بدخلق از خواب بیدار شدم. ۳۶ ساعت و به روایتی ۴۰ ساعت در طول آخر هفته بدون خوابیدن بدوبدو کردم و وقتی اطمینان حاصل شد که تلاش بیوقفه همهاش بر عبث بوده خوابیدم. خوابم برد. با حالی ناخوب. با همان و دقیقا همان حال صبح از خواب بیدار شدم. تلاشم را کردم که توی آینه لبخند بزنم. زدم هم. اما نتیجهای حاصل نشد. ادکولن مورد علاقهی جدیدم را زدم، موهایم حتی بدون استعمال ژلْ خوشان بالا ایستادهبودند، چند لاخ موی سفیدِ تازهی ریشها زیر نور پنج چراغ تنگستنِ بالای آینه بیش از هروقتی عیان بودند. حاشا و کلا اما که هیچکدام هیچ توفیری در تلخیام نکرد. تصمیم گرفتم که فرمال سر کار نروم. پولوی مشکی و لباس پاییزهی آبی را پوشیدم. خیر. پوستم اینجا تندتند خشک میشود. کرم خوشبوی نمیدانم چیچیوینا را مالیدم به سر و رو و دستها و گردن و الخ. بوی خوش زد زیر دماغم. هیـــچ. حتی دامبولیدرمانیای که توی هشت ماه گذشته توی نشاندن لبخند به لبم موفق بوده امروز هیچْ کار نکرد. ساسیای که دیگر مانکن نیست آهنگش را تمام کرد و حتی شنیدن «چهپسری چهپسری» حالم را خوب نکرد. بعد البته کافی ِ تیمهورتون را خالی کردم روی دستم. داغ و سوزاننده. مستقیم روی جای بریدگیِ دوسانتیمنتری دو روز پیشش. دستکش نخی دستم بود و توی آن حالت بدون تعادل فقط توانستم نگاه کنم که نخها قهوه را مکیدند تو و بعد قطعا قهوه نشست به پوستم و من فقط نگاه کردم. بعد البته با دندانهای نیش سعی کردم کمی دستکش را از پوست جدا کنم که خب فرقی توی کلیت ماجرا نکرد.
هوا بهشدت خوب است. حالش و قیافهاش البته. وگرنه که این باد و چرخزدن برگهای بهاری اسمش نباید خوب باشد. بگذریم اقا بگذریم. امروز را بدخلقم. خلاص.
No comments:
Post a Comment