درست يك ماه بعد از برخورد سخت انگشت كوچك پاى چپِ آقاى پاريزين به پايهى چاىخورى، در يك روز بارانى، اتفاق عجيبى افتاد.
آقاى پاريزين كه با چشمانی نیمهجمع از بالاى پاكت ِهديهى بیست و پنج در بیست سانتیمتریِ خانم امرالد به مشترىهاى كافه بودغيَغْ، كافهاى كه يكشنبهها عصرش را آنجا مىگذراند، خيره شدهبود، با خودش فكر كرد شايد لازم باشد قبل از سفر به مادريد، دفترچهاى تهيه كند تا بعد از هربار ديدنِ خانمِ امرالد از دور، احوالاتش را توى آن بنويسد. همانطور كه توى ذهنش تصويرى از يك دفترْ با جلد مشكى و ورقهاى كاهى ضخيم با خطكشى ِ خاكسترى را مرور مىكرد، دستى از پشت دوبار با دقت و آرامش به شانهى راستش، جايى روى استخوان ترقوه ضربه زد.
آقاى پاريزين كه رشتهى افكارش پاره شدهبود، بدنش را همانطور که صاف و بدون قوز روی صندلی نشستهبود از کمر به سمت عقب چرخاند تا چهرهى فردى كه با او كار داشت را ببيند. متاسفانه اما نه تنها كسى آنجا نبود بل همان لحظه صداىِ بسته شدن ِ لولاىِ نيمهزنگزدهى در ِ كافه را شنيد و شبحى از مردى به تمامى سياهپوش با دستهايى توى جيبهاى پالتو و چانهاى كه توى يقهى پالتو فرورفتهبود را ديد. این تمام ماجرا نبود. چند ثانيه بعدتر در کمال تعجب دفترى سياهرنگ، عين همانى كه چند دقيقه قبل توى ذهنش مرور كردهبود، روى ميز نظرش را جلب كرد. دفترچه نو بود و نشانهاى زرشكىرنگ از بينِ كاغذهايش بيرون ماندهبود.
آقای پاریزین عادت به سورپریز شدن نداشت. درواقع حتی دوست هم نداشت که چیزی توی دنیا برخلاف عادت معهود و همیشگی اتفاق بیافتد. به همین دلیل هم بود که بیست و سه دقیقهی تمام طول کشید تا دفترچهی مشکیرنگ را، آن هم با کلی شک و تردید از روی میز بردارد و صفحهای را که نشانهی زرشکیرنگ به آن اشاره میکرد باز کند.
No comments:
Post a Comment