شبا دیر خوابم میبره. کتاب میخونم. روی کیندل یا روی آیپد. ترجیحم روی کیندله. هم کوچیکتره هم چشمم اذیت نمیشه. متاسفانه اما کتابایی که میخوام بخونم روی مغازه شون نیست. یه مدت طولانی کتابای انگلیسی که زبون اصلیشون انگلیسی بود خوندم. بعضیاشون آسونتر از باقی بودن. بعضیاشونم سختتر بودن. بوکوفسکی مثلا خیلی راحتخون بود اما ایشیگورو که اتفاقا ازش سه تا کتابم خوندم زیادی وقت گرفت ازم. یعنی به نظرم وقتی کتابی رو به زبون مادریت نمیخونی بیشتر از اینکه لذت ببری داری همهش زور میزنی. کیندل مخصوصا برای کتابایی که از مغازهی خودش میخری کلی ابزار مَبزار داره که مثلا معنی کلمهها رو نشون میده و اینا اما بازم اونقدری که تو فارسی رَوون سُر میخوری بین خطها و صفحهها، اون المان نیست دیگه. بعد گفتم خب چهکاریه حالا، اینهمه کتابای ادبیات خودمون و ادبیات غیرانگلیسی که به فارسی ترجمه شدهن و خوبم ترجمه شدهن اتفاقا، خب برو اونا رو بخون. عضو طاقچه شدم. واسه اون دیگه نمیشد رو کیندل بخونم. فقط یا رو گوشی یا رو آیپد. جفتش سخت بود. حتی وقتی عضو کتابخونه هستی فایل کتاب رو نمیتونی دانلود کنی که بعد هرجا دلت خواست بخونیش. یه وضعیت عجیبی. بعد رسیدم به اینجا که پیدیاف کتابها رو اگر بتونم دانلود میکنم بعد میریزم روی کیندل. پیدیافها هم معمولا اسکنی هستن. توی کیندل یهو میبینی به دلایل تکنیکال نصف یه پاراگراف رو نشون نمیده. رو کامپیوتر نگاه میکنی هستا، کیندل نشونش نمیده اما. عجیب نیست؟ هست. بعد فکر کردم از کتابایی که بهمن میفروشه و از ایران میفرسته بخرم. بهش مسج دادم شرایط فرستادن کتاباشونو گفت دیدم اینطوری هر یه دونه کتابی که بخواد بیاد کلی وقت طول میکشه و همون از رو طاقچه بخونم راحتتره. حالا هرچی.
یه چند شبه دارم همسایهها رو میخونم. من از احمد محمود هیچ کتابی نخوندهبودم. احتمالا الان میگین چه کتابخونی هستی که احمدمحمود نخوندهبودی. والا بهنظرم خیلی هم کتابخون نباشم شاید. چهمیدونم والا. یه کتاب فروشی هست توی کتاب که این بچه (راوی) میره توش و اینا. هربار پاشو میذاره توی این کتابفروشی یا اسمش میاد توی کتاب یادم میافته به انقلاب. چشام خیره میمونه. فکرم میره سمت موزاییکها و سنگفرشای زشت و کثیف روبروی دانشگاه. هم دلم میگیره هم یهطورایی میشه که خوشم میاد تهش. پریشب یادم افتاد به یه کافهای که با «ژ» خیلی میرفتیم. نبش قدس و بزرگمهر بود. پاستاها و چیپس و پنیراشون عالی بود. یاد اونجا افتادهبودم. خیلی زور زدم تا یادم بیاد دقیقا کجا بود. بعد فکر کردم من اینهمه تو تهران اینور اونور میرفتم اصلا چقدر ازش یادم مونده هنوز. گفتم بذار تو ذهنم رانندگی کنم از مثلا گیشا تا کافهای که با فرزانه میرفتیم تو آرژانتین. نتونستم همهشو به یاد بیارم. یه جاهایی کلا محو شدهبود تو ذهنم انگار. تهران برام تیکهتیکه شدهبود انگار. اون موقعها یه نقشهی تصویری گنده داشتم. الان اینجوری شده که مثلا خب فاطمی فلانجا بود بعد چهارراه ولیعصرم فلان جا بینشون چی؟ اگر بگم تقریبا هیچی، دروغ نگفتهم. چشامو بستهبودم و از اتوبانا میپیچیدم تو بزرگراهها، یادم میافتاد کردستان راه داشت از یه جایی به حکیم اما یادم نمیاومد چهشکلی بود. فکر کردم شایدم اصلا نداشت. یادم میاومد که سر میرداماد و ولیعصر یه پمپبنزین بود و ما از یه خیابون غربی-شرقی میپیچیدیم توش اما اون خیابونه رو یادم نمیاومد.
پلک زدم و باقی کتاب رو خوندم.
No comments:
Post a Comment