از مفرح ترين كارهاي زندگيم تصور كردن خودم تو نقش اول ويدئوي آهنگهاي مختلف موقع گوش كردن بهشونه ، نه كه ياد كليپهاشون بيافتما نه ، اشتباه نكنيد ، تصور ميكنم كه اگه قرار بود من كارگردانشون باشم چجوري ميساختمشون ، و خوب چون كارگردانم نقش اول هم هميشه مال خودمه ، تا الآن هم ويدئوي آهنگ Prabola از گروه Tool ، آهنگ Welcome to the machine از گروه Pink Floyd و آهنگ Lights Out از گروه Antimatter به ترتيب مقام اول بهترين جلوه هاي ويژه ، بهترين بازيگر نقش اول مرد و بهترين كارگرداني رو مال خودشون كرده ن .

پي نوشت : لطفن كارگرداني ويدئو موزيك را موقع رانندگي امتحان نكنيد . هرچند بهترين موقع ش همون موقع رانندگيه ، مخصوصن شب تو جاده !

عکس نوشت : اصفهان ، هشت بهشت ، هفده مرداد هزار و سیصد و هشتاد و هفت ، (روزهای تنهایی مطلق)



"حالا اين تئاتري كه رفتي بليطش چند بود؟"

"چهار تومن"

"بليط سينما الآن چنده؟"

"دو تومن"

"اون موقع..." تاكيد عجيبي روي كلمه ي اون مخصوصن نونش كرد "...ما ميرفتيم با بابابزرگتون سينما بليطش بود پنج زار ، بليط لُژ بود پونزده زار"

----------

پي نوشت : بعد مدت ها اين آقاي توكا نيستاني (به قول يكي از بلاگرها ، كارتونيست افسرده) كه من ديگه داشتم از بلاگش قطع اميد ميكردم يه چيزي نوشته كه من دوست داشتم . پاراگراف اول پست آخر رو بخونين.

پي نوشت : آقا بنده ديشب تئاتر بودم (الآن نفهميدين كه ديالوگِ بالا بين كيا بود كه؟ دو نقطه دي) مقدار خوبي خنديديم ، از قضاي آمده حاج سروش صحت هم اونجا بود و متاسفانه يه جايي نشسته بود كه قشنگ تو ديد من بود ، اينجوري براتون بگم كه اين تئاتر در كنار تمام حرفهايي كه داشت و شايد من بعدن يه نيمچه نقدي بنويسم واسه ش خيلي باعث خنده و شاديمون شد ، نكته اينجاست كه اين سروش جان ما كه من اين تاكسي نامه هاش رو هم خيلي دوست دارم در تمام يك ساعت و نيمي كه ما اقلكندش چهل و پنج دقيقه ش رو خنديديم فقط يك لبخند زد ، نميدونم واقعن خنده ش نميگرفت ، يا خيلي قضيه رو جدي گرفته بود يا چيز ديگه اي كه من نميخوام بگم ، اما كلن يه جوري بود كه انگار مجبورش كرده ن بياد ، هزار تا چيز در اين مورد ميخواستم بنويسم كه چون احتمال كمي ميدم كه اين وبلاگ و بخونه نميگم ، اما يه چيزي ، آقاي صحت اگه اين متن رو احيانن خوندي به من بگو تا اون حرفها رو كه ننوشتم به خودت بگم .

داد زد "اين نيكول كيدمن زائيد؟"

"نه بابا ، هفته پيش اين سلبريتي شو ِ شبكه ي شبخيز گفت پنج ماهشه تازه"

"پس اين چرا الآن هيچي شيكم نداره؟"

"چميدونم ، برنامه ي چيه ؟"

"نميدونم ، اولش يه رد كارپتي رو داشت نشون ميداد ، الآن اما داره فقط نيكول كيدمن و نشون ميده ، من كه نميفهمم چي ميگه"

"كدوم شبكه س"

"ام بي سي چهار"

"خاك تو سرش كنن ، جيف تام كروز نبود ولش كرد؟" و زن چاقي وارد هال شد و كنار كاناپه ايستاد و خيره شد به تلويزيون .

------

پي نوشت:فكر كن من در حال رانندگي و شنيدن صداي "هوهو! هوهو!" برسم به ورودي ستاري ، بعد حس نوستالژيكي بهم دست بده بپيچم توش بعد برسم به پليس سرش ، يعني تا همينجا دلايل واسه اينكه سيگار كشيدن پشت فرمون رو تو اون قسمت اتوبان ستاري از حالت خلاف در بيارن كافي نيست؟(بله با خود شمام عزيزم! نه خير شما نه ، بله بله شما)

همت و پشتكار بلندي ميخواد كه به مدت بيست و چند سال * هر روز صبح با تمام انرژي يه نفر رو به صبحونه دعوت كني ، اونم از هر ده بار ، يك بار به زور بگه باشه و بره . مادر بنده اين پشتكار رو داشته .

* به غير از پنج سالي كه اصفهان بودم



در واقع به صورت خلاصه که بخوام بگم اینجوری میشه که یه وبلاگی بود که من مدتهای خیلی خیلی پیش میخوندم (یعنی اون موقع تنها وبلاگهایی که میخوندم ایرنین ایدیت بود و وبلاگ مذکور) ، اونقدر هم همه چیز این وبلاگ برام جالب بود که نمیتونم براتون بگم ، بعد نویسنده ی این وبلاگ یواش یواش خل شد و نوشته هاش با حفظ جذابیت باحالتر هم شد ، بعد یکهو ننوشت دیگه ، ننوشت که ننوشت ، من ولی با اینکه پریودهای سر زدنم به اون وبلاگ دیر به دیر شده بود اما سر میزدم ، اما اون هنوز نمینوشت ، هنوز هم نمینویسه ، بعد یک روزی که من باز سر زده بودم به اون وبلاگ و داشتم پستهای قدیمیش رو یه نگاهی مینداختم نمیدونم چی شد که یه نگاهی هم به سورس HTML وبلاگش انداختم بعد دیدم که عکسهای Banner ِ وبلاگش روی یک وبسایت دیگه هاست میشه بعد رفتم اونجا و دیدم ایول این آدم باحاله که من دو سال بود که از دست داده بودمش اونجا مینویسه . حالا که چی ، عرض میکنم ؛ اول اینکه خوب برید وبلاگش رو بخونین خوبه ، دوم هم اینکه تو همون صفحه ی اول وبلاگ دو تا ویدئو هست که خیلی جذابن ، من یکیش رو اینجا گذاشتم ، اگه میخواین اون یکی رو هم برین ببینین .

"واستین بابا ، واستین" و همه ی صداها یک دفعه قطع شد.

"بابا چهار تا ریفِ ساده ست علی ، خوب نمیتونی بزنی بگو دیگه ، گ.ا.ی.ی.دیمون بابا ، اَه!"

سرش پایین بود و هیچی نمیگفت .

"الو!"

همونطور که سرش پایین بود کیس گیتارش رو از رو زمین برداشت و گفت "خدافظ بچه ها"

همه آروم جواب خداحافظیش رو دادن .

--------

پی نوشت : تنها امتحانی که بعدش ازدحام احمقهایی که از هم جواب سوالهای امتحان رو میپرسیدن وجود نداشت امتحان شهری گواهینامه بود . از ماشین پیاده شدم و یه تاکسی گرفتم .

توجهتون رو جلب میکنم به چند نکته :

اول اینکه امروز کاشف به عمل اومد که مبلغی که خانمها ، مخصوصن دافهای محترم فقط برای سشوار کشیدن موهاشون (دقت کنین فقط) برای یک مهمونی چند ساعته پرداخت میکنن خیلی برابر خرج اصلاح موی سر بنده اون هم به صورت ماه به ماهه!

دوم اینکه امروز متوجه این نکته هم شدم که واقعن خیلی با این تمپلیت و رنگبندی وبلاگم حال میکنم .

سوم اینکه کی فکرش رو میکرد که من که تا حالا تو زندگیم حتی یک دونه (با تاکید روی حرف دال) قهرمان مونث هم نداشته م یه روزی طرفدار یک دختر خواننده ی پانک راک (همون که عکسش اون بالاست) بشم و وقتی جمال نورانیش رو تو شبکه های ویدئو موزیک پخش کن میبینم سر از پا نشناسم ؟

با یک تصرف کوچیک تو جملات ایرنین ایدیت دوست داشتی: God bless American Brunettes""

"اين حرف آخرته؟"

"حرف اول و آخر نداره داداش ، من ديگه نيستم !"

"همون ، منظورم اينه كه اين حرف آخرته ديگه؟"

"عجب زبون نفهميه" و روش رو برگردوند و شيشه ي ماشين رو كشيد پايين.

"ميگم اين حرف آخرته يا نه ، اگه هست بگو و خلاص"

با عصبانيت برگشت و همونطور كه انگار با دست بالا آورده ش ميخواست تهديدش كنه تو چشمهاش نگاه كرد "ببين آقا جون من ..." يكهو ساكت موند "داري گريه ميكني؟"

-------

پي نوشت : اينجا مطلب خوبي هست در باب مينيمال و مينيماليسم .

"گاهي وقتها"ي نياز به تنهايي كه زياد ميشوند و تنهايي پيدا نميشود و حالت هي بدتر ميشود و كسي بايد بفهمد و چيزي بگويد و نميشود و نميگويد ، بايد عادت كني به نقل والذاريات خواندن مادر ، يا حس دلگير تنها ماندن كه درونت موج ميزند موقع غروب ، يا توفير نكردن خوردن فلوكستين از نخوردنش ؛ بماند كه نميشود .

پست آخری به یه دلیل مسخره ، اشتباهی پاک شد ، روی کامپیوترم هم نداشتمش ، از تو هیستوری هم نتونستم لودش کنم ، دیگه بیخیال شدم ، گاهی اتفاق میافته ، یاد پروژه ی درس برنامه نویسی پیشرفته افتادم که به دلیل رفتن برق مجبور شدم دو بار بنویسمش (پروژه ی ترسیم یک هدف هوایی از روی مختصات درون یک فایل که آخرش شکل یک قلب در می اومد که از نشونه هاش میشه حدس زد درس رو کی ارائه کرده بود) ، اما اینبار اجباری در کار نبود که ، بود ؟

پشت چراغ قرمز واستادن . از اول مسير عين آدمهاي چلاق يه پاش رو ميكشيد رو زمين و موقع راه رفتن از قصد ميشليد .

"نكن ديگه ، دوست ندارم ، اَه"

"چرا عزيزم ؟ دوست نداري دوست پسرت چلاق باشه ؟ مگه معلولين بيچاره دل ندارن ؟ چجوري دلت مياد ؟"

"ميذارم ميرما "

"من هر جا كه بري با همين پاي عليلم دنبالت ميام هاني!" كلمه ي هاني رو با لحن مسخره ي مكش مرگ مني گفته بود و سرش رو جوري تكون داده بود كه همراه لبخند دختر ، نيش خودشم تا بنا گوش باز شده بود.

همون موقع چراغ سبز شد ؛ انگار كه از دست كسي فرار ميكنه ، بدون اينكه منتظر دختر بمونه ، دويد و موقع رد شدن ازخيابون هنوز ميشليد .

--------

پي نوشت : عكس تقريبن جنبه ي تزئيني دارد و عكاسش هم خودمانيم دونقطه دي .


"ببينين آقاي دكتر الآن نيم ساعته كه دارم براتون حرف ميزنم اما ميدونين چيه من خودم ميدونم چجوري خوب ميشم ، اينجا هم به اصرار پدرم اومدم ، فكر ميكنه دارم ديوونه ميشم ، ميگه زياد به يه جا خيره ميموني و فكر ميكني ، خوب شما بگين آقاي دكتر آدم زنده فكر ميكنه ديگه ، نميكنه ؟" و منتظر جواب موند .

دكتر گفت "چرا ، فكر ميكنه"

"آقاي دكتر ببينين به نظر من ديگه راهي نداره ، فقط دوست داشتم ميشد يه نفر رو پيدا كنم عين خودم ، بشينيم با هم حرف بزنيم ، سيگار بكشيم ، من به اون بگم بيخيالش ، اونم به من ، عين اون موقع ها تو دانشگاه كه وقتي يه درسي رو ميافتادم فقط بايد با يه نفر مثل خودم حرف ميزدم تا آروم شم ، چون دلداري دادن بقيه تصنعي بود ، ميدونين آخرش ترم بعد هيچكدوم نميومد درس رو دوباره با من بگيره كه ، آخه خودشون پاس كرده بودن ، يا مثلن فكر كنين دختري كه خيلي دوسش دارين بگذارتتون و بره ، بعد يه نفر كه ده دقيقه پيش داشته با دوست دخترش تلفني ميگفته و ميخنديده بياد بهت بگه بيخيال ، درست ميشه ، آخه اون به درد آدم نميخوره كه ميخوره ؟ اون بيخيال رو بايد يه نفري بگه كه عين خودت باشه ، فقط مشكل اينجاست كه نميدونم اين دردِ چيه ، وگرنه . . . آقاي دكتر!"

دكتر كه انگار به چيزي فكر ميكرد و يكدفعه رشته ي افكارش پاره شده بود با حالت عجيبي گفت "آره ، اون به درد نميخوره!"

پيرمرد بلند بلند صحبت ميكرد و دستش رو مدام تكون ميداد . "آره آقا جونم ، اون موقع كه ما رفتيم اونجا هنوز جاده ي درست و حسابي هم نداشت ، با خود وزير ترابري هم رفتيم ، كلي عزت و احتراممون كردن ، جا و غذا و هر چي كه فكرشو بكني" و با انگشت شست و سبابه ش كفي كه گوشه هاي لبش جمع شده بود رو پاك كرد .

"بالاخره وزير بود ، خدا بيامرزدش ، دو سال بعد مرد ، يعني كشتنش ، آره ، يقين كشتنش ، اونجوري كه كسي نميميره آخه ، اما صداشم در نياوردن . مرد خوبي بود ، كلي از جاده هاي اين مملكت رو اون بانيش بود كه ساختن"

چند ثانيه اي ساكت موند و بعد گفت "تو چرا اينقدر رفتي تو فكر بابا؟"

پسر همونجوري كه به يه نقطه اي پشت پيرمرد خيره مونده بود گفت "دارم فكر ميكنم چه باكلاسه كه آدم وزير باشه بعد بكشنش"

"با كلاسه ؟ مرگ هم مگه اين قرتي بازيا رو برميداره ، شما جوونهام معلوم نيست كجاها سير ميكنين" و بلند شد و همونجوري كه آستينهاش رو ميزد بالا راه افتاد سمت دستشويي .


میگم پری جان این خونه سرده! میگه برو بیرون ببین چه سرماییه ، تو خونه که خوبه ! میگم اینجا نمیتونی این مساله رو نسبی نگاه کنی ، وگرنه بیرون هم از قطب گرمتره چرا مردم با تیشرت نمیان بیرون ؟ باز میگه خونه گرمه ، خوبه ، تو دیشب سردت شد تو اتاقت ؟ میگم به خدا تفریط میکنی پری و راه میافتم سمت شومینه ای که میدونم 2 ساعت بعد دوباره خاموشش میکنه .

یه خانومی عصبانی جلوی تلویزیون نشسته داره حرف میزنه ، در واقع بد و بیراه میگه ، وسطای حرفاش میفهمی که با پسرش دعواش شده اما پسره دیده نمیشه خودتون تصورش کنین و تمومش کنین . اگه خیالپردازی رو دوست دارین البته

یکدفعه در باز شد ، از اون طرف خورد تو دیوار و خودشم پهن شد وسط دستشویی . صدای پا اومد ، مردی دم در دستشویی بود "چی شد بابا ؟ حالت خوب نیست ؟ چرا رو زمینی؟"

هیچی بابا ، خواستم در رو آروم باز کنم صدا نده ، نشد ، یکم زور زدم در که وا شد پرت شدم تو "

"جاییت چیزیش نشده؟"

"نه بابا ، برین شما بخوابین "

"دیگه حالا که بیدار شدم یه دستشویی هم برم دیگه ، پاشو بیا بیرون!"

"بابا منم میخوام برم دستشویی"

"تو الآن چمباتمه نشینی بهتره بابا ، بیا بیرون ، چند دقیقه بشین ، بعد که حالت بهتر شد باز برو تو "

"نه بابا ، طوریم نیست"

"چرا بابا ، رنگ و روت پریده ، دستت و بده من ببینم " پسر دستش رو به سمت مرد دراز کرد و بلند شد موقع بلند شدن مرد وارد دستشویی شد و پسر مجبور شد بره بیرون و مرد در رو بست.

"ای بابا ، بابا کلک زدی؟"

صدای بمی از توی دستشویی شنیده شد "نه بابا ، برو بشین اونجا رو کاناپه تا بیام بیرون ببینم چی شده"


"بالاخره تو يه نفر رو يعني نميخواي كه پس فردا همزبونت باشه ؟"

"همزبون مگه حتمن بايد تو خونه ي آدم زندگي كنه؟"

از پشت اُپن آشپزخونه اومد بالا و تو چشمهاش نگاه كرد "نخير ، دو تا همزبون تو يه خونه با هم زندگي ميكنن" و دوباره رفت پايين.

"نه ، همزبون كي ميخواد ؟"

"يكي نبايد باشه پس فردا كه من نبودم سامونت بده؟"

"هر وقت نبودي يه فكري ميكنم."

دوباره اومد بالا و اينبار دست به كمر جوري كه دستمال سفيد توي دستش ديده ميشد چند ثانيه اي به پسر خيره موند و دوباره رفت پايين "شماها وقيح شدين ، ما كِي جرئت ميكرديم به بابا ننه مون بگيم نباشي؟"

"منم نگفتم نباشي!"

"آره نگفتي ، واسه ش برنامه ريزي كردي فقط !"

"حالا تو رو هم ديدم بابات كه مرد اصلن به ارث و ميراثش نگاهم نكردي"

"نقل اون نيست ، من منتظر مرگشون نبودم"

"مگه من هستم؟"

"چميدونم"

"امشب از اینوَر نریم ، دیگه حالم بهم میخوره از این مسیر"

"از کدوم ور بریم؟"

"چمیدونم؟ اصلن بریم یه طرف دیگه ، چیه هر شب میریم اون بالا زل میزنیم به شهر ؟ "

"میخوای فقط تو شهر دور بزنیم ؟"

"نمیدونم ؟ نپرس ، هر کاری میخوای بکن ، نپرس ... اون بالا فقط نمیام"

"میخوای بریم عرق بگیریم ، امشب عرق بخوریم؟"

"آخه دختره ی ج . ن . د . ه زنگ زده ک . س میگه دیگه! "

"آه ! ول کن دیگه ! همون میریم عرق میگیریم ، منم حوصله ی کلاچ و ترمز ندارم"

نشست پشت ميز ، از كاغذهاي آچهار روي ميز يكدونه برداشت گذاشت جلوش ، با دقت يك دايره وسطش كشيد ، بعد توي دايره يك مربع كشيد ، بعد دوباره وسط مربع يك دايره ي ديگه كشيد ، خودكار رو آروم گذاشت روي ميز ، همونطور كه نشسته بود صندلي رو داد عقب ، بعد بلند شد ، كاغذ رو هم برداشت ، از اتاق رفت بيرون ، رفت كنار شومينه ، نگاهي به كاغذ انداخت ، انگار كه چيزي توش نوشته باشه و اونم در حال خوندنش باشه ، بعد سرش رو آورد بالا و تو شومينه رو نگاه كرد . همونطور كه به آتيش خيره شده بود كاغذ رو آروم گذاشت روش و برگشت تو اتاق ، نشست پشت ميز و يك كاغذ ديگه برداشت .

---------

پي نوشت : تو بگو دلتنگي ، يا مثلن بگو بي حوصلگي ، يا شايد دلت بخواد بگي افسردگي . ببينم مگه حالا فرقي هم ميكنه ؟

"ريحانه اين چهار تا كلمه رو بگو ديگه ، چرا اذيت ميكني؟"

اين رو گفت و سر دوربين همونجور كه رو دوشش بود انگار كه خجالت كشيده باشه افتاد رو به زمين .

"خسته شدم ، اين باد لعنتي هم كه ول نميكنه ، بابا تو گوشم هم خاك جمع شده ، هوي با تواما!"

دختر چرخي زد و دستش رو جوري كه انگار رو دوشش دوربيني حمل ميكنه بالا آورد و با صداي كلفت گفت "تو گوشمم خاك جمع شده ها ، واي موهام هم كه خاكي شده ، دوربينمم سنگينه ، حالا چي ميشه ؟ يعني ما اينجا بدون آب و غذا ميميريم؟"

جمله ي آخري رو با صداي لوس و دخترونه اي گفته بود كه اگر لبخند گوشه ي لبش نبود نميشد فهميد شوخي بوده يا جدي.

"اصلن خاك تو سر من كنن كه پاشدم با تو اومدم تو اين بر و بيابون" و با عصبانيت برگشت و راه افتاد به سمت ماشين .

"خوب! نرو! بيا ميگم "

پسر نايستاد .

"اَه ، بيا ديگه ، فرهاد!" اسمش رو ملتمسانه صدا كرده بود .

"فرهاد! قبلش دلم سيگار ميخواد!" پسر دستش رو برد تو جيبش .

پي نوشت : امروز با پري رفتيم خانه ي هنرمندان ، كلي خوش گذشت ؛ مدتها بود كه با هم كافه نرفته بوديم .

ببین واقعن اونقدر که فکر میکنی عجیب نبود ، حتی دردناک هم نبود ، عین هر روز صبح با سردرد از خواب پاشدم ، عین هر روز صبح هم پتو رو اونقدر محکم زدم کنار که از روی تخت افتاد پایین ، تا اینجا که چیزی عجیب نبود ، بود؟ خوب . هیچی دیگه ، اومدم از اتاق بیام بیرون ، دیگه فکر کنم اینکه چجوری از تختم اومدم بیرون خیلی مهم نباشه ، آره ، به نظرم مهم نیست ، وقت بیرون اومدن از اتاق مثل هر روز صبح صورت هَپَلیم رو تو آینه ی دم کمد نگاه کردم ، نه که واستم نگاه کنما منظورم اینه که یه نگاهی انداختم ، میدونی جای آینه کجاست که ؟ به نظرم جاش خیلی خوبه ، مخصوصن واسه صبحها ، چون همینکه ناامیدی دیدن ریخت غیرآدمیزاد صبحهام میاد سرتاپای وجودم رو بگیره دیگه از اتاق اومده م بیرون ، کشش ندم ، رفتم تو آشپزخونه سر تی میکر (tea maker) دکمه ش رو زدم که تو مدتی که تو دستشویی ام آبش جوش بیاد ، اومدم برگردم از آشپزخونه بیام بیرون پام روی آبی که جلوی ماشین لباسشویی جمع شده بود سُر خورد ، این دمپاییه اصلن تعریفی نیست ، آهان اینم بگم که تی میکر روی ماشین لباسشوییه ، هیچی سُر خوردم افتادم ، سرم خورد گوشه ی ماشین و همونجا بود که فکر کنم مُردم ، یا شاید چند دقیقه بعد ، ببین دردش حتی چند ثانیه هم نبود ، مشکل بعد از مُردن بود که اونجا رو زمین سردم شده بود و خونی که از سرم میرفت با اون آبهای کف آلود غاطی شده بود و اَی... حالمو داشت به هم میزد ، کاش این ماشین رو زودتر میبردم تعمیر که اینجوری عذاب بعدِ مرگ گریبونم و نمیگرفت .

نه اينكه بگم دلم تنگ نشده ها ، نه ! نه اينكه الآن بخوام بگم كه آره من دقيقن برنامه م اين بود كه تا همين امروز ِ نميدونم چندِ آذر تعطيلش كنم و خوب دوره ي تعطيلي تموم شد ، نه ! به واقع هيچي نميخوام بگم ، هيچي . حتي دلم نمياد اون تعطيل شدِ تو ذوق بزن رو از اونجا بردارم .

پناه آوردم اينجا . هيچ جاي ديگه اي رو نداشتم . همين .