اینجای دنیا ملت خیلی دوست دارن بگن سرشون شلوغه. انگار که مثلا فضیلتی باشه توش که سرشون شلوغ باشه که نتونن بخوابن یا صبحها مجبور باشن پشت فرمون مسواک بزنن یا هرچی. بعد خب من چون دارم مرزهای درگیر کردن خودم رو در زیادت امور روز-به-روز جابهجا میکنم و با توجه به اینکه همه رو هم مسخره میکنم وقتی میگن سرشون شلوغه، اونروز مچ خودم رو گرفتم که داشتم قسم میخوردم که رو گوشیم ۶ تا تقویم مختلف دارم. دیروز یهو به فکرم رسید که من از سیزده سالگی در حال تلاش برای رسیدن به زندگی مطلوب و موفقیت بودم و دقیقا میتونم بگم که درگیر کار تماموقت بودم و الان اگر دنیا جای درستتری بود و عدالتی در کار بود باید قشنگ میتونستم بازنشست شم. تازه این درحالیه که تلاشم برای گرفتن معدل بیست در امتحانات نهایی دبستان و در ادامهش تستهایی که برای ورود به مدرسهی راهنماییِ تیزهوشان و نمونه دادم رو اصلا به حساب نیاریم. هفتهی پیش توی جمع یه تعداد کارآفرین تورنتویی بودم که البته با شاخصهای امریکای شمالی خیلی هم همه انسانهای خاضعی بهحساب میاومدن. بعد خدا به سر شاهده به صورت کاملا اتفاقی و رندم یه شمای کوچیک از زندگیم ارائه کردم که آره من سه سال بدون حقوق و مواجب تو گرونترین جای دنیا زندگی کردم. بعد چون دیدم که چشماشون گرد شد براشون توضیح دادم که مشکلی نیست و اینکه ایرانی بودن با مزایای خاص خودش میاد که در عرض سه دقیقه احساس کردم همهشون چنان غمگین و معذب شدن که تو بگو دیمنتورها بوسیدهباشنشون. فکری شدم که بابا جدا ایت ایز عه بیگ دیل. هر روز و هر روز بیشتر احساس میکنم باید با خودم مهربونتر باشم و بفهممتر که لازم نیست تا گور حرص بخورم و کار کنم و بدوم. با اینحال شاید شما هم باورتون نشه اما ۶ تا تقویم مختلف روی گوشیم و کامپیوترم و سامانههای دیگهم هست که انجام چیزایی که تو خط بالا بهشون اشاره کردم رو سخت میکنه. بگذریم؟
برای هال پرده خریدیم و نصب کردیم و تمام. تبدیل شد به خونه. میلپرده رو که از آخرین قلاب ردکردم یادم افتاد به حرف مامان که «دو ماه دیگه پاتونو دراز کردهاین رو کاناپه و همهچی تموم شده». اونموقع یه «میدونم»ـی ناله کردم اما با خودمم گفتم که «کو حالا تا دو ماه دیگه؟». بفرما، شد دو ماه دیگه. دو ماه و ده روز تازه. از این که بگذریم کشف تازهمون کتابخونهی عمومی تورنتوئه راستی. مجموعهی فیلمهاشون بینظیره. هر فیلمی که توی چندین سال گذشته نتونستهبودم/بودیم پیدا کنم/کنیم رو دارن. فقط مجبور شدیم یه دونه دیویدی درایو هم بگیریم چون اکسباکسم مال یه منطقهی جغرافیایی دیگهست و نمیشه روش دیویدیهای این منطقه رو دید. این یکشنبهای که گذشت «مادرِ دوم» رو دیدیم. اگر ندیدین و میتونین پیداش کنین ببینین. خانم نقش اولش هم شبیه رویا تیموریان بود اما خب عکسشو که نشون «ش» دادم گفت نه شبیه نیستن. من کلا خیلیا رو شبیه خیلیا میبینم اما بقیه بهندرت باهام موافقم. حالا مهم هم نیست، اما اگر دیدین و فکر کردین شبیهن بیاین بهم بگین.
زندگیم و تصمیمگیریهام روزبهروز شدهن. گاهی با خودم فکر میکنم شاید دقیقا دنبال همین بودم که همهچیزی که خیلیها آرزوشون بود رو ول کردم و رفتم دنبال چیزی که خیلیا بهخاطرش بهم گفتن دیوانه و روانی. گاهی ترس برم میداره و گاهی هم احساس قدرت میکنم. واقعا نمیدونم سه ماه دیگه کجام و دارم چیکار میکنم. فقط یاد گرفتهم که باید از چیا و کیا دوری کنم. یادتر هم گرفتهم که چطوری یهکمی کمتر بترسم. گاهی میرم توی بالکن درندشت این خونه و نفس عمیق میکشم. یادم میافته به آشپزخونهی خونهی دوم سنگاپور و منظرهی رودخونهای که از پنجرهش دیدهمیشد. چقدر واستادم دم اون پنجره و بیرون رو نگاه کردم و با خودم فکر کردم که کی قرار بود اون وضعیت تموم شه. تموم شد هم. از الانم و اینجام خیلی زود هم بهنظرم میاد. خیلی هم دور بهنظرم میاد البته. اما کی اینهمه آدرنالینی که توی من ترشح میشه با شنیدن آهنگ هپی رو ممکنه حدس بزنه چه حسی داره. آدمیزاد خیلی چیز عجیبیه. مامان که رسما ورد زبونشه «آدمیزاد چیه؟». با یه شور و شوقی ول کردم تورنتو رو و رفتم ادمونتون که انگار به قول خارجیا «it was a no brainer». دو سال بعدش اما یه گلولهی خشم بودم و روزی بیشتر از ده پونزده ساعت فقط با خودم حرف میزدم و یعنی تحلیل و تفسیر. شدهبودم نقشاول اون داستانهایی که با «فلانی اصلا فکرشو هم نمیکرد که...» شروع میشدن. اینجوری که نگاه میکنی خیلی باحاله. همهش داستانه و بالا و پایین. توش که هستی اما اونقدرها خوش نمیگذره. باید یاد بگیرم که برم واستم کنار و انگار کنم که دارم فیلم میبینم. بگذریم.
همه چیو جمع کردیم (تقریبن) و گذاشتیم وسط هال. شین امروز بذل و بخشش و بعضن فروش گلدوناش رو تموم کرد. منم به عنوان آخرین کارِ بزرگ قبل از بار زدن وسایل، زنگ زدم به شرکت خدماتدهِ اینترنتمون که ببینم چجوری باید آدرس رو و خط اینترنت رو منتقل کنیم به شهر جدید که متوجه شدم نمیشه. آخر این هفته بارها رو میان میبرن و بعدش ما قراره دو هفته توی خونهی خالی از تیر و تخته و بشقاب و قاشق و مایکروفر و پروژکتور و اسپیکر و کتاب و اینا زندگی کنیم و رو تشکهای بادی بخوابیم. هر روز صبح استرس دارم بابت هزار تا چیز و هیچچیز و بعد روز که شروع میشه و درگیر زنگ زدنها و ایمیل فرستادنها و پیگیریها میشم یادم میره که اوه اوه داریم از اینور قاره میریم اونورش. «ل» خیلی کمک کرد. بدونش نمیشد. رفت برامون خونه دید، عکس فرستاد پول پیش رو داد و هزار تا چیز دیگه. شین باورش نمیشد اصلا. بهم گفت «مگه میشه کسی برای آدم همچی کاری کنه؟» و با چشمهای گرد شده از تعجب و قدردانی بهم نگاه میکرد. «ف» بهم مسج داد که «روزی که میاین میخواین من برم براتون خرید کنم یخچال خالی نباشه؟» قبلش هم الف زنگ زدهبود که «کی میرسین من بیام فرودگاه دنبالتون؟»، امروز هم میم بهم گفت برای فلان کاری که داشتم بیاد ماشینشو بده بهم که برم کارم رو سریعتر انجام بدم. دیشب شین بهم گفت که «تو خیلی خوششانسی که اینهمه آدم دوستت دارن». دونستنش با شنیدنش از زبون کس دیگه خیلی فرق داشت. یهو انگار احساس غرور و قدرت کردم. امروز که به ی گفتم گفت «آره کِر کردنمون برا همدیگه واقعیه، انگار جونمون برا هم در میره، خارجیا ندارن فکر کنم به این شدت».
بگین بهم
شین رفته فرنگ و من تنهام. تا کلگری رسوندمش و برگشتم. سرجمع فکر میکنم هشت ساعت رانندگی شد. لحظهای که داشت خداحافظی میکرد زور زیادی زدم که اشک نریزم. فقط برای خاطر نوزده روز. یاد روزی افتادم که ی از سنگاپور رفت. تازه اون روز فهمیدم که ساعتهای فرودگاه چانگی مارکشون رولکس بود. راحت سه دقیقه بغلمون طول کشید. یاد اون روز که افتادم به خودم گفتم «باهاع این که هم معلومه کی برمیگرده هم زمانش کوتاهه. آروم باش بابا». دلنازک شدم؟ خیر، بودم. ژن اصیل پدریه. وقتی رفتم اصفهان مامان سه روز گریه کرد اما الان بعد از یازده سال نگاه بابا از پشت ویدیوچت دلتنگتر به نظرم میاد. یزدانمون دلش نازکه. برخلاف کل خونوادهش. ایشالا که هیچکدوم اینجا رو نمیخونن. اگر هم میخونین احتمالا باهام موافقین، هومم؟ نیومدم زیاد بنویسم اما بنظر میاد که داره طبق قرار پیش نمیره. حالا هرچی. تنهایی نشستم آیز واید شات نگاه کردم. هیچوقت نگاه نکردهبودمش. به نظرم فیلم خوبی اومد. فقط برام سوال بود تمام مدت فیلم که یعنی آقای کوبریک نمیتونست یه بازیگر بهتر از تامکروز پیدا کنه؟ واقعا حتی یه دونه فیلم خوب داره این آدم؟ اگر داره به من بگین. میدونم که توی فیلمهای زیاد خوبی بازی کرده اما یه دونه فیلم هست که توش خوب بازی کردهباشه. چقدر نابلده آخه؟ همیشه فکر میکنم اگر توی فیلم مرد بارانی به جاش چهمیدونم مثلا جانیدپ بازی میکرد چقدر این فیلم خارقالعادهتر میشد. شاید هم یه چیزی هست که من نمیدونم و نمیفهمم. مثل همهی فیلمایی که به نظر من بد بودن و منتقدا نظرشون چیز دیگهای بود. مثل د گرت بیوتی مثل پسرِ با دوچرخه مثل دانکرک. بگذریم.
Tingvall Trio
ف حدود یه سال پیش ازم پرسید موزیک چی گوشی میدی و احتمالا منتظر بود جوابم یه چیزی تو مایههای همون موزیکایی باشه که ده سال پیش وقتی با هم همخونه بودیم گوش میکردیم. من اما گفتم ملو بیتس گوش میکنم و جز و گاهی هم بلوز خیلی خیلی آروم. بعدش گفت که «نه برای موقع کار نمیگم، موزیک چی گوش میکنی؟» و من بهش گفتم که تقریبا موزیک گوش نمیکنم دیگه. برای خودمم جالب بود البته که من دیگه مخاطب جدی موسیقی نیستم که دنبالش کنم و آلبومهای جدید رو گوش و کنم و اینا. اون البته کماکان برام موزیک میفرسته و منم گوش میکنمشون، خودم اما نه، هیچ.
حالا بگذریم. امروز حین کار اسپاتیفای یه موزیکی پخش کرد که خیلی حالمو خوبِ نرمِ نوستالژیکطور کرد. یاد وقتی تهران زندگی میکردمم انداخت و خیلی دقیق حس کافهنشینیهای اون سالها رو بهم داد. گفتم باهاتون باشتراک بذارم. لینک یوتوبش رو میذارم این پایین. دیگه خودتون میدونین. اسم گروه رو گذاشتم موضوع این پست و این آخرین ترک از آلبومی هست به اسم «dance». اسم خود ترک هم در کمال تعجب هست «in memory».
به سمت جنوب
آخر هفتهای که گذشت رفتیم تو جنوبیترین نقطهی آلبرتا یک شب رو توی چادر گذروندیم. دو سه کیلومتر بالاتر از مرز با آمریکا بودیم و عملا تصویری که میدیدیم وقتی صورتمون رو به سمت جنوب میگردوندیم، طبیعت آمریکا بود. به اشتراک گذاشتن عکسهای طبیعت روی اینستاگرام حق مطلب رو از زیبایی ادا نمیکرد اینه که گفتم بعد از سالها اینجا چند تا عکس بذارم.
این عکسها هم توی مسیر شیشصد کیلومتری ِ ادمونتون به سمت جنوب گرفتهشدهن. کلی شهرهای کوچیک با جمعیت حدود دو سه هزار نفر توی مسیر بود که همهشون خیلی بامزه بودن و کاملا میشد یه سفر جداگونه برای دیدن اون شهرها ترتیب داد. توی عکس اول اون سگه واقعا داشت برای خودش تو خیابون قدم میزد.
آه ای ژانپل ِ عزیز
من سه بار تهوعِ سارتر رو خوندم. یک بار سال اول دانشگاه وقتی هر رو از بر تشخیص نمیدادم و زندگی روهای مختلف و جذاب و غیرجذابش رو هنوز بهم نشون ندادهبود. اون موقع یادمه هیچی و دقیقن هیچی از کتاب نفهمیدم و فقط کتاب رو خوندم که خونده باشمش. اونقدر هم برام خستهکننده بود که فک کنم یکهفتهای طول کشید تا تمومش کنم و حتی وسطش یه کتاب دیگه هم خوندم (چشمهایش). بار دوم پنج سال بعدش بود. سرباز بودم و شبها از دوازده تا هشتونیم صبح توی پاسگاهِ باقرشهر، چسبیده به بهشتزهرا (منطقهی ۱۹ راهنماییرانندگی تهران بزرگ) با یه کلاشینکف خالی پاس میدادم. اون بار خوندنش فقط یک شب طول کشید و یادم میاد که از بهترین تجارب کتابخونیم شد. احساس میکردم ژانپل یکی از دوستهای نزدیکمه که داره برام از زندگیش میگه و من خیلی خوب میفهمیدمش و کلمهبهکلمهی حرفاش برام سکرآور بود. وقتی کتاب تموم شد غمگین بودم و تا دو سه روزی هیچی نخوندم که حلاوت اون همذاتپنداری از بین نره. بار سوم یازده سال بعد از بار دوم بود. زندگی از هیچ حقه و بازیای برام فروگذار نکردهبود. خوب و بد. هرچی که فکرش رو بکنید. دو بار مهاجرت، چندین بار تغییر شغل، مرگِ نزدیکترین اقوام، تجربهی عشق، مسافرتهای تکنفره… اینبار خوندن کتاب یک ماه طول کشید. به نظرم سارتر شبیه بچهی لوسی حرف میزد که از مادرش قهر کردهبود و حین نوشتن از دنیاش دنبال جلب توجه بود. باورنکردنی بود. اینبار هم میفهمیدمش اما اصلن برام جذاب نبود.
خیلی از ماها فکر میکنیم که از بقیه باهوشتریم و یا اینکه از بقیه بهتر میفهمیم. متاسفانه آدمی که فکر میکنه از بقیه بهتر امور رو متوجه میشه به خودش این اجازه رو میده که از قوانین سرپیچی کنه و یا اینکه خودش رو بالاتر از قانون بدونه. یه مثال خیلی خیلی سادهای که به ذهنم میرسه اینه که مثلن شما یه چهارراه خیلی خلوت رو فرض کنین توی یه نصفشب تاریک. قانون میگه که اگر چراغ قرمزه باید منتظر بایستی تا سبز شه بعد راه بیافتی. من و شمایی که معتقدیم میتونیم مسائل رو راحتتر حل کنیم بدون اینکه خودمون رو اسیر قوانین دستوپاگیر جامعهمون بکنیم، یه نگاه میکنیم به این سر خیابون و یه نگاه دیگه به اون سر خیابون و نمهنمه میآییم روی خط عابر پیاده و بعد یهکمی بیشتر گردن میکشیم و میگیم هیشکی نیست من برم و تمام. چرا به خودمون این اجازه رو میدیم که با اینکه نص صریح قانون میگه باید بایستی بازم از چراغ رد شیم؟ جوابش اینه که فکر میکنیم این قانون مال کسیه که نمیتونه به اندازهی کافی دقیق و درست چهارراه رو بررسی کنه و اگر بخواد کاری که ما کردیم رو بکنه یحتمل که هیچ، قطعن باعث تصادف میشه و ما اما چون خیلی خوبیم و دقیقا میدونیم قانون داره جلوی چی رو میگیره، با عقل کوانتومیمون نمیذاریم اون اتفاق بیافته. حالااینجا چه اتفاقی افتاده؟ شما خلاف کردین اما اعتقادی ندارین که خلاف کردین. چرا؟ چون میدونین که چیزی که به واسطهی اجرای قانون میخواست تحصیل بشه، شده پس خلافی در کار نیست.
با اینحال به نظر من یه اتفاق بد این وسط میتونه بیافته. تسلسلِ خلاف. فرض کنین یه آدمی که مثل شما خودش رو باهوشِ باهوشها نمیدونه یا اینکه اصلا هوش چیه، چشمهاش به اندازهی شما خوب کار نمیکنه شما رو حین ارتکاب این جرم میبینه و با خودش میگه که «عه، خب منم یه نگاه میکنم و بعد رد میشم دیگه». تلاش میکنه که رد شه و تصادف میکنه. شما نمیدونستین که کسی داشته نگاهتون میکرده. اما خلافی که اون آدم کرده و در همین راستا تصادفی که اتفاق افتاده مستقیمن به خاطر این بوده که شما خودتون رو بالاتر از قانون دونستین. البته شاید الان بگین که برو بابا تو هم با این مثالت که عرضم به حضور قشنگتون که از نظر من تسلسل خلاف و قانون رو زیرپاگذاشتن از خود خلاف بدتره. شما جزیی از این تسلسل بودین و این فقط و فقط به خاطر همونی بود که بالا گفتم. حالا شما تعمیم بدین این رو به کسایی که وسط همهگیری سفر میکنن و میگن که پنجرهمون بالاست یا تو شهر مقصد نمیریم از خونه بیرون. یا اونایی که بهشون گفته میشه قانون این ساختمون اجازه نمیده شما بعد از ساعت ۱۱ شب مهمون داشتهباشین و این رو توی قراردادشون هم ذکر کردهن و اینا باز به خودشون اجازه میدن که یه مهمونی ساکت به زعم خودشون بگیرن و شبزندهداری کنن، یا حتی حتی حتی کسایی که به جوکهای قومیتی دوستشون نمیخندن اما بهشون تذکر هم نمیدن.
حرفم اینه که اگر هرکدوم از ما «فعالانه» تلاش کنیم که به آدمها با رسم شکل این موضوع رو یادآوری کنیم که اندازهی مغزِ ما مجوزِ تفسیرِ دلایلِ قوانینْ یا حتی خیلی سادهتر از اون دلیلی برای تبیین خوبی و بدی امور نیست دنیامون خیلی جای بهتری میشه. چهمیدونم.
من صنعتی اصفهان درس خوندم. اصلا اولین پست این وبلاگ رو هم توی راهروهای دانشکدهی برقوکامپیوتر همونجا پست کردم. جای خارقالعادهای بود. کارایی که توش کردم و تجربیاتی که از سر گذروندم غیرقابل توصیفن. از هماتاقی شدن با یه آدمِ باهوش و درعین حال باشگاهبروی هیکلی که سال سوم معتاد به کراک شد و نمیتونست دمپاییهاش رو خودش پاش کنه تا بزرگترین شکست عشقی عمرم به زعم خودم، همهشون توی یه بازهی کوتاه چهار سال و نیمه اتفاق افتادن که الان که بهشون فکر میکنم حتی باورم نمیشه که واقعیت داشتن.
امروز یکی از هماتاقیهام توی خوابگاه که به معنایی از دستش فرار کردم و رفتم با ارسیا هماتاق شدم بعدش بهم مسج داده روی اینستاگرام و بعد از سلام و احوالپرسی نوشته «من بعضی وقتا که یاد خاطرات دوران خوابگاه می افتم، احساس می کنم تو جزو معدود افرادی بودی که من چند باری درشون مالیده بودم» و بعدش هم نوشته اگر من هم اینطوری فکر میکنم معذرت میخواد و بگم تا تسویهحساب کنیم. بله درست خوندین. دقیقا از همین عبارت «در مالیدن» استفاده کرده. خودم باید چند بار میخوندم تا مطمئن شم دارم درست میبینم. این آدم تازه جزو آدمهای مودبی بود که از یه خونوادهی بسیار مذهبی اومدهبود دانشگاه و خب البته چهار سال دانشگاه نهتنها بهش یاد نداد که چطور ادب اجتماعی داشتهباشه که همون تربیت خونوادهش رو هم ازش گرفت. من خودم تا سالها بعد از دانشگاه سیگار میکشیدم و هنوز هم فکر میکنم اگر تاثیر خوابگاه و آدمهای توش نبود هیچوقت سیگاری نمیشدم. خیلی چیزای دیگه هم اتفاق افتادن توی خوابگاه و دیدم توی خوابگاه که شاید حتی اگر قسم بخورم براتون باورتون نشه که همچو چیزایی ممکنه اتفاق بیافته.
داشتم فکر میکردم که چه مادرها و پدرهایی که با چه آرزوهایی میفرستن بچههاشون رو به بهترین دانشگاههای ایران و چه هفتخطهای الکلی و معتاد و سکسزده و متقلبی که تحویل نمیگیرن. همین.
شب از تو دور است یا غم از تو دور است؟
شبا دیر خوابم میبره. کتاب میخونم. روی کیندل یا روی آیپد. ترجیحم روی کیندله. هم کوچیکتره هم چشمم اذیت نمیشه. متاسفانه اما کتابایی که میخوام بخونم روی مغازه شون نیست. یه مدت طولانی کتابای انگلیسی که زبون اصلیشون انگلیسی بود خوندم. بعضیاشون آسونتر از باقی بودن. بعضیاشونم سختتر بودن. بوکوفسکی مثلا خیلی راحتخون بود اما ایشیگورو که اتفاقا ازش سه تا کتابم خوندم زیادی وقت گرفت ازم. یعنی به نظرم وقتی کتابی رو به زبون مادریت نمیخونی بیشتر از اینکه لذت ببری داری همهش زور میزنی. کیندل مخصوصا برای کتابایی که از مغازهی خودش میخری کلی ابزار مَبزار داره که مثلا معنی کلمهها رو نشون میده و اینا اما بازم اونقدری که تو فارسی رَوون سُر میخوری بین خطها و صفحهها، اون المان نیست دیگه. بعد گفتم خب چهکاریه حالا، اینهمه کتابای ادبیات خودمون و ادبیات غیرانگلیسی که به فارسی ترجمه شدهن و خوبم ترجمه شدهن اتفاقا، خب برو اونا رو بخون. عضو طاقچه شدم. واسه اون دیگه نمیشد رو کیندل بخونم. فقط یا رو گوشی یا رو آیپد. جفتش سخت بود. حتی وقتی عضو کتابخونه هستی فایل کتاب رو نمیتونی دانلود کنی که بعد هرجا دلت خواست بخونیش. یه وضعیت عجیبی. بعد رسیدم به اینجا که پیدیاف کتابها رو اگر بتونم دانلود میکنم بعد میریزم روی کیندل. پیدیافها هم معمولا اسکنی هستن. توی کیندل یهو میبینی به دلایل تکنیکال نصف یه پاراگراف رو نشون نمیده. رو کامپیوتر نگاه میکنی هستا، کیندل نشونش نمیده اما. عجیب نیست؟ هست. بعد فکر کردم از کتابایی که بهمن میفروشه و از ایران میفرسته بخرم. بهش مسج دادم شرایط فرستادن کتاباشونو گفت دیدم اینطوری هر یه دونه کتابی که بخواد بیاد کلی وقت طول میکشه و همون از رو طاقچه بخونم راحتتره. حالا هرچی.
یه چند شبه دارم همسایهها رو میخونم. من از احمد محمود هیچ کتابی نخوندهبودم. احتمالا الان میگین چه کتابخونی هستی که احمدمحمود نخوندهبودی. والا بهنظرم خیلی هم کتابخون نباشم شاید. چهمیدونم والا. یه کتاب فروشی هست توی کتاب که این بچه (راوی) میره توش و اینا. هربار پاشو میذاره توی این کتابفروشی یا اسمش میاد توی کتاب یادم میافته به انقلاب. چشام خیره میمونه. فکرم میره سمت موزاییکها و سنگفرشای زشت و کثیف روبروی دانشگاه. هم دلم میگیره هم یهطورایی میشه که خوشم میاد تهش. پریشب یادم افتاد به یه کافهای که با «ژ» خیلی میرفتیم. نبش قدس و بزرگمهر بود. پاستاها و چیپس و پنیراشون عالی بود. یاد اونجا افتادهبودم. خیلی زور زدم تا یادم بیاد دقیقا کجا بود. بعد فکر کردم من اینهمه تو تهران اینور اونور میرفتم اصلا چقدر ازش یادم مونده هنوز. گفتم بذار تو ذهنم رانندگی کنم از مثلا گیشا تا کافهای که با فرزانه میرفتیم تو آرژانتین. نتونستم همهشو به یاد بیارم. یه جاهایی کلا محو شدهبود تو ذهنم انگار. تهران برام تیکهتیکه شدهبود انگار. اون موقعها یه نقشهی تصویری گنده داشتم. الان اینجوری شده که مثلا خب فاطمی فلانجا بود بعد چهارراه ولیعصرم فلان جا بینشون چی؟ اگر بگم تقریبا هیچی، دروغ نگفتهم. چشامو بستهبودم و از اتوبانا میپیچیدم تو بزرگراهها، یادم میافتاد کردستان راه داشت از یه جایی به حکیم اما یادم نمیاومد چهشکلی بود. فکر کردم شایدم اصلا نداشت. یادم میاومد که سر میرداماد و ولیعصر یه پمپبنزین بود و ما از یه خیابون غربی-شرقی میپیچیدیم توش اما اون خیابونه رو یادم نمیاومد.
پلک زدم و باقی کتاب رو خوندم.