و چهار دقیقه‌ی بعد قهوه‌ی دوم صبح را در کافه‌ای کوچک و دنج در خیابانِ بابیلُن نوشیده‌بود. جهت انجام پاره‌ای امور بانکی به شعبه‌ی همیشگیِ نزدیک مونمارت رفته‌بود و بعد برای خریدِ هشت‌صدو‌پنجاه گرم سوسیس مورد علاقه‌اش، مسیر سرپایینی تا قصابیِ ژاکی گودن را پیاده طی کرده‌بود. از قصابی تا خانه هم یک ساعت و چهل و چهار دقیقه پیاده راه بود که ایشان با لبخندی بر لب طی کرده‌بود و پانزده دقیقه بعد از رسیدن به خانه، بدون باز کردن سه پاکت نامه‌ای که یحتمل آقای کامران‌لو طبق عادت همیشگی بدونِ درزدن از زیر در به داخل سرداده‌بود پشت میز نشسته‌بود و مشغول نوشتن‌شده‌بود.

«خانم امرالد عزیز، این روزها آدم‌ها توی قطار شهری روی گوشی‌های هوش‌مندشان پاسور بازی می‌کنند. متاسفانه هنوز به دیدن همچو صحنه‌ای عادت نکرده‌ام اما تصور این‌که فقط کمتر از ده سال پیش توی دست آدم‌ها روزنامه، مجله و کتاب بود هنوز شگفت‌زده‌ام می‌کند. دنیای عجیبی‌ست که با سرعتی سرسام‌آور تغییر می‌کند. حقیقت این است که انتظار نداشتم از دیدن مردی هفتاد یا هشتاد ساله که در قطار لوموند می‌خوانَد این‌همه هیجان‌زده بشوم. مرد بیچاره موقع اصلاحِ صورت، نوار باریکی پایین‌تر از لاله‌ی گوشش را جا انداخته‌بود. چند ثانیه‌ای طول کشید تا موفق به گرداندن نگاهم از ایشان به خانمی که دو ردیف‌ جلوتر مشغول آرایش صورتش توی آینه‌ی دستی کوچکی بود بشوم.»

اقای پاریزین نفس عمیقی کشید و دست‌ها را پشت سر به هم حلقه کرد. خانه را سکوتی مطلق فراگرفته‌بود و تنها صدای تیک‌تاک ثانیه‌شمار ساعتی که بین ورودی خانه و آشپزخانه به دیوار نصب بود شنیده‌می‌شد. آقای پاریزین به جایی روی میز در نزدیکی دفتر خیره‌شد. سه دقیقه‌ی بعد اما، آقای پاریزین باز مشغول نوشتن شد. «خانم امرالد عزیز، امروز بلیط سفر را تهیه کردم. به جهت اعتراف خدمتتان عرض می‌کنم که اشتیاقِ دیدن شما سراپایم را فراگرفته‌است. تصور بوییدن عطر همیشگی‌تان و مشاهده‌ی حالت پرطمطراق‌ راه‌رفتن‌تان حالم را دگرگون می‌کند.» اقای پاریزین خودنویس مشکی را روی میز گذاشت و دفترِ‌ چرمی را بست و زیر لب زمزمه کرد «اما چطور؟».

Unsplash

یک اپلیکیشن کوچک است که عکس بک‌گراند را در اینتروال‌هایی که کاربر ست می‌کند، عوض می‌کند. همین و دقیقن همین. آن حالِ دیدنِ عکسِ جدید در پس پنجره‌ها اما که یک بار تصویر پل بروکلین است و یک بار سینری‌های اسکاتلند و قص علی هذا آن‌قدر به‌دل و نرم است که هیچ باورتان نخواهد بود.

آقای پاریزین و خانم امرالد | دهم

«خانم امرالد عزیز، باران زیبایی می‌بارد.» آقای پاریزین بعد از نوشتن این جمله لحظه‌ای مکث کرد و سپس خودنویس مشکی و طلایی را به موازات دفترچه‌ی چرمی روی میز قرار داد و به فکر فرو رفت. شاید اساساً رفتن به مادرید تصمیم درستی نبود. البته آقای پاریزین متوجه بود که در تمام یازده سال گذشته هیچ‌گاه به این اندازه مشتاق دیدار مجدد خانم امرالد نشده‌بود اما با این حال بستن چمدان و حرکت کردن ِ بدون هماهنگی، فرسنگ‌ها از آن‌چه آقای پاریزین در تمام مدت زندگی‌اش انجام داده‌بود فاصله داشت.

آقای پاریزین خودنویس را از روی میز برداشت و دفتر چرمی را با یک دست باز کرد. «خانم امرالد عزیز، خوب به خاطر دارم آخرین باری هم که تصمیم مُجدانه‌ای برای دیدار شما گرفته‌بودم هوا برای مدت چند روزِ پی‌درپی همین‌طور شبیه امروز بارانی بود. چندین و چند روز برای آن سفر برنامه‌ریزی کردم؛ محل اقامت، بلیط‌ها و حتی زمان‌بندی برای استفاده‌ی بهینه از وسایل نقلیه عمومی درون‌ و برون‌شهری. به هر ترتیب اما آن سفر میسر نشد. دو هفته بعد از تماسی که از مهمان‌خانه‌‌ای که در حوالی محل سکونت شما رزرو کرده‌بودم، دریافت کردم، و طی آن به ایشان اطمینان دادم که در آن‌جا اقامتی نخواهم داشت، چمدان چرمیِ سه‌قفله‌ای (که شما با لبخند اسم خنده‌داری که شوربختانه حالا به یاد نمی‌آورم رویش گذاشته‌بودید) را باز کردم و با خودم عهد کردم که دیگر هرگز زیر بارش باران و از توی باجه‌ی تلفن با شما تماس نگیرم. آن روز تمام تقصیرها را به گردن آن باجه‌ی تلفن و آن بی‌وقتیِ رعدوبرق انداختم، حالا اما فکرهایم منظم‌تر از آن روزهاست.»

آقای پاریزین کف دست‌هایش را دو طرف دفتر چرمی روی میز پهن کرد و چشم‌هایش را بست. چند ثانیه‌ای به همان حال ماند و بعد انگار که پشه‌ای مزاحمش شده‌باشد دست راستش را دو بار به‌آرامی از چپ به راست روبروی صورتش تکان داد.

بوی قهوه در هوای خانه پیچیده‌‌بود و صدای لاینقطع برخورد قطرات باران به پنجره‌های رو به خیابان ولتر توی گوش آقای پاریزین ضرب می‌گرفت.

آقای پاریزین و خانم امرالد | نهم

آقای پاریزین که درب سبزرنگ ساختمان را با دست چپ باز نگه داشته‌بود، بعد از این‌که کلید خانه را با دست راست در جیب داخلی پالتو‌ی خاکستری‌رنگش جا دادْ چمدان سرمه‌ای چهارچرخی را که دور دسته‌اش پلاستیک نازکی پیچیده‌‌شده‌بود جلوتر از خودش به داخل سُر داد.

«تقاضا دارم اگر اشتباه می‌کنم تصحیح بفرمایید اما به نظر می‌آید که قصد سفر دارید جناب پاریزین». آقای کامران‌لو سبیل چخماقی خاکستری‌رنگی داشت که باعث می‌شد سنش بیش از آن‌چه بود به نظر بیاید. عصای چوبی قهوه‌ای سوخته‌‌ای به‌دست می‌گرفت و کلاه شاپوی ماهوتی به سر می‌گذاشت. شق و رق ایستادنش و طوری که عصایش را حمل می‌کرد، گاهی آقای پاریزین را به یاد تابلوهایی که نقاشان کلاسیک از آدم‌های نام‌دار می‌کشیدند می‌انداخت. گذشته از تصویر، طرز حرف زدن آقای کامران‌لو، به‌خصوص با ته‌لهجه‌ی عجیبی که داشت، همیشه آقای پاریزین را معذب می‌کرد.

«بله قربان، چند روزی را در روزهای آخر ماه نوامبر در مادرید به سرخواهم برد.» آقای پاریزین این را گفت و لبخند مودبانه‌ای زد.

«مادرید!».

آقای کامران‌لو طوری کلمه‌ی مادرید را به زبان آورده‌بود و توی چشم‌های آقای پاریزین خیره‌مانده‌بود که انگار آقای پاریزین نام پایتخت اسپانیا را از ایشان پرسیده‌باشد. آقای پاریزین بدون این‌که بداند چطور به نگاه آقای کامران‌لو جواب بدهد لبخندی زد و اضافه‌ کرد که «بله مادرید. این بار دوم خواهد بود. در واقع بعد از نوبت اولی که در سی و شش سالگی به آن‌جا سفر کردم همیشه مشتاق برگشت به آن شهر بودم که البته تا به امروز اتفاق نیافتاده‌.». آقای کامران‌لو همان‌طور که انگار چیزی را درست پشت‌ سر آقای پاریزین زیر نظر داشته‌باشد لبه‌ی کلاهش را کمی پایین داد و باز بدون کلمه‌ای حرف زدن به آقای پاریزین خیره ماند. همان وقت درب ساختمان باز شد و خانم بغیبو به همراه سگ کوچکی که با دو دست به سینه‌اش فشرده‌بود وارد شد. خانم بغیبو بعد از نگاه سریعی که به آقای کامران‌لو که از روی پله‌ی سوم به جایی روی شانه‌ی آقای پاریزین که دو پله‌ پایین‌تر ایستاده‌بود نگاه می‌کرد، بدون هیچ عکس‌العملی از کنار دو مرد گذشت و در پا‌گرد اول ناپدید شد.

«خب جناب کامران‌لو من از شما خداحافظی می‌کنم»

آقای پاریزین این را گفت و چمدان را از دسته‌ی پلاستیک‌پیچش بلند کرد و از پله‌ها بالا رفت. آقای کامران‌لو هم بعد از اینکه نوک عصایش را دو بار به زمین کوبید با خودش زمزمه کرد «من هم از شما خداحافظی می‌کنم آقا». بعد با احتیاط از سه پله‌ی باقیمانده پایین رفت و در را پشت سرش بست.

آقای پاریزین و خانم امرالد | هشتم

«خانم امرالد عزیز، روز پاییزی قشنگی‌ست و من در کافه‌ای نزدیک به لِزنوَلید نشسته‌ام. ابتدا مطمئن نبودم که می‌خواهم نزدیک موزه‌ی دُرسه باشم یا اینجا اما با دیدن این کافه که به‌طرز خارق‌العاده‌ای تا به حال هیچ‌وقت نه دیده‌بوده‌مش و نه در موردش شنیده‌بودم تصمیم خودم را گرفتم. قهوه‌شان کمی ترش‌مزه است که بلافاصله من را به یاد قهوه‌ای که در کنار ایستگاه متروی ورسای با هم نوشیدیم انداخت. آن کافه هم به‌ همین ترتیب پیدا کردیم و حاصل هم چه خوب از آب درآمد. یادم هست با وجود فاصله‌ی به نسبت زیاد ما از در ورودی کافه هنگام عبور، عطر قهوه‌شان را شنیدیم و بدون معطلی وارد شدیم. حقیقت این است که آن نگاه سه یا چهار ثانیه‌ای ِ از سر موافقت با تصمیمی آنی برای من فراموش‌ناشدنی‌ست. البته خواهش می‌کنم به من خرده‌ نگیرید اما درواقع همه چیز در مورد شما برای من فراموش‌نشدنی‌ست، به هر حال اما آن نگاه و آن لبخند جور خاص دیگری در ذهنم ثبت شده‌است که تصور نمی‌کنم بتوانم با کلمات توصیفش کنم.»

آقای پاریزین لحظه‌ای از نوشتن دست کشید و جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید. کافه آرام بود و به غیر از دو جوان که نمی‌توانستند بیش از سی سال سن داشته‌باشند و دست یک‌دیگر را از روی میز به آرامی نوازش می‌کردند کس دیگری پشت میزهای کافه ننشته‌بود. کافه‌چی مرد میان‌سالی بود که عینک بدون قاب گردی به چشم داشت و در حالی که با دو آرنج روی پیشخوانِ کافه خم شده‌بود، روزنامه می‌خواند. موسیقی آرامی در گوش آقای پاریزین می‌پیچید و عطر قهوه‌ی اتیوپیایی که کافه‌چی پانزده‌دقیقه‌ی پیش در موردش برای آقای پاریزین توضیح داده‌بود تمام کافه را پرکرده‌بود.

«بعد از شیراک دیگر باید در کاخ الیزه را گل می‌گرفتند» مرد کافه‌چی این را گفت و با عصبانیت روزنامه را بست و دو دستش را به پهنای شانه‌ها بالا آورد و در حالی‌که صورتش را به‌طرز نامحسوسی به راست و چپ تکان می‌داد مستقیم به چشم‌های آقای پاریزین خیره‌شد. آقای پاریزین که از نگاه یک‌باره‌ی کافه‌چی جا خورده‌بود به‌ آرامی ابروهایش را بالا داد و همان‌طوری که بالا نگهشان داشته‌بود جواب داد «البته من خیلی از اوضاع سیاسی کشور نامطلع نیستم اما خبر خاصی هست که این‌طور شما را عصبانی کرده؟» آقای کافه‌چی در حالی که دست‌هایش را پایین می‌آورد و به سمت کابینت‌های پشت ماشین قهوه‌سازی برمی‌گشت با لحنی نامؤدب فریاد زد که «همه‌شان یک مشت دلقکند…دلقک‌هایی که از خودشان هیچ اختیاری ندارند» و انگار دیگر کاری با آقای پاریزین نداشته‌باشد سکوت کرد.

آقای پاریزین جرعه‌ای دیگر از قهوه‌اش نوشید و از جایش بلند شد. دختر و پسر جوانی که دو میز آن‌طرف‌تر نشسته‌بودندروی‌شان را به سمت آقای پاریزین گرداندند و لبخند زدند. آقای پاریزین هم به‌شان لبخند زد و از کافه خارج شد. بیرون باد ملایمی می‌وزید که برای ماه اکتبر کمی عجیب بود. همان لحظه دوچرخه‌سواری از کنار آقای پاریزین رد شد و زنگش را به صدا درآورد. آقای پاریزین بدون این‌که واکنش خاصی نشان بدهد تمام قد به سمت دوچرخه‌سواری که حالا بیش از بیست متر باهاش فاصله داشت برگشت و نفسش را از بینی بیرون داد. باید چمدانی تهیه می‌کرد.

آقای پاریزین و خانم امرالد | هفتم

شماره‌ی دویست و چهل و نه خیابان ولتر آدرس نانوایی مورد علاقه‌ی آقای پاریزین بود. نانواییِ «لو پویی دامور». خود آقای پاریزین ایده‌ی دقیقی در مورد این‌که چرا به این نانوایی علاقه‌مند بود نداشت. نانوایی دیگری دو بلوک پایین‌تر بود که با کمی اغماض شاید کراسان‌های بهتری هم از لوپویی‌دامور داشت. گاهی فکر می‌کرد که شاید به علت نام غیرمتعارفش باشد و گاهی هم به خاطر این‌که کراسان‌هایش هیچ مشخصه‌ی خاصی نداشتند. صرفن کراسان بودند. آن‌قدر معمولی که شاید می‌توانستند جای پاریس توی یک کافه‌ی بین‌راهی در جاده‌ای بیابانی در استرالیا هم سرو شوند. آقای پاریزین که حافظه‌اش زبان‌زد دوستان و آشنایانش بود اما متاسفانه به خاطر نداشت که اولین بار چه زمانی از این نانوایی کراسان خریده‌بود. این جزو معدود خاطراتی بود که در کمال تعجب از ذهن آقای پاریزین به‌کلی پاک شده‌بود. حقیقت این بود که این اتفاق روزی افتاده بود که به همراه خانم امرالد، در آن صبح پاییزی، قبل از آن‌که به سمت ایستگاه قطار بروند، تصمیم گرفتند تا پایین خیابان ولتر را کمی قدم بزنند.

آن روز خانم امرالد اصرار کرده‌بود که صبحانه‌ی سبکی با هم بخورند و بعد آقای پاریزین، در صورت تمایل، ایشان را تا ایستگاه قطار بدرقه کند. آقای پاریزین بدون معطلی قبول کرده‌بود و بعد از تماشای خانم امرالد که با آرامش و دقت سنجاق‌سینه‌‌ی سفید و قرمزی به شکل کفش‌دوزک را روی پالتوی مشکی‌رنگش قفل می‌کرد، در را پشت سرشان بسته‌بود و دونفری از پله‌ها پایین رفته‌بودند. چهارده دقیقه‌ی بعد خانم امرالد روبروی لوپویی‌دامور توقف کرده‌بود و پیشنهاد داده بود که از آن‌جا باگتی بگیرند و هرجا که شد مقداری ژامبون تهیه کنند و صبحانه‌شان را هنگام پیاده‌روی بخورند. خانم امرالد که تعجب آقای پاریزین را از این پیشنهاد خودش دیده‌بود با خنده ادامه‌ داده‌بود که «آقای پاریزین، لطفا قبول کنید که معمولی‌ترین شکل هرچیزی قشنگ‌ترین و بهترین حالت آن چیز است. مگر شما خودتان قهوه‌تان را سیاه دوست ندارید؟». آقای پاریزین لبخندی زده‌بود و همان‌جا خاطره‌ی اولین خرید کراسان از لوپویی‌دامور با تصویر خندان خانم امرالد هنگام توضیح در مورد معمولی‌ترین شکل چیزها مخدوش و بعد‌ها تقریبا جای‌گزین شده‌بود.

آقای پاریزین و خانم امرالد | ششم

«خانم امرالد عزیز، امروز را به تمامی در خانه ماندم. حالا که این‌ها را برای شما می‌نویسم هوا رو به تاریکی‌ست و روی انگشت راستم احساس سوزش قابل صر‌ف‌نظر کردنی دارم» آقای پاریزین سپس میز گردی که پشتش نشسته‌بود را با دو دست به سمت خودش کشید بطوری‌که لبه‌ی میز جایی پایین‌تر از قفسه‌ی سینه‌اش را لمس کرد و در همان حال از پنجره‌ نگاهی به بیرون انداخت. خانه‌ی آقای پاریزین در طبقه‌ی اول قرار داشت و به همین دلیل برخلاف گفته‌ی خانم بغیبو آن‌قدرها هم آفتاب‌گیر نبود. شاید روزی به اندازه‌ی پنجاه دقیقه یا کمتر. آن‌طرف خیابان مردی با کت قهوه‌ای و شال‌گردن مشکی وارد کتاب‌فروشی کوییلومبو شد. آقای پاریزین صدای زنگ پشت در را شنید. یا شاید تصور کرد که شنیده. نگاهی به تابلوی قرمز رنگ بالای کتاب‌فروشی انداخت. «باز - از دوشنبه تا شنبه از ساعت ۱۳ تا ۲۰». آقای پاریزین با پشت انگشت شست دست راست که خودنویس مشکی‌ای را حمل می‌کرد سه‌بار چانه‌اش را از راست به چپ خاراند و دوباره نگاهش را به روی دفترچه‌ی چرمی برگرداند.

«خانم امرالد عزیز، آیا به‌خاطر دارید که یک‌ بار از من سوال کردید که کتاب‌فروشی روبروی خانه چرا همچو ساعات کاری عجیبی دارد و من جوابی برای شما نداشتم؟ حقیقت این است که از آن روز به بعد هربار از جلویش رد می‌شوم و احتمالا دستی برای مغازه‌دارِ جدیدش که که متاسفانه اسمش را نمی‌دانم تکان می‌دهم، یاد شما می‌افتم. حقیقت دیگر این است که من هرگز با خودم تصور نکرده‌بودم که یک بازه‌ی زمانی در طول روز برای کار خاصی عجیب باشد اما آن‌طور که شما اشاره کردید که ساعت سیزده نمی‌تواند وقت درستی برای باز کردن مغازه باشد امر برایم مسجل شد که حتما به اندازه‌ی کافی در مورد ساعت‌های روز مداقه نکرده‌ام. امیدوارم حمل بر بی‌ادبی من نگذارید اما خانم امرالد عزیز، من هنوز هم تصور می‌کنم که آدم‌ها امکان انجام کارهای عجیب را ندارند. یا لااقل آن‌چه ما عجیب می‌پنداریم وجود خارجی ندارد. این است که برای مثال برای من این‌که یک آدمی دلش بخواهد کارش را یک بعدازظهر شروع کند هیچ چیز عجیبی ندارد». آقای پاریزین برای لحظه‌ای دست از نوشتن کشید و با ناخن انگشت شست پای راستش پشت ساق پای چپش را از زیر میز خاراند و انگار که بخواهد چیزی را از بینی‌اش خارج کند دوبار پشت‌سر هم با صدای بلند نفسش را از بینی بیرون داد. «با تمام این احوال خانم امرالد عزیز، ممکن نیست مکالمه‌ی چهل و شش دقیقه‌ایِ آن شب‌مان را فراموش کنم که البته در نهایت هم منجر به ناراحتی ضمنی شما شد. البته شما هیچ‌وقت قبول نکردید که من موجبات ازردگی شما را فراهم‌کرده‌بودم اما آن شب هفده دقیقه زودتر از شش شب قبلش به سمت اتاق‌تان رفتید که برای من غیرمعمول بود. البته هنوز لبخند زیبای‌تان را وقت بلند شدن از روی صندلی چرمی به خاطر دارم و جمله‌ای که قبل از ترک کردن هال به زبان آوردید. --دیگر وقت خواب است آقای پاریزین--»

آقای پاریزین لبخند محوی زد و دفترچه را بست.

دوشنبه

بدخلق از خواب بیدار شدم. ۳۶ ساعت و به روایتی ۴۰ ساعت در طول آخر هفته بدون خوابیدن بدوبدو کردم و وقتی اطمینان حاصل شد که تلاش بی‌وقفه‌ همه‌اش بر عبث بوده خوابیدم. خوابم برد. با حالی ناخوب. با همان و دقیقا همان حال صبح از خواب بیدار شدم. تلاشم را کردم که توی آینه لبخند بزنم. زدم هم. اما نتیجه‌ای حاصل نشد. ادکولن مورد علاقه‌ی جدیدم را زدم، موهایم حتی بدون استعمال ژلْ خوشان بالا ایستاده‌بودند، چند لاخ موی سفیدِ تازه‌ی ریش‌ها زیر نور پنج چراغ تنگستنِ بالای آینه بیش از هروقتی عیان بودند. حاشا و کلا اما که هیچ‌کدام هیچ توفیری در تلخی‌ام نکرد.  تصمیم گرفتم که فرمال سر کار نروم. پولوی مشکی و لباس پاییزه‌ی آبی را پوشیدم. خیر. پوستم این‌جا تندتند خشک می‌شود. کرم خوش‌بوی نمی‌دانم چی‌چی‌وینا را مالیدم به سر و رو و دست‌ها و گردن و الخ. بوی خوش زد زیر دماغم. هیـــچ. حتی دامبولی‌در‌مانی‌ای که توی هشت ماه گذشته توی نشاندن لبخند به لبم موفق بوده امروز هیچْ کار نکرد. ساسی‌ای که دیگر مانکن نیست آهنگش را تمام کرد و حتی شنیدن «چه‌پسری چه‌پسری» حالم را خوب نکرد. بعد البته کافی ِ تیم‌هورتون را خالی کردم روی دستم. داغ و سوزاننده. مستقیم روی جای بریدگیِ دوسانتی‌منتری دو روز پیشش. دستکش نخی دستم بود و توی آن حالت بدون تعادل فقط توانستم نگاه کنم که نخ‌ها قهوه را مکیدند تو و بعد قطعا قهوه نشست به پوستم و من فقط نگاه کردم. بعد البته با دندان‌های نیش سعی کردم کمی دستکش را از پوست جدا کنم که خب فرقی توی کلیت ماجرا نکرد.

هوا به‌شدت خوب است. حالش و قیافه‌اش البته. وگرنه که این باد و چرخ‌زدن برگ‌های بهاری اسمش نباید خوب باشد. بگذریم اقا بگذریم. امروز را بدخلقم. خلاص.

آقای پاریزین و خانم امرالد | پنجم

آقای پاریزین در حالی‌که با دقت دستگیره‌ی در را با دست راست نگه‌داشته‌بود با دست چپ، قفل اول و سپس قفل دوم و بعد از آن زنجیرِ در را باز کرد. هنوز صدای برخورد جسم احتمالاً فلزی به در می‌آمد که همین باعث نگرانیِ اقای پاریزین از زخمی شدن دربِ چوبیِ به‌تازگی روغن‌خورده‌ی خانه‌اش می‌شد.

پشت در خانمی با موهای یک‌دست سفیدِ بسیار کوتاه و چشم‌های کبود ایستاده‌بود.  کلید سبزرنگی که به یقین منبع صدای هولناک ضربه‌زدن به‌ در بود، به‌دست داشت و مستقیم توی چشم‌های آقای پاریزین زل زده‌بود.

«خانم بَغیبو، روزتون بخیر!» خانم بَغیبو بدون توجه به چیزی که آقای پاریزین گفته‌بود در حالی‌که با چانه به جایی پشت سر آقای پاریزین اشاره می‌کرد گفت «همیشه به این نورگیر هال شما غبطه‌ خورده‌ام». آقای پاریزین بدون آن‌که دستش را از دستگیره‌ی در رها کند به عقب برگشت و بعد با لبخند به خانم بَغیبو رو کرد که «بله و البته می‌دانید که هرزمانی که میل داشته‌باشید در خانه و هالِ نورگیر من به روی شما باز است». خانم بَغیبو باز هم وقعی به جواب آقای پاریزین نگذاشت و این‌بار در حالی‌که کلید سبزرنگ را داخل جیب لباسِ شرابی‌رنگ ِ جلوباز ِ پاییزه‌ای که به تن داشت می‌گذاشت و دوباره مستقیم توی چشم‌های اقای پاریزین نگاه می‌کرد گفت «شوفاژ خانه‌ی شما گرم است آقای پاریزین؟ این نوامبر لعنتی و باران‌هایش!» آقای پاریزین در حالی‌که چشم‌هایش را کمی تنگ کرده‌بود با تردید گفت «حقیقت این است که نمی‌دانم اما من احساس سرمای خاصی نکرده‌ام». خانم بغیبو با سردی آشکاری دوباره به سمت نورگیر ِ پشت سر آقای پاریزین اشاره‌کرد و گفت «بله حق هم دارید.» سپس مکث معناداری کرد و ادامه داد که «می‌خواستم قبل از کوبیدن در خانه‌ی آقای کامران‌لو مطمئن شوم که تنها کسی که باز توی این ساختمان مشکلی دارد و هیچ‌کس هم عین خیالش نیست خودم هستم...ممنونم آقای پاریزین. روزتان خوش.»

آقای پاریزین در را پشت سر خانم بغیبو با دو دست به آهستگی بست و بعد از انداختن زنجیر در به سمت نورگیر برگشت.

آقای پاریزین و خانم امرالد | چهارم

«خانم امرالد عزیز، حالا که این سطور را برای شما می‌نویسم هوای پاریس ابری‌ و کف خیابان‌ها از باران دیشب خیس است. امروز ماه نوامبر در حالی شروع شد که اداره‌ی هواشناسی برای دو هفته‌ی اول مقدار معتنابهی باران پیش‌بینی کرده». 

آقای پاریزین سپس سرش را از روی دفتر چرمی بلند کرد و از گوشه‌ی پنجره به مردی که با پالتوی مشکی بلندی از آ‌ن‌طرف خیابان عبور می‌کرد خیره ماند. «تصمیم گرفته‌ام با اجازه‌تان تا وقتی دوباره دیدار شما میسر می‌شود روزهایم را توی همین دفترچه که به گمانم خودتان برایم فرستاده‌اید مرقوم کنم. هرچند احتمال بسیار کمی برای قدم‌زدن درکنار شما در خیابان‌های مادرید قائلم و اگرچه امکان خوانده‌شدن این سطور توسط شما نزدیک به صفر است...» و باز مرد پالتوپوش که این‌بار در جهت مخالف و با باگتی در دست حرکت می‌کرد چندلحظه‌ای آقای پاریزین را به فکر فرو برد. «...علی ای حال نوشتن این‌ خطوط حسی از نزدیکی به شما را در من زنده می‌کند» آقای پاریزین سپس دفترچه را با دقت بست و در حالی‌که انگار با هردودست قصد مخفی کردنش روی میز را داشت به فکری عمیق فرورفت. 

درست سه دقیقه بعد، آقای پاریزین با صدای برخورد ممتد جسمی احتمالاً فلزی و نوک‌تیز به درب آپارتمانش از فکر خانم امرالد بیرون آمد و طبق عادت همیشگی از کمر به سمت در برگشت.

آقای پاریزین و خانم امرالد | سوم

یک ساعت بعد، درست کنارِ در ورودیِ خانه، آقای پاریزین، ایستاده، بی‌آن‌که بارانی‌اش را درآورده باشد، خیره مانده‌بود به عکسی که یک ساعت قبلش لای دفترچه‌ی مشکی رنگ پیدا کرده بود. عکسی از یک صندلیِ نقره‌ای که پشت به دیواری قرار داشت که روی‌اش آیینه‌ای احتمالاً قدی نصب شده‌بود. بخشی از صندلی توی آینه دیده می‌شد و نور زرد ملایمی از بالا به صندلی و سرامیک‌های کف می‌تابید. 

همانطور خیره به عکسْ بارانی‌اش را درآورد و وارد آشپزخانه شد. روی صندلی ِ لهستانی ِ کنارِ یخچال ِ قهوه‌ای‌رنگ نشست و بعد از این‌که پای راستش را روی پای چپ انداخت، همانطور خیره به جایی بالای عکس، انگار که چیز بسیار مهمی فکرش را مشغول کرده‌باشد، با خودش زمزمه کرد، «این همان صندلی‌ای نیست که پشت به پنجره گذاشته‌بودید خانم ِ امرالد؟...اما آن که صندلی نبود، یادم هست حرفی از مبل ِ راحتی زده‌بودید» و عکس را پایین آورد. دست ِ چپ ِ آقای پاریزین که عکس را گرفته بود حالا روی زانوی راست جاخوش کرده‌بود و آقای پاریزین هم‌چنان غرق در فکر، به کاشی ِ ترک‌خورده‌ی سبزرنگِ روی دیوار ِ روبروی‌اش خیره مانده‌بود.

آقای پاریزین و خانم امرالد | دوم

درست يك ماه بعد از برخورد سخت انگشت كوچك پاى چپِ آقاى پاريزين به پايه‌ى چاى‌خورى، در يك روز بارانى، اتفاق عجيبى افتاد.

آقاى پاريزين كه با چشمانی نیمه‌جمع از بالاى پاكت ِهديه‌ى بیست و پنج در بیست سانتی‌متریِ خانم امرالد به مشترى‌هاى كافه‌ بودغيَغْ، كافه‌اى كه يكشنبه‌ها عصرش را آن‌جا مى‌گذراند، خيره شده‌بود، با خودش فكر كرد شايد لازم باشد قبل از سفر به مادريد، دفترچه‌اى تهيه كند تا بعد از هربار ديدنِ خانمِ امرالد از دور، احوالاتش را توى آن بنويسد. همان‌طور كه توى ذهنش تصويرى از يك دفترْ با جلد مشكى و ورق‌هاى كاهى ضخيم با خط‌كشى ِ خاكسترى را مرور مى‌كرد، دستى از پشت دوبار با دقت و آرامش به شانه‌ى راستش، جايى روى استخوان ترقوه ضربه زد.

آقاى پاريزين كه رشته‌ى افكارش پاره شده‌بود، بدنش را همان‌طور که صاف و بدون قوز روی صندلی نشسته‌بود از کمر به سمت عقب چرخاند تا چهره‌ى فردى كه با او كار داشت را ببيند. متاسفانه اما نه تنها كسى آنجا نبود بل همان لحظه صداىِ بسته شدن ِ لولاىِ نيمه‌زنگ‌زده‌ى در ِ كافه را شنيد و شبحى از مردى به تمامى سياه‌پوش با دست‌هايى توى جيب‌هاى پالتو و چانه‌اى كه توى يقه‌ى پالتو فرورفته‌بود را ديد. این تمام ماجرا نبود. چند ثانيه بعدتر در کمال تعجب دفترى سياه‌رنگ، عين همانى كه چند دقيقه قبل توى ذهنش مرور كرده‌بود، روى ميز نظرش را جلب كرد. دفترچه نو بود و نشانه‌اى زرشكى‌رنگ از بينِ كاغذهايش بيرون مانده‌بود.

آقای پاریزین عادت به سورپریز شدن نداشت. درواقع حتی دوست هم نداشت که چیزی توی دنیا برخلاف عادت معهود و همیشگی اتفاق بیا‌فتد. به همین دلیل هم بود که بیست و سه دقیقه‌ی تمام طول کشید تا دفترچه‌ی مشکی‌رنگ را، آن هم با کلی شک و تردید از روی میز بردارد و صفحه‌ای را که نشانه‌ی زرشکی‌رنگ به آن اشاره می‌کرد باز کند.

آقای پاریزین و خانم امرالد | یکم

يك روز كه آقاى پاريزين، باگت‌به‌دست و خندان، راس ساعت شش و بيست دقيقه‌ى عصر كليد را در قفل خانه‌ى اجاره‌اى ِ كوچكش در خیابان وُلتر چرخاند، فكرى به ذهنش رسيد. بايد وسايلش را جمع مى‌كرد و مهياى سفرى به مادريد مى‌شد. آن‌‌جا مى‌توانست يك‌بار ديگر خانم ِ امرالد را از دور ببيند و بعد از آن ديگر هربار كه پاهايش را روى كاناپه‌ى مستعملش در گوشه‌ی نورگیر هال دراز مى‌كرد، چيزى براى فكركردن و لبخندزدن داشت.

نيم‌ساعت بعد اما انگشت كوچكِ پاى چپش چنان با شدت به پايه‌ى چاى‌خورىِ چهل‌و‌پنج سانتىِ كنارِ تلويزيون خورد كه با خودش فكر كرد شايد بتواند يك ماهِ ديگر را هم بدون تصويرِ خانمِ امرالد روى كاناپه سركند. بنابراين لنگ‌لنگان به آشپزخانه برگشت و بعد از آن‌كه از پنجره نگاه كشدارى به سنگ‌فرش خیابان انداخت، گيلاس ِ کبغنیِ سه‌ساله و پيش‌‌دستى ِ باگت و پنير را با وسواس روی سینی آبیِ پایه‌داری گذاشت که دوازده سال پیش آقای کامران‌لو به‌جهت خانه‌مبارکی برایش آورده‌بود و بعد نفس عمیق و بلندی از توی دماغ کشید.