«خانم امرالد عزیز، باران زیبایی میبارد.» آقای پاریزین بعد از نوشتن این جمله لحظهای مکث کرد و سپس خودنویس مشکی و طلایی را به موازات دفترچهی چرمی روی میز قرار داد و به فکر فرو رفت. شاید اساساً رفتن به مادرید تصمیم درستی نبود. البته آقای پاریزین متوجه بود که در تمام یازده سال گذشته هیچگاه به این اندازه مشتاق دیدار مجدد خانم امرالد نشدهبود اما با این حال بستن چمدان و حرکت کردن ِ بدون هماهنگی، فرسنگها از آنچه آقای پاریزین در تمام مدت زندگیاش انجام دادهبود فاصله داشت.
آقای پاریزین خودنویس را از روی میز برداشت و دفتر چرمی را با یک دست باز کرد. «خانم امرالد عزیز، خوب به خاطر دارم آخرین باری هم که تصمیم مُجدانهای برای دیدار شما گرفتهبودم هوا برای مدت چند روزِ پیدرپی همینطور شبیه امروز بارانی بود. چندین و چند روز برای آن سفر برنامهریزی کردم؛ محل اقامت، بلیطها و حتی زمانبندی برای استفادهی بهینه از وسایل نقلیه عمومی درون و برونشهری. به هر ترتیب اما آن سفر میسر نشد. دو هفته بعد از تماسی که از مهمانخانهای که در حوالی محل سکونت شما رزرو کردهبودم، دریافت کردم، و طی آن به ایشان اطمینان دادم که در آنجا اقامتی نخواهم داشت، چمدان چرمیِ سهقفلهای (که شما با لبخند اسم خندهداری که شوربختانه حالا به یاد نمیآورم رویش گذاشتهبودید) را باز کردم و با خودم عهد کردم که دیگر هرگز زیر بارش باران و از توی باجهی تلفن با شما تماس نگیرم. آن روز تمام تقصیرها را به گردن آن باجهی تلفن و آن بیوقتیِ رعدوبرق انداختم، حالا اما فکرهایم منظمتر از آن روزهاست.»
آقای پاریزین کف دستهایش را دو طرف دفتر چرمی روی میز پهن کرد و چشمهایش را بست. چند ثانیهای به همان حال ماند و بعد انگار که پشهای مزاحمش شدهباشد دست راستش را دو بار بهآرامی از چپ به راست روبروی صورتش تکان داد.
بوی قهوه در هوای خانه پیچیدهبود و صدای لاینقطع برخورد قطرات باران به پنجرههای رو به خیابان ولتر توی گوش آقای پاریزین ضرب میگرفت.
آقای پاریزین خودنویس را از روی میز برداشت و دفتر چرمی را با یک دست باز کرد. «خانم امرالد عزیز، خوب به خاطر دارم آخرین باری هم که تصمیم مُجدانهای برای دیدار شما گرفتهبودم هوا برای مدت چند روزِ پیدرپی همینطور شبیه امروز بارانی بود. چندین و چند روز برای آن سفر برنامهریزی کردم؛ محل اقامت، بلیطها و حتی زمانبندی برای استفادهی بهینه از وسایل نقلیه عمومی درون و برونشهری. به هر ترتیب اما آن سفر میسر نشد. دو هفته بعد از تماسی که از مهمانخانهای که در حوالی محل سکونت شما رزرو کردهبودم، دریافت کردم، و طی آن به ایشان اطمینان دادم که در آنجا اقامتی نخواهم داشت، چمدان چرمیِ سهقفلهای (که شما با لبخند اسم خندهداری که شوربختانه حالا به یاد نمیآورم رویش گذاشتهبودید) را باز کردم و با خودم عهد کردم که دیگر هرگز زیر بارش باران و از توی باجهی تلفن با شما تماس نگیرم. آن روز تمام تقصیرها را به گردن آن باجهی تلفن و آن بیوقتیِ رعدوبرق انداختم، حالا اما فکرهایم منظمتر از آن روزهاست.»
آقای پاریزین کف دستهایش را دو طرف دفتر چرمی روی میز پهن کرد و چشمهایش را بست. چند ثانیهای به همان حال ماند و بعد انگار که پشهای مزاحمش شدهباشد دست راستش را دو بار بهآرامی از چپ به راست روبروی صورتش تکان داد.
بوی قهوه در هوای خانه پیچیدهبود و صدای لاینقطع برخورد قطرات باران به پنجرههای رو به خیابان ولتر توی گوش آقای پاریزین ضرب میگرفت.
No comments:
Post a Comment