«خانم امرالد عزیز، امروز را به تمامی در خانه ماندم. حالا که اینها را برای شما مینویسم هوا رو به تاریکیست و روی انگشت راستم احساس سوزش قابل صرفنظر کردنی دارم» آقای پاریزین سپس میز گردی که پشتش نشستهبود را با دو دست به سمت خودش کشید بطوریکه لبهی میز جایی پایینتر از قفسهی سینهاش را لمس کرد و در همان حال از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. خانهی آقای پاریزین در طبقهی اول قرار داشت و به همین دلیل برخلاف گفتهی خانم بغیبو آنقدرها هم آفتابگیر نبود. شاید روزی به اندازهی پنجاه دقیقه یا کمتر. آنطرف خیابان مردی با کت قهوهای و شالگردن مشکی وارد کتابفروشی کوییلومبو شد. آقای پاریزین صدای زنگ پشت در را شنید. یا شاید تصور کرد که شنیده. نگاهی به تابلوی قرمز رنگ بالای کتابفروشی انداخت. «باز - از دوشنبه تا شنبه از ساعت ۱۳ تا ۲۰». آقای پاریزین با پشت انگشت شست دست راست که خودنویس مشکیای را حمل میکرد سهبار چانهاش را از راست به چپ خاراند و دوباره نگاهش را به روی دفترچهی چرمی برگرداند.
«خانم امرالد عزیز، آیا بهخاطر دارید که یک بار از من سوال کردید که کتابفروشی روبروی خانه چرا همچو ساعات کاری عجیبی دارد و من جوابی برای شما نداشتم؟ حقیقت این است که از آن روز به بعد هربار از جلویش رد میشوم و احتمالا دستی برای مغازهدارِ جدیدش که که متاسفانه اسمش را نمیدانم تکان میدهم، یاد شما میافتم. حقیقت دیگر این است که من هرگز با خودم تصور نکردهبودم که یک بازهی زمانی در طول روز برای کار خاصی عجیب باشد اما آنطور که شما اشاره کردید که ساعت سیزده نمیتواند وقت درستی برای باز کردن مغازه باشد امر برایم مسجل شد که حتما به اندازهی کافی در مورد ساعتهای روز مداقه نکردهام. امیدوارم حمل بر بیادبی من نگذارید اما خانم امرالد عزیز، من هنوز هم تصور میکنم که آدمها امکان انجام کارهای عجیب را ندارند. یا لااقل آنچه ما عجیب میپنداریم وجود خارجی ندارد. این است که برای مثال برای من اینکه یک آدمی دلش بخواهد کارش را یک بعدازظهر شروع کند هیچ چیز عجیبی ندارد». آقای پاریزین برای لحظهای دست از نوشتن کشید و با ناخن انگشت شست پای راستش پشت ساق پای چپش را از زیر میز خاراند و انگار که بخواهد چیزی را از بینیاش خارج کند دوبار پشتسر هم با صدای بلند نفسش را از بینی بیرون داد. «با تمام این احوال خانم امرالد عزیز، ممکن نیست مکالمهی چهل و شش دقیقهایِ آن شبمان را فراموش کنم که البته در نهایت هم منجر به ناراحتی ضمنی شما شد. البته شما هیچوقت قبول نکردید که من موجبات ازردگی شما را فراهمکردهبودم اما آن شب هفده دقیقه زودتر از شش شب قبلش به سمت اتاقتان رفتید که برای من غیرمعمول بود. البته هنوز لبخند زیبایتان را وقت بلند شدن از روی صندلی چرمی به خاطر دارم و جملهای که قبل از ترک کردن هال به زبان آوردید. --دیگر وقت خواب است آقای پاریزین--»
آقای پاریزین لبخند محوی زد و دفترچه را بست.
«خانم امرالد عزیز، آیا بهخاطر دارید که یک بار از من سوال کردید که کتابفروشی روبروی خانه چرا همچو ساعات کاری عجیبی دارد و من جوابی برای شما نداشتم؟ حقیقت این است که از آن روز به بعد هربار از جلویش رد میشوم و احتمالا دستی برای مغازهدارِ جدیدش که که متاسفانه اسمش را نمیدانم تکان میدهم، یاد شما میافتم. حقیقت دیگر این است که من هرگز با خودم تصور نکردهبودم که یک بازهی زمانی در طول روز برای کار خاصی عجیب باشد اما آنطور که شما اشاره کردید که ساعت سیزده نمیتواند وقت درستی برای باز کردن مغازه باشد امر برایم مسجل شد که حتما به اندازهی کافی در مورد ساعتهای روز مداقه نکردهام. امیدوارم حمل بر بیادبی من نگذارید اما خانم امرالد عزیز، من هنوز هم تصور میکنم که آدمها امکان انجام کارهای عجیب را ندارند. یا لااقل آنچه ما عجیب میپنداریم وجود خارجی ندارد. این است که برای مثال برای من اینکه یک آدمی دلش بخواهد کارش را یک بعدازظهر شروع کند هیچ چیز عجیبی ندارد». آقای پاریزین برای لحظهای دست از نوشتن کشید و با ناخن انگشت شست پای راستش پشت ساق پای چپش را از زیر میز خاراند و انگار که بخواهد چیزی را از بینیاش خارج کند دوبار پشتسر هم با صدای بلند نفسش را از بینی بیرون داد. «با تمام این احوال خانم امرالد عزیز، ممکن نیست مکالمهی چهل و شش دقیقهایِ آن شبمان را فراموش کنم که البته در نهایت هم منجر به ناراحتی ضمنی شما شد. البته شما هیچوقت قبول نکردید که من موجبات ازردگی شما را فراهمکردهبودم اما آن شب هفده دقیقه زودتر از شش شب قبلش به سمت اتاقتان رفتید که برای من غیرمعمول بود. البته هنوز لبخند زیبایتان را وقت بلند شدن از روی صندلی چرمی به خاطر دارم و جملهای که قبل از ترک کردن هال به زبان آوردید. --دیگر وقت خواب است آقای پاریزین--»
آقای پاریزین لبخند محوی زد و دفترچه را بست.
No comments:
Post a Comment