آقای پاریزین در حالیکه با دقت دستگیرهی در را با دست راست نگهداشتهبود با دست چپ، قفل اول و سپس قفل دوم و بعد از آن زنجیرِ در را باز کرد. هنوز صدای برخورد جسم احتمالاً فلزی به در میآمد که همین باعث نگرانیِ اقای پاریزین از زخمی شدن دربِ چوبیِ بهتازگی روغنخوردهی خانهاش میشد.
پشت در خانمی با موهای یکدست سفیدِ بسیار کوتاه و چشمهای کبود ایستادهبود. کلید سبزرنگی که به یقین منبع صدای هولناک ضربهزدن به در بود، بهدست داشت و مستقیم توی چشمهای آقای پاریزین زل زدهبود.
«خانم بَغیبو، روزتون بخیر!» خانم بَغیبو بدون توجه به چیزی که آقای پاریزین گفتهبود در حالیکه با چانه به جایی پشت سر آقای پاریزین اشاره میکرد گفت «همیشه به این نورگیر هال شما غبطه خوردهام». آقای پاریزین بدون آنکه دستش را از دستگیرهی در رها کند به عقب برگشت و بعد با لبخند به خانم بَغیبو رو کرد که «بله و البته میدانید که هرزمانی که میل داشتهباشید در خانه و هالِ نورگیر من به روی شما باز است». خانم بَغیبو باز هم وقعی به جواب آقای پاریزین نگذاشت و اینبار در حالیکه کلید سبزرنگ را داخل جیب لباسِ شرابیرنگ ِ جلوباز ِ پاییزهای که به تن داشت میگذاشت و دوباره مستقیم توی چشمهای اقای پاریزین نگاه میکرد گفت «شوفاژ خانهی شما گرم است آقای پاریزین؟ این نوامبر لعنتی و بارانهایش!» آقای پاریزین در حالیکه چشمهایش را کمی تنگ کردهبود با تردید گفت «حقیقت این است که نمیدانم اما من احساس سرمای خاصی نکردهام». خانم بغیبو با سردی آشکاری دوباره به سمت نورگیر ِ پشت سر آقای پاریزین اشارهکرد و گفت «بله حق هم دارید.» سپس مکث معناداری کرد و ادامه داد که «میخواستم قبل از کوبیدن در خانهی آقای کامرانلو مطمئن شوم که تنها کسی که باز توی این ساختمان مشکلی دارد و هیچکس هم عین خیالش نیست خودم هستم...ممنونم آقای پاریزین. روزتان خوش.»
آقای پاریزین در را پشت سر خانم بغیبو با دو دست به آهستگی بست و بعد از انداختن زنجیر در به سمت نورگیر برگشت.
پشت در خانمی با موهای یکدست سفیدِ بسیار کوتاه و چشمهای کبود ایستادهبود. کلید سبزرنگی که به یقین منبع صدای هولناک ضربهزدن به در بود، بهدست داشت و مستقیم توی چشمهای آقای پاریزین زل زدهبود.
«خانم بَغیبو، روزتون بخیر!» خانم بَغیبو بدون توجه به چیزی که آقای پاریزین گفتهبود در حالیکه با چانه به جایی پشت سر آقای پاریزین اشاره میکرد گفت «همیشه به این نورگیر هال شما غبطه خوردهام». آقای پاریزین بدون آنکه دستش را از دستگیرهی در رها کند به عقب برگشت و بعد با لبخند به خانم بَغیبو رو کرد که «بله و البته میدانید که هرزمانی که میل داشتهباشید در خانه و هالِ نورگیر من به روی شما باز است». خانم بَغیبو باز هم وقعی به جواب آقای پاریزین نگذاشت و اینبار در حالیکه کلید سبزرنگ را داخل جیب لباسِ شرابیرنگ ِ جلوباز ِ پاییزهای که به تن داشت میگذاشت و دوباره مستقیم توی چشمهای اقای پاریزین نگاه میکرد گفت «شوفاژ خانهی شما گرم است آقای پاریزین؟ این نوامبر لعنتی و بارانهایش!» آقای پاریزین در حالیکه چشمهایش را کمی تنگ کردهبود با تردید گفت «حقیقت این است که نمیدانم اما من احساس سرمای خاصی نکردهام». خانم بغیبو با سردی آشکاری دوباره به سمت نورگیر ِ پشت سر آقای پاریزین اشارهکرد و گفت «بله حق هم دارید.» سپس مکث معناداری کرد و ادامه داد که «میخواستم قبل از کوبیدن در خانهی آقای کامرانلو مطمئن شوم که تنها کسی که باز توی این ساختمان مشکلی دارد و هیچکس هم عین خیالش نیست خودم هستم...ممنونم آقای پاریزین. روزتان خوش.»
آقای پاریزین در را پشت سر خانم بغیبو با دو دست به آهستگی بست و بعد از انداختن زنجیر در به سمت نورگیر برگشت.
No comments:
Post a Comment