آقای پاریزین که درب سبزرنگ ساختمان را با دست چپ باز نگه داشتهبود، بعد از اینکه کلید خانه را با دست راست در جیب داخلی پالتوی خاکستریرنگش جا دادْ چمدان سرمهای چهارچرخی را که دور دستهاش پلاستیک نازکی پیچیدهشدهبود جلوتر از خودش به داخل سُر داد.
«تقاضا دارم اگر اشتباه میکنم تصحیح بفرمایید اما به نظر میآید که قصد سفر دارید جناب پاریزین». آقای کامرانلو سبیل چخماقی خاکستریرنگی داشت که باعث میشد سنش بیش از آنچه بود به نظر بیاید. عصای چوبی قهوهای سوختهای بهدست میگرفت و کلاه شاپوی ماهوتی به سر میگذاشت. شق و رق ایستادنش و طوری که عصایش را حمل میکرد، گاهی آقای پاریزین را به یاد تابلوهایی که نقاشان کلاسیک از آدمهای نامدار میکشیدند میانداخت. گذشته از تصویر، طرز حرف زدن آقای کامرانلو، بهخصوص با تهلهجهی عجیبی که داشت، همیشه آقای پاریزین را معذب میکرد.
«بله قربان، چند روزی را در روزهای آخر ماه نوامبر در مادرید به سرخواهم برد.» آقای پاریزین این را گفت و لبخند مودبانهای زد.
«مادرید!».
آقای کامرانلو طوری کلمهی مادرید را به زبان آوردهبود و توی چشمهای آقای پاریزین خیرهماندهبود که انگار آقای پاریزین نام پایتخت اسپانیا را از ایشان پرسیدهباشد. آقای پاریزین بدون اینکه بداند چطور به نگاه آقای کامرانلو جواب بدهد لبخندی زد و اضافه کرد که «بله مادرید. این بار دوم خواهد بود. در واقع بعد از نوبت اولی که در سی و شش سالگی به آنجا سفر کردم همیشه مشتاق برگشت به آن شهر بودم که البته تا به امروز اتفاق نیافتاده.». آقای کامرانلو همانطور که انگار چیزی را درست پشت سر آقای پاریزین زیر نظر داشتهباشد لبهی کلاهش را کمی پایین داد و باز بدون کلمهای حرف زدن به آقای پاریزین خیره ماند. همان وقت درب ساختمان باز شد و خانم بغیبو به همراه سگ کوچکی که با دو دست به سینهاش فشردهبود وارد شد. خانم بغیبو بعد از نگاه سریعی که به آقای کامرانلو که از روی پلهی سوم به جایی روی شانهی آقای پاریزین که دو پله پایینتر ایستادهبود نگاه میکرد، بدون هیچ عکسالعملی از کنار دو مرد گذشت و در پاگرد اول ناپدید شد.
«خب جناب کامرانلو من از شما خداحافظی میکنم»
آقای پاریزین این را گفت و چمدان را از دستهی پلاستیکپیچش بلند کرد و از پلهها بالا رفت. آقای کامرانلو هم بعد از اینکه نوک عصایش را دو بار به زمین کوبید با خودش زمزمه کرد «من هم از شما خداحافظی میکنم آقا». بعد با احتیاط از سه پلهی باقیمانده پایین رفت و در را پشت سرش بست.
«تقاضا دارم اگر اشتباه میکنم تصحیح بفرمایید اما به نظر میآید که قصد سفر دارید جناب پاریزین». آقای کامرانلو سبیل چخماقی خاکستریرنگی داشت که باعث میشد سنش بیش از آنچه بود به نظر بیاید. عصای چوبی قهوهای سوختهای بهدست میگرفت و کلاه شاپوی ماهوتی به سر میگذاشت. شق و رق ایستادنش و طوری که عصایش را حمل میکرد، گاهی آقای پاریزین را به یاد تابلوهایی که نقاشان کلاسیک از آدمهای نامدار میکشیدند میانداخت. گذشته از تصویر، طرز حرف زدن آقای کامرانلو، بهخصوص با تهلهجهی عجیبی که داشت، همیشه آقای پاریزین را معذب میکرد.
«بله قربان، چند روزی را در روزهای آخر ماه نوامبر در مادرید به سرخواهم برد.» آقای پاریزین این را گفت و لبخند مودبانهای زد.
«مادرید!».
آقای کامرانلو طوری کلمهی مادرید را به زبان آوردهبود و توی چشمهای آقای پاریزین خیرهماندهبود که انگار آقای پاریزین نام پایتخت اسپانیا را از ایشان پرسیدهباشد. آقای پاریزین بدون اینکه بداند چطور به نگاه آقای کامرانلو جواب بدهد لبخندی زد و اضافه کرد که «بله مادرید. این بار دوم خواهد بود. در واقع بعد از نوبت اولی که در سی و شش سالگی به آنجا سفر کردم همیشه مشتاق برگشت به آن شهر بودم که البته تا به امروز اتفاق نیافتاده.». آقای کامرانلو همانطور که انگار چیزی را درست پشت سر آقای پاریزین زیر نظر داشتهباشد لبهی کلاهش را کمی پایین داد و باز بدون کلمهای حرف زدن به آقای پاریزین خیره ماند. همان وقت درب ساختمان باز شد و خانم بغیبو به همراه سگ کوچکی که با دو دست به سینهاش فشردهبود وارد شد. خانم بغیبو بعد از نگاه سریعی که به آقای کامرانلو که از روی پلهی سوم به جایی روی شانهی آقای پاریزین که دو پله پایینتر ایستادهبود نگاه میکرد، بدون هیچ عکسالعملی از کنار دو مرد گذشت و در پاگرد اول ناپدید شد.
«خب جناب کامرانلو من از شما خداحافظی میکنم»
آقای پاریزین این را گفت و چمدان را از دستهی پلاستیکپیچش بلند کرد و از پلهها بالا رفت. آقای کامرانلو هم بعد از اینکه نوک عصایش را دو بار به زمین کوبید با خودش زمزمه کرد «من هم از شما خداحافظی میکنم آقا». بعد با احتیاط از سه پلهی باقیمانده پایین رفت و در را پشت سرش بست.
No comments:
Post a Comment