"ريحانه اين چهار تا كلمه رو بگو ديگه ، چرا اذيت ميكني؟"
اين رو گفت و سر دوربين همونجور كه رو دوشش بود انگار كه خجالت كشيده باشه افتاد رو به زمين .
"خسته شدم ، اين باد لعنتي هم كه ول نميكنه ، بابا تو گوشم هم خاك جمع شده ، هوي با تواما!"
دختر چرخي زد و دستش رو جوري كه انگار رو دوشش دوربيني حمل ميكنه بالا آورد و با صداي كلفت گفت "تو گوشمم خاك جمع شده ها ، واي موهام هم كه خاكي شده ، دوربينمم سنگينه ، حالا چي ميشه ؟ يعني ما اينجا بدون آب و غذا ميميريم؟"
جمله ي آخري رو با صداي لوس و دخترونه اي گفته بود كه اگر لبخند گوشه ي لبش نبود نميشد فهميد شوخي بوده يا جدي.
"اصلن خاك تو سر من كنن كه پاشدم با تو اومدم تو اين بر و بيابون" و با عصبانيت برگشت و راه افتاد به سمت ماشين .
"خوب! نرو! بيا ميگم "
پسر نايستاد .
"اَه ، بيا ديگه ، فرهاد!" اسمش رو ملتمسانه صدا كرده بود .
"فرهاد! قبلش دلم سيگار ميخواد!" پسر دستش رو برد تو جيبش .
پي نوشت : امروز با پري رفتيم خانه ي هنرمندان ، كلي خوش گذشت ؛ مدتها بود كه با هم كافه نرفته بوديم .
اگه همهی پستات به همین سادگی و گیرایی باشه قول میدم که حداقل یه خواننده به خوانندههات اضافه بشه!
ReplyDeleteچه اسمهای بی مزه ای برای شخصیت ها گذاشته بودی ! یاد برره افتاد:))م
ReplyDelete