چه سال ِ نویی عزیز ِ من؟

سال نوی فارسی این‌جا بودم. یه مهمونی هم گرفتیم که به دلایل ِ مختلف پر شد از غیرایرانیایی که هیچ ایده‌ای در مورد نوروز نداشتند و البته دلشون هم نمی‌خواست که داشته باشند. تمام ِ شب رو مشروب خوردند و بعدش هم مست و خراب رفتند خونه‌هاشون. دور ِ همی ِ فاخر ِ عید ِ نوروز شد عین ِ یه مهمونی ِ معمولی ِ آخر هفته. حتی صدای توپ رو هم درست‌درمون نشنیدیم از بس سر و صدا بود. 
فردا صبحش هم رفتیم نشستیم تو یه بوفه‌ی چینی (بله! چینی)، برانچ خوردیم، و رفتیم سر ِ کار. هیچ عیدی در کار نبود.
سال ِ نوی میلادی هم که لازم به توضیح نیست که برای من صرفن تبدیل دسامبر به ژانویه‌س.
باز دوباره سال ِ نوی فارسی ِ بعدی هم همین‌جا در خدمت جمهوریِ های‌تِک ِ سنگاپور خواهم بود.
هیچی دیگه. انگار کلن گذاشته‌‌باشنم رو یه نوار نقاله‌‌ی کاملن مستقیم. متوجهید که؟

New Year Resolution

ده روز اول سال ِ جدید میلادی، جیم پر می‌شود از مردها و زن‌های چاق. می‌گویم چاق چون واقعن چاق‌اند، شاید هر کدام به راحتی بیست سی کیلو اضافه‌وزن داشته‌باشند. بعد این‌ها می‌روند روی تردمیل‌های بیچاره و تمام سعی‌شان را می‌کنند که از کار بیاندازندشان.
«نـ ـ ـو یر رزولشن»شان البته فقط ده روز طول می‌کشد، بعد از ده روز، عزیزان ِ چاق را دوباره در حال خوردن ِ بستنی‌های شکلاتی، غذاهای وسترن ِ چرب و گوشتِ دنده‌ی خوک می‌بینیم.

گیکانه.

ماست
گلاب به رویتان اسهال بودم. روز قبلش هم. آدمیم دیگر. یکی از دوستان گفته بود که ماست بخورم حتمن. خورده بودم. یک اپسیلون بهتر شده‌بودم اما نه آن‌طور که آن عرقِ لامذهبِ هر پانزده-بیست‌ دقیقه‌ای‌اش دیگر به پیشانی‌ام ننشیند. مادر گفته‌بود کته درست‌کنم و با ماست بخورم. ماست را روز قبلش تمام کرده‌بودم. باید می‌خریدم. سوپرمارکت بیست‌و‌چهار ساعته‌ی پایین خانه از آن ماست‌های استایل ِ یونانی (همان چکیده‌ی خودمان) نداشت. می‌دانستم هم. هیچ‌وقت ندارد. ماست پرچرب هم هیچ‌وقت ندارد. اساسن هیچی ندارد. کلن یک سوپرمارکتی است که فقط دلمان خوش باشد آن پایین هست، دوازده شب به بعد هم دست مردم الکل ندهد. خلاصه رفتم همان‌جا یک ماست کم‌چرب برداشتم آمدم بیرون. نان هم نداشتم البته، نان هم برداشتم.

پلو
به خانه که رسیدم بدو رفتم توی توالت. بیرون که آمدم پلوپزی را که مادر از خاک وطن با پست رسمی مملکت برایم فرستاده‌است بیرون آوردم. ایشان (مادر ِ جانم) معتقد است که پلوپزهای خارج به درد نمی‌خورند. یعنی به درد ِ مای ایرانی نمی‌خورند. بنده هم در موارد خیلی زیادی مایندستِ سنتی ِ اطاعت و پیروی از پدر و مادر را دارم و هرچند اولش یک نق‌هایی زدم که بابا چه فرقی دارند، اما بعدش برای همه‌ی دوستانم هم گفتم که پلوپزهای ایرانی یک چیز دیگری هستند. خلاصه پلوپز را بیرون آوردم و دو پیمانه برنج باسماتی ریختم توی‌اش با دو و نیم پیمانه آب. نمی‌دانم چرا فکر کردم باید برای دو نفر غذا درست کنم. گیردیلی‌اش را (به مسیح قسم نمی‌دانم اسمش چیست) چرخاندم. چراغش روشن شد. بیست و خرده‌ای بعد برنج آماده می‌شد. ته دلم کمی عذاب‌وجدان داشتم که مادر گفته‌بود کته اما چیزی که در حال آماده شدن بود کته نبود.

گوشت
کمی هم گوشت قرمه (قرمه‌ای؟) توی فریزر داشتم. کمی یعنی یک کیسه فریزر. این درآوردنِ گوشت از بسته‌بندیِ کمپانی و قراردادنشان توی کیسه‌فریزر به اندازه‌ی استانداردِ یک وعده را هم از مادرم به طور غیرمستقیم یادگرفته‌بودم. یعنی وقتی آمدم خارج، یادم آمد که مادر گوشت‌ها و مرغ‌ها را مستقیم نمی‌گذاشت توی فریزر. همیشه جدا می‌‌کرد و اندازه‌شده می‌گذاشت. خلاصه گوشت را درآوردم. گذاشتم توی ماکروفر تا یخ‌ش آب شود. البته مادر با ماکروفر هم مخالف هستند اما من در این زمینه خیلی متجدد هستم. چهاردقیقه بعد گذاشتمشان توی قابلمه، یک کمی آب اضافه کردم با یک پیاز چهار قاچ شده. کمی زردچوبه و نمک و فلفل و یک ادویه‌ی دیگری که نمی‌دانم اسمش چیست به فارسی، اما رویش نوشته که تولید ایران است و بله من این‌جا خریدمش(البته بدون علم به این‌که ایرانی‌ست) .

پنج دقیقه بعد تنهای صدای هود آشپزخانه بود. جوشیدن آب و پخته‌شدن گوشت‌ها و بخاری که از سوراخِ کوچک پلوپز بیرون می‌آمد. به نظر همه چیز طبق برنامه پیش می‌رفت. زیر گوشت را کم کردم و رفتم لباسم را عوض کنم.

من یک گیک هستم
خیلی کشش ندهم. گیک‌ها زمان از دستشان درمی‌رود. آن شب هم همان‌طور شد. نشستم پشت کامپیوتر. شروع کردم به انجام‌دادن ِ نمی‌دانم کدام کارم. فقط می‌دانم داشتم یک کُدی می‌نوشتم. کُد نوشتن برای من شبیه به تعلیق است. بوجودآوردن چیزی از هیچ، حسی تویم بوجود می‌آورد که هیچ چیز دیگری (نه از منظر لذت البته) هم‌پایش نیست. یک‌هو چشمم افتاد به ساعت کامپیوتر. پنجاه دقیقه بود که به غذای روی گاز سرنزده بودم.

دود
گوشت‌ها بخوبی سیاه شده‌بودند. یک مقدار زغالِ خوب و اعلا برای درست کردن آتش بودند فی‌الواقع. مستقیم ریختمشان توی سطل آشغال. در واقع تلاش کردم چیز قابل خوردن هم پیدا کنم اما هیچ توفیقی حاصل نشد. حالا فقط برنج داشتم و ماست کم‌چرب. برنج را کشیدم توی بشقاب و ظرف ماست را برداشتم نشستم پشت میز. پلوپز ته‌دیگ ِ خیلی خوبی درست می‌کند. هرچند هیچ‌وقت ته‌دیگ برنج دوست نداشتم، و معتقدم در بهشت جوی‌هایی از ته‌دیگ سیب‌زمینی جاری است، اما توی این دوری و هیچی نداری، هر نوع ته‌دیگی خوب و قابل ستایش است. ته‌دیگ را قشنگ به تمامی خوردم و معتقد بودم که خوردن این ته‌دیگ هیچ کمکی به مشکل اولم نخواهد کرد. ته‌دیگ‌ها که تمام شد ماست ِ کم‌چرب را باز کردم. ماست کم‌چرب مثل همه‌ی ماست‌های دیگر یک در داشت و یک چیزی شبیه فویل رویش. حتمن می‌دانید از کدام‌ها منظورم است. همان‌ها که باید اول با ناخن گوشه‌اش را بگیری بکشی، بعد هم بلااستثنا وسطش پاره میشود و باید قشنگ با دو انگشت بگیریش و حتمن انگشتت ماستی می‌شود و الخ. از همان‌ها. در و فویل را برداشتم و ماست را خالی کردم روی برنج. این به نظرم همان‌کاری بود که قرار بود به مشکل اولم کمک کند. هم‌شان هم زدم که شبیه کته هم بشود مثلن. نشد البته. قاشق اول را که گذاشتم توی دهانم می‌خواستم گریه کنم. ماست به معنای واقعی کلمه شیرین بود. اول فکر کردم از این ماست‌های میوه‌ای پیوه‌ای برداشته‌ام، ظرف ماست را چرخاندم. خیر ماست کم‌چرب معمولی بود. یک قاشق دیگر گذاشتم توی دهانم و بلافاصله احساس ِ کردم آن روز را بدون دستاورد خاصی به تخت خواهم‌رفت. چیزی که توی دهانم بود مخلوطی از ماست (خیلی کم) و شکر(خیلی زیاد) بود. طبعن معجونِ جلویم را به سطل آشغال منتقل کردم.

تخم مرغ
خیر آن‌شب هیچ چیز دیگری نخوردم. تیتر این قسمت تزیینی‌ست. خوابیدم.





شهود ِ صبح‌گاهی

پیراهن یا دستگیره‌ی قابلمه
خانمی که هر پنج‌شنبه می‌آید خانه را به زعم خودش تمیز می‌کند و می‌رود این‌بار فراموش کرده بود که پیراهن‌های من را اتو بزند. بار اولش هم نبود. صبح از خواب بیدار شدم و دیدم هیچ لباس ِ اتوشده‌ای ندارم. یکی را برداشتم بردم انداختم روی میز اتو و همانطور خواب‌آلود شروع کردم به اتو کشیدن. اتو یک خاصیتی برای من دارد که خواب را از سرم می‌پراند. شاید چون همه‌اش باید حواسم باشد که یک جا ثابت نماند روی لباس، یا شاید چون فس فسِ بخارش عصبی‌ام می‌کند و چشم‌هایم را بی‌اراده بازتر یا هر چه. خلاصه بعد از سی ثانیه که چشم‌هایم شروع کرد دنیا را دقیق‌تردیدن، متوجه شدم که لباسی که زیر اتو ضجه می‌زند به خوبی مندرس شده. مندرس به معنای واقعی کلمه و این در حالی بود که همین هفته‌ی پیشش با فراغ بال و آرامشی مثال زدنی پوشیده بودمش و رفته بودم سرِ کار. خیلی هم تویش مثل همیشه‌ی قبلش حس خوب داشتم. دکمه‌ی فس‌فسِ اتو را زدم که خفه شود تا بتوانم به راحتی مداقه‌ام را بکنم. با دو دست بلندش کردم گرفتم جلوی چشمم. به تمامی آماده‌ی تبدیل شدن به دستگیره‌ی قابلمه، دم‌کنی و امثالهم بود.

مادر
ایران که بودم هیچ‌وقت لباسی را دور نیانداختم، هیچ، انگار که از وظایفِ نانوشته‌ی مادر بود این دورانداختن البسه. یک روز می‌دیدی که یکی‌شان نیست. پی‌اش را می‌گرفتی میدیدی لباس قرنطینه شده تا توی چند روز آینده‌اش (با اطلاعِ قبلی‌ البته) گذاشته شود دمِ در، یا فرستاده‌شود برای فقیری کسی.
می‌خواهم بگویم که این اولین باری بود که کهنه شدنِ یک پوشیدنی را درک می‌کردم. می‌فهمیدم وقتی مادر می‌گفت «این دیگر کهنه است» منظورش چه بود. شاید زیادی رمانتیک باشد، اما من واقعن هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم و نفهمیدم که یعنی چه که یک لباسی وقتی هنوز پاره نشده، یا رنگش نرفته، یا یقه‌اش هنوز شق و رق می‌ایستد، این چطور می‌تواند کهنه باشد؟

شهود
یک‌هو احساس کردم، تمام آن‌همه بزرگ‌شدنی که برای خودم متصور بودم تا قبل از این اتوزدنِ صبح‌گاهی، توهمی بیش نبوده. اصلن انگار تصورِ استقلالی که بواسطه‌ی کسبِ درآمد تویم ریشه دوانده‌بود، افیونی بی‌ارزش بوده.

لباس را تا کردم گذاشتم توی کمد. طبعن لباسِ دیگری را اتو زدم و پوشیدم. هنوز اما نمی‌دانم چندتای دیگر از این‌ها، از این شهودهای دفعی مانده که بخورد توی صورتم. 

می‌گویم، می‌گویم

کار، پول، کَپیتالیسم
توی خانه نشسته‌بودم و روی تلاش جدیدم برای درست کردنِ پول تمرکز کرده‌بودم. هر کسی کاری بلد است و فقط باید از همان یک راه پول دربیاورد و بالطبع من هم روی همان یک کاری که بلدم تمرکز کرده‌بودم. من بلدم برنامه بنویسم. برنامه عبارت است از یک سری نوشته‌هایی به زبانِ اکثرن انگلیسی که طی آن به کامپیوتر دستوراتی را می‌دهید و کامپیوتر آن کارها را برای شما انجام می‌دهد. گاهی وقت‌ها هم آن کارها را انجام نمی‌دهد و شما به عنوان یک برنامه‌نویس باید خونسردی خودتان را حفظ کنید و بدانید هر مهملی که کامپیوترتان دارد تحویل‌تان می‌دهد بازتاب مستقیم دستوراتی‌ست که خودتان به‌ش داده‌اید و ما هنوز تا برسیم به آن‌جایی که کامپیوترها آن‌قدر یاد بگیرند که سرخود یک کارهایی را انجام بدهند و از قصد بخواهند ما را اذیت‌مان کنند خیلی راه داریم. البته شرکت معظم گوگل دارد یک کارهایی می‌کند و درواقع از «یک کارهایی» گذشته و دیگر واقعن دارد شورش را درمی‌آورد اما خب هنوز تا آن «یک کارها» بخواهد جنبه‌ی تولید انبوه به خود بگیرد، و بعد کاپیتالیسمِ عزیز بخواهد به ما القا کند که ما به آن چیزها نیاز داریم و بعدتر ما بتوانیم آن‌قدر پول جمع کنیم و برویم و از یک اُپراتوری چیزی، آن تکنولوژی را به اقساط بخریم و بعد آن تکنولوژی بخواهد بزند زندگی‌مان را از این حالت طبیعیِ زیبایش، بیرون بیاورد و آن را خارج از اختیار ما دستخوش تغییرات بنیادین و خانمان‌سوز کند و الخ، هنوز راه هست. لااقل یک شش ماهی فکر کنم وقت هست. البته مبحثِ خارج از اختیار ِ ما می‌تواند خیلی عمیق‌تر از این مورد بحث قرار بگیرد که حالا این‌جا ترجیح من این است که نگیرد.

به هر حال توی خانه نشسته بودم و داشتم سعی می‌کردم کاری را که مدت‌هاست شروع کرده‌ام به سرانجامی برسانم. تا جایی که یادم هست خسته بودم و خیره به ال‌سی‌دی لپتاپم، و داشتم فکر می‌کرم که صندلی‌ای که رویش نشسته‌ام هیچ راحت نیست و کاش می‌رفتم و روی تخت می‌نشستم و ای کاش اصلن بروم و برای خودم، عین تمامِ آدم‌های خوش‌بخت دنیا که توی تعطیلات آخر هفته‌شان به خودشان استراحت می‌دهند، فیلمم را ببینم، و چرا من باید هیچ آخر هفته‌ای را با آرامشِ خیال نگذرانم؟ و چرا این باید برای من فقط اتفاق بیافتد که نتوانم به دلایلی استراحت کنم و چرا تنم این‌همه خسته است و چرا مادرم نیست که دست بکشد به سرم و من احساس کنم که چقدر خوب است که الآن می‌توانم غر بزنم حتی و موارد از این دست که زنگ خانه را زدند.

Bloody Assholes
وقتی زنگ خانه به صدا درآمد ساعت چهارِ عصر بود. در سنگاپور به علت موقعیت ِ خاص جغرافیایی‌، خورشید هر روز و هر روز ساعت شش و نیم این‌ها طلوع و دوازده ساعت بعد این‌ها غروب می‌‍کند. چهار ِ عصراین‌ها هم یک زمانِ خیلی داغی از روز است که توی سر هر نژادی از سگ بزنی از خانه‌اش بیرون نمی‌رود، مگر آن نژادِ خاص (بلاتشبیه) که پایین خانه‌شان استخر دارند و می‌روند کنارش حمامِ آفتاب می‌گیرند. این نژادِ عجیب معمولن آن‌قدر روی این حمامِ آفتاب گرفتنشان پافشاری می‌کنند که از پوستشان فقط چیزی شبیه لواشک ِ سیب ِ نیم‌ساعت زیرِ آفتاب مانده‌ باقی می‌ماند که به دلیل تعدد نقطه‌های قهوه‌ای رویش هیچ‌کس جز همان نژاد خوشان به‌شان نزدیک هم نمی‌شود. بنده خودم به عنوان مثال یک ده ماهی را پایین خانه‌ام استخر داشتم که شاید به جز فقط سه‌بار، آن هم به آن دلیل که در خودم، به واسطه‌ی دعوت دیگران برای حضور در آب، احساس تکلیف کردم، پایم را در آن استخر نگذاشتم. بگذریم. بعد این‌جا، لااقل توی این مجموعه از آدمهایی که من یک عضوی ازش هستم، مهمان سرزده و این‌ها هیچ معنایی ندارد و داشته باشد هم آن موقعِ بعدازظهر دیگر مطمئنن ندارد و من همانطور که خودم را از حالت چهارزانویی که روی صندلیِ ناراحتی که وصفش رفت بلند می‌کردم، خیلی بلند زمزمه کردم که کدام حرام‌زاده‌ی خونینی می‌تواند باشد. و این جمله را به انگلیسی و با لهجه‌ی به زعمِ خودم بریتانیایی‌ گفتم و توی دلم از خودم خیلی راضی شدم ولی به روی خودم نیاوردم که حتی آینه‌ی دیوار مقابل هم شکی نکند که؟ البته که نکرد.

***

از چشمی نگاه کردم و چیز خاصی دستگیرم نشد. فقط دو نفر آدم با لباس‌های متحدالشکل به رنگ آبی، و کراوات‌های راه‌راهِ قرمز و زرد پشت در ایستاده‌بودند و شبیه تصویرهای توی فیلم‌های برادران ِ کوئن‌ هر دو به سوراخِ در خیره بودند. احتمالن باید دست‌هایشان هم پشت کمرشان قفل بوده‌باشد، حالا که چند روز از ماجرا گذشته چیز زیادی ازش یادم نمانده.در را باز کردم و با لبخند به‌شان روز بخیر گفتم و هیچ به روی خودم نیاوردم که باید دربِ آهنی را هم باز کنم. آن‌ها هم انگار که اصلن دربی بینمان حائل نیست، خیلی طبیعی دست‌شان را از آن لا آوردند تو و سلام گرمی کردند و گفتند که برایم از مسیح پیغامی دارند.

ها له لو یا!
بله مسیح. من یک ثانیه چِت کردم و با خودم گفتم یا حضرت عباس! ولی مطمئن بودم که حضرت عباس و مسیح نباید آن‌چنان دوستی‌ای با هم داشته باشند. تازه مسیح آن‌طور که می‌گویند هنوز توی آسمان است بنده‌ی خدا و به برادرانش در بهشت ملحق نشده ،به دوستان کراوات‌زده‌ی پشت در لبخند بزرگی زدم و در مورد مضمون پیغامی که از مسیح جان آورده‌اند پرسیدم. پیام‌آور سمت چپ (چپِ رادیولوژی به قول یکی از دوستان) گفت که مسیح قبلن‌ها یک جایی شنیده شده که گفته ما اول باید از خدا بترسیم و بعد شروع خواهیم کرد به خوشحال شدن. سرم را تکان دادم و با چشم‌های کمی جمع‌شده پرسیدم که آیا این همان پیغامی‌ست که برای من فرستاده یا چه؟ ایشان گفت که نه این صرفن یک مقدمه‌ای بوده که خواسته موضوع را برایم جذاب کند و بعد گفت اگر آماده‌ام پیام را بگوید. دست راستم را روی یکی از میله‌های درب آهنی گذاشتم و گفتم که بگوید هرآنچه باید، و او گفت که مسیح رفته بوده کلیسایشان که همین انتهای خیابان است و گفته هر کسی که به کلیسای این‌ها پول بدهد اینم میره به‌جاش گناهاشو پاک می‌کنه و خیلی خوب میشه براش کلن. من چند ثانیه‌ای مبهوت پیام بودم. بعد از بهت، قبل از ورود به وادیِ فنا اعلام کردم که همین پیش پایشان خودم مشغول پول درآوردن بودم، که همانا از آن در دین خودمان بالاتر از جهادِ در راه خدا یادشده‌است؛ تازه در دین ما هیچ‌کس تویش به هیچ معنایی توی آسمان نیست، و همه حتی اگر غایب باشند هنوز روی زمینند، و متاسفانه فعلن اجازه بدهند که پوله دربیاید و بعد بیایند باز پیغامشان را بیاورند تا ببینم چه می‌شود. بعد از من پرسیدند که دینم چه می‌تواند باشد که بنده اعلام کردم به‌شان و بعد پرسیدند که اهل کجا هستم و بعد که فهمیدند اهل کدام خطه‌ هستم یکی‌شان گفت که توی عمان بزرگ شده‌است و دیگری هم گفت که عاشق خلیج همیشه فارس است و این عرب‌ها چقدر بدند که این را اسمش را درستش را نمی‌گویند و در این حین و بین می‌خواستم بگویم ببخشید کـ.س گفتم من اهل مغولستانم و حالا دیگر چه می‌خواهید بگویید دغل‌بازها که ولی نگفتم و به‌جایش گفتم بفرمایند و خیلی خوش آمده‌اند. چیزی که خیلی خوشم آمد این بود که حتی وقتی پیام‌شان مورد استقبال چندانی واقع‌نشد با لبخند دستشان را دوباره و این بار به‌وضوح محتاطانه از میله‌ها رد کردند و گفتند که گریتینگز فرام جیساس و ایشالا که خوب باشم همیشه. فقط یک فرقی که داشت این بود که این بار  خیلی ریز ولی مشهود دستم را فشار دادند، و چون هردویشان هم این کار را پشت سر هم انجام دادند مطمئن شدم که این‌ها با برنامه‌ریزی آمده‌بوده‌اند و من خوب شد که دست به سرشان کرده‌ام.

بعد برگشتم رفتم توی اتاقم و باز بلند اعلام کردم که چه حرامزاده‌های خونینی که این روزها پیدا نمی‌شوند و باز چهارزانو پشت کامپیوترم نشستم.

سنگاپور، آلیس و چند مورد دیگر

شرکت؛ سنگاپور
شرکت ما در سنگاپور واقع شده‌است ولی تا به امروز اعم پروژه‌هایی که در آن انجام شده پروژه‌هایی با کارفرمای ایرانی بوده. شاید اساسن هم دلیل این‌که من این شانس به نسبت گنده را آوردم و توانستم بلند شوم و بیایم این‌جا همین با ایران کار کردن این‌ها بود به معنایی. مدیر و صاحب و آقا و بالاسرِ شرکت، ایرانی است و به غیر از او و من که یک مهندس نرم‌افزاری هستم، یک نفر آدم ایرانیِ دیگر هم توی این شرکت هست که سابق بر این مدیر من بود و حالا تبدیل شده به هم‌خانه‌ام و دوستم که به نظرم بهتر از پوزیشن قبلی هست. یعنی می‌خواهم بگویم ما ایرانی‌ها بسیار در اقلیت هستیم و حتمن از ناله‌ها و شیون‌ها و مویه‌هایم در اقصی‌نقاط شبکه‌های اجتماعی مختلف دستتان آمده که من چقدر خوش‌حال نیستم از این‌که دورم را آدم‌هایی گرفته که دوست ندارمشان.

آلیس
حالا به هر حال. یک خانم به نسبت پا به سن‌گذاشته‌ای داریم توی شرکت که کارش شبیه همان چیزی‌ست که توی ایران بهش می‌گوییم امور اداری. حتمن متوجه شدید که من با گفتن «می‌گوییم» چطور رندانه خودم را گذاشتم توی تیمِ شما و اگر نفهمیدید حتمن حالا دیگر با خواندن این جمله فهمیدید. این خانم پا به سن گذاشته اسمش آلیس است. حتمن از اینکه اسم یک نفر آلیس باشد یک دختر بسیار زیبا رو می‌آید توی ذهنتان با موهای بلوند و کفش‌های پاشنه بلند که دارد با یک خرگوش و یک آقای چاق که توی دستش یک دسته ورق ِ تاروت است صحبت می‌کند و یک موجودِ غریبِ دیگری هم آن گوشه ایستاده دارد قهوه می‌خورد و در حالی که عینک پنسی‌اش را با دو انگشت جابجا می‌کند معاشرت این‌ها را زیر نظر دارد. بگذارید به‌تان بگویم که این آلیس عمومن با شلوارک و دمپایی می‌آید سرِ کار و فکر نکنید که من هم می‌توانم با دمپایی و شلوارک بیایم سرِ کار، خیر نمی‌توانم به این دلیل که من یک مهندس نرم‌افزار هستم و دِرِس‌کُد دارم و هر روز به غیر از جمعه‌ها که می‌توانم حداکثر تی‌شرت تنم کنم، باید لباس متشخص بپوشم و هنوز هم دلیلش را نمی‌دانم حقیقتن که من واقعن چرا باید این‌قدر موقع کُد نوشتن سختم باشد پشت کامپیوتر. من حتی توی هیچ جلسه‌ای هم که  تویش آدمی غیر از خودهامان باشد شرکت نمی‌کنم و این خب حتمن می‌توانید حدس بزنید که چقدر غمگین است.

الو الو
می‌گفتم. دیروز این آلیس آمد بالاسر من و گفت که رییس به‌ش گفته که یک چیزی را که بعدن فهمیدم کپی پاسپورتش بوده فکس کند ایران و نمی‌شود و این برایش خیلی غمگین بود و هول هم شده‌بود که حالا باید چکار کند و دارد دیر می‌شود و سیاوش تو بیا به من کمک کن که بلدی فارسی حرف بزنی. بله در جاهایی از جهان این‌که شما بتوانید فارسی حرف بزنید پوئن مثبت لحاظ می‌شود برایتان و من هم شادان و خرامان باهاش رفتم تا دم میزش که یک و فقط یک تلفن اندازه‌ی چی رویش بود و یک مقدار کاغذ و یک کامپیوتر که البته به بزرگی تلفنه نبود و چیزهای دیگر. گفت توجه کنم که دارد دقیقن همان شماره‌ای که رییس به‌ش داده‌است را می‌گیرد و نمی‌شود و چرا نمی‌شود و این غمگین نیست که نمی‌شود؟ من تقریبن تعجب کردم چون این‌ور دنیا آدم‌ها خیلی معنای غم و خوشی و این مفاهیم درونی را نمی‌فهمند. هر چند که آن‌ور هم نمی‌فهمند و به نظر من فقط ادایش را در‌می‌آورند. که تازه این‌وری‌ها که ادایش را در‌نمی‌آورند شرف دارند به آن‌وری‌ها چون حسابت باهاشان مشخص است دیگر. من در همان حالِ تعجب و این‌ها نگاهی انداختم به برگه‌ای که رویش شماره تلفن بود. از کنارش یک باریکه‌ با کاتر بریده شده بود و یک رقم از شماره تلفن را برده بود. با خودم گفتم همین شماره که رفته را حتمن اشتباه می‌گیرد و به خودم مفتخر شدم که همه چیز را رمزگشایی کردم همانطور که ویتگنشتاین تما مسائل فلسفه را به زعم خود حل کرده‌بود. به‌ش گفتم که شماره را بگیرد و بگذارید برایتان بگویم تا بخواهد به من ثابت کند که شماره را دارد دقیق می‌گیرد سه بار شماره را روی لاوداسپیکر گرفت و شماره هی غیب می‌شد و من می‌شنیدم که یک مادر مرده‌ای آن‌طرف خط برمی‌دارد و می‌گوید الو الو الو و ما کماکان داشتیم میگفتیم «تو تو تری فور ناین...» و بالاخره وقتی مطمئن شدیم که شماره درست است برای بار چهارم شماره را گرفتیم و من گوشی را بردم سمت گوشم. بوق بوق و گوشی را برداشت. یک صدای عصبانی‌ای گفت بله. من صدایم را خیلی شیک کردم و گفتم سلاملکم و یاد مادرم افتادم که می‌گوید سلاملکن و ما می‌خندیدیم همیشه و خودش هم می‌خندید. به هر حال همانطور که توی فکر مادرم بودم ایشان گفت سلام. و من گفتم «قربان بنده از سنگاپور تماس می‌گیرم خدمتتان حال شما خوب است؟» و مطمئن بودم که حالا از سنگاپور یک تصویری شبیه بنگلادش یا سریلانکا توی ذهنش شکل گرفته، و دارد فکر می‌کند که خدایا چرا من چرا اینجا ولی من می‌خواهم بگویم که سنگاپور خیلی خوب است و فارسی‌اش بله زشت است کلمه‌اش به نسبت، سنگاپور! سنگاپور! ، اما انگلیسی‌اش سینگاپُر است که خیلی هم شیک است. و ما این‌جا به خدا آب آشامیدنی داریم. اینجا بخشی از مالزی نیست و این‌جا خیلی های‌تک است و ماهایی که این‌جا زندگی می‌کنیم فکر می‌کنیم که تمام خوبی‌های این‌جا توی کردیت‌مان باید باشد در صورتی که اشتباه می‌کنیم و حالا بماند.

ایشان گفت «آقا شمایین زرت و زرت شماره‌ی ما رو می‌گیرین؟» و من گفتم که من که نه ولی من یک همکاری دارم که ایشان شماره‌ی شما را انگار که زرت و زرت و گرفته و ببخشید نفهمیده اشتباه کرده و خودت را عشق است و بگذار من مساله‌ام را بگویم. گفت «بگو» گفتم «آقا به این همکار ما گفته‌اند که یک پاسپورتی را فکس کند به این شماره که شما برداشته‌اید اما انگار غلط است آره؟» و از "آره" منظورم این بود که سخت نگیرد و ما می‌توانیم با هم رفیق‌های خوبی باشیم که انگار کارساز شد و آقاهه برگشت و سر صحبت را باز کرد و گفت «آقا این‌جا خانه‌ی شخصی است، و دوهزار و پانصد متر است و در تجریش واقع شده‌است و این هم شماره‌ی اتاق خودم است و این حرف‌ها را ول کن بیا بریم با هم سید مهدی آش بزنیم بعدم بریم ولنجک حال کنیم» من از شنیدن اسم سد مهدی و ولنجک پاهایم شل شد و گفتم به‌ش که دمش گرم باشد ان‌شالله و باز هم دمش گرم و ایشالا به زودی که در همین حین و بین پرسید «حاجی بیلیط میلیت چنده ما بخوایم بیایم پیش شما؟» که من گفتم شما با دوهزار و پانصد متر خانه در تجریش که نباید نگران شندرغاز پول بلیط باشید که خندید و گفت که نوکرم است و من هم خندیدم و یخ‌هایمان دیگر توی این مرحله کاملن آب شده‌بود و یک خوش و بش بی‌اهمیت دیگر هم کردیم و من قطع کردم و دیدم آلیس دارد با اندوه نگاهم می‌کند. به‌ش گفتم که شماره اشتباه است و آن‌جا یک خانه‌ای بود و عمدن در مورد متراژِ خانه حرفی به میان نیاوردم و همانطور زیر نگاهِ سنگینِ آلیس برگشتم پشت میزم و روی میز با انگشت‌های دست راستم ضرب گرفتم و به بامِ تهران فکر کردم و به تجریش و سعی کردم تصویر خانه‌ای با متراژ ِ دوهزار و پانصد متر را هر چه بیشتر توی ذهنم به عقب برانم و آن برایم بهتر بود.

کیش؛کرج
ده دقیقه نشده بود که آلیس برگشت و مساله کرد که آیا من پرسیدم که آن‌ها آقای فلانی که رییس و صاحب این شرکت است را می‌شناسند و من گفتم که نه اما مطمئن هستم که نمی‌شناسد چون حتی قیمت بلیط به سنگاپور را هم نمی‌داند و کسی که می‌تواند برود سد مهدی حلیم بخورد برای چه باید این چیزها را بداند، این دوتای آخر را البته نگفتم چون آلیس در مورد سد مهدی چیزی نمی‌داند و حتمن با دانستنش غصه‌اش بیشتر هم می‌شد. گفتم می‌خواهی دوباره به‌ش زنگ بزنیم بپرسیم و از شما چه پنهان دلم هم می‌خواست با آقاهه دوباره هم‌کلام شوم. سرش را تکان داد و رفتیم و باز هم همان پروسه‌ی شماره گرفتن تکرار شد و باز صدای الو الو را شنیدم و نیشم هم باز شد و آخر سر باز صدایش را شنیدم که گفت سلام و من گفتم آقا شرمنده‌ت ولی این همکار ما اصرار کرده که بپرسم که شما فلانی را می‌شناسید و ایشان گفت که آقا نه به ولله نمی‌شناسد و اسمش فلانی‌ست که با این فامیلی که من گفتم فرق دارد و پدرش هم فلانی‌ست و حتی من را در مورد اسم مادرش هم در جریان قرار داد و گفت که پدر و مادرش هم الآن در کیش هستند و خانه‌شان مکان است و من فکر کردم توی دوهزار و پانصد متر خانه که حتی خالی هم نباشد، می‌شود هزار کار کرد ولی فقط خندیدم و گفتم که دمش گرم باز هم و ببخشد و گفت «نه حاجی تخمت باشه و تونستی بکــَن بیا بریم با هم بندازیم تو صدر» و این حرف‌ها و فکر می‌کنم تصورش از من یک آدمی بود که توی صدر می‌انداخته‌ام و داف‌ها توی ماشینم بوده و نمی‌دانست که من شش صبح از خانه‌مان توی کرج بیرون می‌آمده‌ام تا با هزار بار عوض کردن مترو و اتوبوس و فلان، هشت برسم به محل کارم در ستارخان، و باز از آن‌طرف با همن بساط یازده می‌رسیده‌ام خانه. چیزی از این موارد به زبان نیاوردم و خداحافظی کردم و به آلیس گفتم که به تمام مقدسات این شماره قطعن غلط است و او باز غمگین شد و من این بار برگشتم پشت میزم و سعی کردم به هر چیزی غیر از اتوبان صدر فکر کنم چون از بچه‌گی آرزوم این بوده که به همه چیز غیر از یک چیز خاص فکر کنم و هیچ وقت هم نشده.

لیست انجام‌نشده‌ها زیادی بلند شده‌است. اساسن امیدی هم به خالی شدنش ندارم. یعنی روزی به ازای یکی دو موردی که از تویش پاک می‌شود، سه چهار مورد اضافه می‌شود. وحشتناک است. این‌که همیشه احساس  کنی عقبی واقعن ترسناک است. این‌ هیچ‌وقت تمام نشدن تن و بدنم را می‌لرزاند. گاهی وسط روز احساس می‌کنم این آدم‌هایی که ول می‌کنند می‌روند برای خودشان توی یک آلونکی توی یک ناکجاآبادی زندگی می‌کنند را چقدر می‌توانم بفهمم! بعد در ادامه‌اش (بدون استثنا همیشه این در ادامه‌اش می‌آید) فکر می‌کنم که سر به کوه و جنگل و فلان گذاشتن هم پول می‌خواهد. بالاخره باید یک‌قدری داشته باشی که بروی توی جنگل دو متر خانه برای خودت بخری. بعد هم چون این شکلی است که دیگر می‌خواهی ارتباط را با این تمدن ( ِ حتمن حال‌به‌هم‌زن)  قطع کنی، یحتمل باید یک تکه زمینی هم داشته باشی که مثلن توی‌ش کشاورزی کنی، یا چه‌ می‌دانم گوسفند پرورش دهی، شیر بدوشی...که آن هم؟ پول می‌خواهد. بنابراین آن ناکس‌هایی هم که ول کرده‌اند رفته‌اند آن وسط‌ مسط‌های جنگل و بیایان و لب آب و این‌‌ها، قبلش حتمن به شکل مناسبی دهان‌شان و ایضن کون‌شان پاره شده. احتمالن سال‌ها هم در این فکر بوده‌اند که کِی این پوله اندازه می‌شود که ول کنند بروند. دقیقن همین‌جا به این نتیجه می‌رسم که خب پس باید یک برنامه‌ای بریزم برای ول کردن. بعد می‌بینم که واقعن هیچ دلش را ندارم این همه پیوستگی‌ام را با علم و تکنولوژی و سیویلایزیشن قطع کنم. که این می‌شود نقطه‌ی آغاز. که یعنی همان ناکس‌های مذبور، موکدن باید سال‌ها در حال کلنجار رفتن با خودشان می‌بوده‌اند که، «ول کردن یا ول نکردن، دیس ایز د فاکینگ پرابلم». که در صورتی که جواب ول کردن بوده باشد تازه می‌رسیده‌اند به مرحله‌ی یک قران دوزار روی هم گذاشتن جهت فرار.
همه‌ی این‌ها توی چند ثانیه اتفاق می‌افتد و چون هنوز احتمالن یک دو سه سالی تا میدل‌ایج‌کرایسس راه دارم، آن حالت عرفانی ِ یاللهول بهم دست نمی‌دهد که «حاجی خیلی عقبیم که! هنوز تصمیمه رو هم نگرفتیم!». در این زمان‌ها مشغول هر کاری که هستم ول می‌کنم. دست‌هام را با ظرافت و دقت روی میز می‌خوابانم. سرم را می‌گیرم بالا و به سقف خیره می‌شوم، و به سقف خیره‌ می‌شوم، و به سقف خیره می‌شوم. این خیلی زمانِ خوبی‌ست. احساس می‌کنم دارم یک کار خیلی موثری انجام می‌دهم. یک مدیتیشن لایتی‌ست برای خودش. مخصوصن آن قسمت خواباندن کف دست روی میز. در همین زمان می‌شود حتی به پاریس مثلن فکر کرد و همه‌ی آدم‌هایی که توی یک اپرایی نشسته‌اند، یا مثلن به یک نویسنده‌ی کمونیست که توی اتاقش در بوداپست برای خودش چیز می‌نویسد، یا یک آدمی که برای این کارهای خیر و خداپسندانه رفته وسط تانزانیا و دارد از درِ زیپی چادرش به دشت ِ پر از شیر و پلنگ نگاه می‌کند.
خلاصه که مرگ بر تمام تو دو لیست‌ها.
ای داد.

بوریم مَشد*

دو سال پیش، عید را ایران نبودم. برای سفر رفته‌بودم همین جایی که حالا دارم توی‌ش زندگی می‌کنم. روز دهم یازدهم برگشتم. سریال عیدانه‌ای پخش می‌شد به نام پایتخت. یک خانواده‌ای که سیزده چهارده روز ِ عید را با بدبختی پشت یک کامیون می‌گذرانند، تا خانه‌شان را از صاحب‌خانه‌ی قبلی بگیرند و زندگی جدیدی توی شهری جدید شروع کنند. به همین سادگی. چهار قسمت آخر را از تلویزیون دیدم. آن‌قدر خوشم آمد که تمام سریال را دانلود کردم و قسمت به قسمت دیدم. تا مدت‌ها بعد هم گاهن سراغش می‌رفتم و قسمت‌هایی که دوست داشتم را نگاه می‌کردم.

علت اصلی علاقه‌ام به سریال، لهجه‌ی مازندرانی کاراکترها (به غیر از هُما زن خانواده) بود. بعدن اما، نه خیلی بعدتر، فقط یک کمی بعدتر، زندگی ساده، روابط سرراست آدم‌ها بود با هم، و به صورت کاملن کلیشه‌ای محبت اعضای خانواده به هم‌دیگر و به همه‌ی آدم‌هایی که باهاشان برخورد می‌کردند.

امسال فصل دوم سریال در حال پخش است. صادقانه بگویم که دو ماه منتظر شروع پخشش بودم و حالا می‌بینم که واقعن حقش را داشته که این‌قدر برایش هیجان‌زده باشم.

یک چیزی امسال به شدت چشمم را گرفته توی این سریال به ظاهر ساده. این‌که این‌ مجموعه دارد علاوه بر سرگرم کردن مردم چیز یادشان می‌دهد. آن‌جا که نشان می‌دهد این خانواده که مشکلی هم انگار ندارند، به محض این‌که موقعیتی برای‌شان پیش می‌آید که برای رییس‌جمهورشان نامه بنویسند، یاد تمام مشکلاتشان می‌افتند. مشکلاتی که خودشان هم نمی‌دانند کدام مهم‌تر است، کدام را باید بگویند، کدام را باید خودشان حل کنند. بعد اما یک سری دعواهای الکی، درگیری‌های پیش‌ پا افتاده، بحث‌های بیخود، به‌شان اجازه نمی‌دهد از این موقعیت استفاده‌کنند. در نهایت هم همان موقعیت برای‌شان تبدیل می‌شود به مخمصه و دردسر و ناراحتی.

 این‌که مردم، مخصوصن آن قسمتی که هنوز مراحل تربیت‌پذیری‌شان تمام نشده، مشکلات را با این فرم استعاری ببینند، و خودشان منتجش کنند به این نتیجه که فلان مساله که حل شدنی بود!، یا فلان کار که واضح بود غلط است!، یا بهمان کار اضافی بود!، این از نظر من خیلی خوب است.

یک چیز دیگری هم هست که خوشحالم می‌کند توی این مجموعه. این‌که مذهب، یک قسمتی از هویت این آدم‌هاست، اما نه آن‌قدر پررنگ و نه آن‌قدر کم‌رنگ. خوشحال می‌شوم وقتی به نسبت، مذهب (که به زعم من به همان نسبتی که سه هزار سال تمدنِ ایرانی هویت‌مان را شکل داده، هزارو پانصد سال اسلام، هم همان کار را کرده) همانقدر مهم است که ایرانی بودن. وقتی می‌بینم «نقی» همان اندازه که بسم‌الله می‌گوید قبل از شروع هر کاری، یا بعضن صلوات می‌فرستد وقتی خوش‌حال می‌شود از موفقیتی، همان اندازه، در همان سطحِ خودش، برای کارگرهای کنار خیابان صحبت از فرهنگ می‌کند و شعور اجتماعی و احترام به هم‌نوع.

همه چیز ساده است. آن‌قدر ساده که گاهی خنده‌ام می‌گیرد از وضوحی که ما به ازاهای خارجیِ متافورهای فیلم دارد. اما این هنوز به نظرم عالی‌ست.

همان دو سال پیش توی یک برنامه‌ای «ناصر طهماسب» گفت، این سریالی که این آقای تنابنده نوشته (پایتخت)، اگر لهجه تویش نبود، هیچ جذابیت دیگری نداشت. حالا من می‌خواهم بگویم به نظرم این سریال، لااقل این فصل دوم،  خیلی بیشتر از آن‌چه به نظر می‌آید می‌تواند برای مخاطبش سازنده باشد. خیلی بیشتر.

*تکیه کلام پدربزرگ خانواده (علی‌رضا خمسه)، به معنای بریم مشهد.
آدمیم دیگر، سرمان را می‌اندازیم می‌رویم توی زندگیِ آدم‌های دیگرِ عینِ عینِ خودمان، بعد هم از همان‌ور راهمان را می‌کشیم می‌رویم. یا نه، گم می‌شویم اصلن، یا شاید دنبال دررو می‌گردیم، یک‌باره می‌بینیم یک جایی وسط زندگی یک آدمی هستیم. این‌ها همه طبیعی‌ست. یعنی از نظر من طبیعی‌ست*.
یک چیزی اما طبیعی نیست، طبیعی که نیست هیچ، درست هم نیست. این‌که با زندگی آن آدم دیگر، که شاید دست خودش نبوده، تصمیم از روی عقلِ خودش نبوده که شما افتاده‌اید وسط زندگی‌اش، کاری نکنیم که سال‌ها بعد، هر چیز کوچک و بزرگی که از آن دوره می‌بیند، می‌شنود، استشمام می‌کند، حالش را یک‌سره به هم بریزد، یا باعث شود که خودش را فحش‌کش کند، یا غم، خشم، حسِ بدِ حُمق و الخ بریزد توی تمام لحظه‌اش. نکنید.

*از یک جایی هم باید یاد بگیریم که هر کس، هر وقت یک چیزی به قطع و یقین گفت، خودمان، یک «به نظر من» پشت حرفش بگذاریم و گوش کنیم و حمله نکنیم که نه! این نیست و آن است!
یک.یک. دیشب توی یک کاسه‌ی آیکیا با دو تا دستمال کاغذی و یك شات گرنتس آتش درست کردم و از رويش پریدم. برايم انگار است که اگر از روی آتش نپرم، يا اگر از دلم نگذرد که زردی من از تو، سرخی تو از من، سال نو شروع نمی‌شود، یا نصفه نیمه شروع می‌شود.

یک.دو.  نود و یک هم یک سالی بود عین بقیه. جدی. هیچ کمتر و بیشتر نداشت. کماکان خیلی اگزیستانسیالیست‌وار معتقدم که بالا و پایین شدن‌هايم همه روی خط و نظم مانده، امسال اما یک بازی‌هایی سرم در آورد این زندگی، که حالا این آخر سالی، خیلی درونی و به شدت  نـَـقلی، حس آدمی را دارم که موفق‌شده از غار بزند بیرون. همانی که دیگر عین بقیه ننشته‌است پشت به منبع نور، زل بزند به سایه‌ها. با یک تفاوتی اما؛ اینکه به ازای مواجهه با نور برای خودش رسالتی هم قائل نیست. این آخری را هم گذاشته‌ام به حساب خیلی چیزهایی که گفتنشان اینجا بی‌معني‌ست.

پ.ن. با هر کس حرف زده‌ام یا ایمیل داده ام برای عید، گفته‌ام که  امسال کاش همان سالی باشد که دیگر همدیگر را می‌بینیم بالاخره. الآن حس می‌کنم اصلن تبديل شده به رزولوشن نود و دو.
یک. در بهترین وضعیت به طور کاملن درونی نمود شماره‌ی سی و یک ِ این پست ِ خرس هستیم. یعنی دیگر صلح کرده‌ایم با خودمان. دوری می‌کنیم از منابع حرص خوردن. از آدم‌ها. در دست و دل بازانه‌ترین شکل ممکنش یک گروه هفت هشت نفری دور خودمان جمع کرده‌ایم و با همان‌ها خوشحالیم. دیدن آدم‌هایی بیرونِ این حلقه‌ی محدود، برایمان احتمال بالایی از انفجار عصبی دارد. این احتمال انفجار به واسطه‌ی یک چیزهای خیلی کوچکی هم بوجود می‌آیند.

دو. بعد می‌خوانیم که قبل از ما لااقل سه نسل از موجودات انسان‌-‌ریخت روی همین کُره‌ آمده‌اند، زندگی کرده‌اند، حتی ابزارِ پیشرفته ساخته‌اند و بعد هم منقرض شده‌اند. حتمن و حتمن هم یک سری بوده‌اند توی‌شان که رسیده بوده‌اند به همین مرحله از شناخت. حالا در هر سطحی با هر کیفیتی. یک سری که فکر می‌کرده‌اند خوبند و بقیه عن‌اند. برای ما اما همه‌شان یک سری موجوداتی بوده‌اند که دیگر نیستند. اعتبار تمام دستاوردهای احتمالی‌شان هم بین همه‌شان به تساوی تقسیم می‌شود.

سه. یک تعداد معتنابهی هم از موجودات دیگر در همین لحظه‌ی حال دارند با ما توی همین کره‌ی خاکی زندگی می‌کنند. بعد ما می‌دانیم هم که مثلن دلفین از همه‌شان باهوش‌تر است(هست؟). اول و آخر اما همه‌شان برایمان حیوانات هستند. یعنی خب به ما چه که این یکی باهوش‌تر است. به ما چه که دلفین اگر دست داشت فلان و بهمان می‌کرد.

سه (تاکید). توی یک گله‌ی گوسفند هم حتمن و حتمن یکیشان از بقیه باهوش‌تر است. شما اما فقط گله گوسفندان را می‌بینید که دارند توی کلونی‌های پراکنده می‌چرند. حالا شاید یکی‌شان هم خیره‌شده‌باشد به یک سنگی صخره‌ای چیزی.

چهار. حالا فرض کنید موجوداتی فرا زمینی با تکنولوژی‌هایی که ما به صورت عادی باید هزار سال دیگر کار کنیم تا به‌شان برسیم، از صدها سال نوری آن‌طرف تر دارند رصدمان می‌کنند. یا اصلن فرض کنید ماها هم منقرض شده‌ایم تمام شده‌است رفته‌است. حالا سه میلیون سال بعد از انقراضمان دارند یک سری جمجمه و فلان ازمان پیدا می‌کنند. همین، فقط فرض کنید.

همین که بروی بنشینی توی سالن یک سینمایی توی این شهر، کنار آدم‌هایی که توی زندگی‌شان نه هیچ الاغی از نزدیک دیده‌اند، نه توی هیچ زمین ِ خاکی‌ای بازی کرده‌اند، نه هیچ‌وقت دست‌هایشان را توی دلوی پر از آب شسته‌اند، و نه حتی هیچ‌وقت از هیچ نردبامی بالا رفته‌اند، بروی بنشینی و فیلمی تماشا کنی پر از همه‌ی این چیزها، فیلمی که مردمش به زبانی صحبت می‌کنند که از عاشقانه‌ترین‌ها و شاعرانه‌ترین‌هاست، این مطمئنن یعنی خوب. این‌که یادت بیافتد به مریوان و زریوار و سنندج و پاوه و باینگان و هزار جای دیگر، این‌که پسرک داد بزند «زانا چوان، زانا چوان»، و زیر نویس باشد «Zana, Zana»، تو اما بدانی این یک «جان» هم دارد که پسرک دارد فریاد می‌کند، این یعنی عالی.
بگذریم حالا از روایت و داستان و فیلموگرافی و الخ.
ببینید این فیلم را. خوب است.



آیا می‌دانستید که این گوگل‌ریدر ِ (حالا البته کم‌تر) دوست‌داشتنی، به‌ شما امکان گوش کردن به پادکست‌ها بدون نیار به دانلود کردن‌شان را می‌دهد. فقط کافی‌ست آدرس را توی گوگل‌ریدرتان اضافه کنید. بعد تمام پادکست‌ها جلوی چشم‌تان است، دکمه‌ی پلی را بزنید و لذت ببرید.
کشف این فیچر، برای من، آدرنالین خالص بود. من از شنیدن لهجه‌ی بریتیش مست می‌شوم. یاد هزار چیز می‌افتم، از تمام کتاب‌های استارتر انگلیسیِ بچگی که نوارهاشان به لهجه‌ی بریتیش بود تا سریال‌های بی‌بی‌سی، تا این آخری‌ها هری پاتر و الخ. در همین راستا برای شنیدن پادکست‌های بی‌بی‌سی زحمت و مشقت زیادی را متحمل می‌شدم. دانلود کردن، کپی کردن و فلان. حالا این دیگر خیلی آسان است. تازه اگر باز هم یک مقدار بیشتری روح گیکی درتان هست، به‌تان بگویم که می‌توانید پادکست‌هایتان را روی سانگبردتان سینک کنید. کامپیوتر، آی‌او‌اس، اندروئید.
برای من هیچ وقت این‌طور نبوده که یک عکسی را ببینم و بعد خیلی موثر، یک دوره‌ای، یک آدمی، یک جایی یادم بیاید. امروز اما یک‌هو یک تصویرِ بسته‌ی، نه‌خیلی واضح، آمد جلوی چشمم؛ بعد یادم افتاد به تمامِ هیاهوی تهران. به تمام ترافیک‌ها، تمامِ کافه‌ها، تمام کتاب‌فروشی‌ها، تمامِ میزهای خانه‌ی هنرمندان. همه‌ی خوب و بدش، همه‌ی کشش و جاذبه‌ و دافعه‌ی کثافتش!
همیشه این شکل از یادآوری‌هایم با «بو» بوده. این‌بار هیچ سر در نمیآورم که با «تصویر» چطور می‌شود آخر؟ هنوز مبهوتم.
یک- نوشته‌بودم از پیرمردی که بعداز‌ظهرها می‌آید شرکت را نظافت می‌کند و می‌رود. این آدم عین خیلی دیگر از مردها و زن‌های مسن این شهر عاشق شرط‌‌‌‌‌‌بندی‌ست. علاوه بر شرط‌بندی، هر یک روز در میان یک چیزی دارند توی این مملکت-شهر، شبیه همان‌ که زمانِ شاه توی ایران داشته‌ایم. بخت‌آزمایی. این آدم(ها) عاشق‌اش‌اند. یک شماره‌ای را انتخاب می‌کنند و بعد زیر شرایط خاصی برنده می‌شوند یا نمی‌شوند. هیجان‌اش آن‌قدر زیاد است، که حتی من هم با این همه ریاضیات و احتمالات خواندنم، وقتی با آن زبان نصفه‌ و نیمه‌اش برایم تعریف می‌کند که این هفته این شد و آن هفته آن، دلم می‌خواهد بروم یک بلیط بگیرم و بنشینم منتظر نتیجه.

دو- هفته‌ی پیش نشسته بودیم با همکاران توی یک هاوکرسنتری به غذا خوردن که صدای طبل و سنج و ... آمد و بعد یک جماعتی شروع کردند به یک شامورتی بازی‌هایی اطرافمان. همه‌اش را تقریبن ضبط کردم. این‌جا می‌توانید ببینیدش. بعد که از همکار چینی پرسیدم داستان چه بود. گفت این یک رسمی است که اول سال چینی انجام می‌دهند. معتقدند برای‌شان شکوم می‌آورد. بگذریم از چیزهایی که بعدن در مورد این رسمِ شبه‌تئاتری خواندم، که بروید بخوانید خودتان، یک شخصیت جالبی داشتند توی تئاترشان، که خدای کامیابی بود. بعد این یک سری عدد چهاررقمی که تر و تمیز، توی یک پاکت قرمزی جای‌شان داده‌بود، می‌داد به هر کسی که آن دور و اطرافش بود. یکی هم پرتاب کرد سمت من که صاف افتاد روی پایم.

سه- نتیجه‌گیری - شماره را دادم به پیرمرد. به‌ش هم گفتم که خدای پراسپریتی این را به من داده. چشم‌هایش برق زد. گفت امشب برایم بلیط می‌خرد.

با ما باشید.
یک تکه‌ای از گذشته، خیلی نان‌فانکشنال تویت می‌ماند. از آن جهت نان‌فانکشنال که کانتکس جاری زندگی‌ات نیست، که تریگر می‌خواهد تا نمود کند. یک‌هو می‌بینی یک سنگ‌ریزه‌ای داری توی کفشت، ده بار و صد بار هم درش آورده‌ای (کفش را)، یک لنگه‌پا ایستاده‌ای وسط خیابان، سروته‌اش کرده‌ای، تکان‌تکانش داده‌ای، اصلن دست کرده‌ای توی‌اش که درش‌بیاوری، که پرتابش کنی بیرون، هیچ نیافته‌ای اما، باز که پایت‌کرده‌ای، بوده، یک چیزِ ریزِ احمقانه‌ی نادیدنی. می‌رسی خانه، جایی که کفش لازم نیست پایت باشد دیگر، یادت هم می‌رود القصه، تمام، اصلن فردا هم که باز می‌پوشی‌اش نیست دیگر. دیگر یادت هم نمی‌آید که دیروز یک چیزی که نبود، بودت را نابود کرد تا خودِ شب. می‌رود تا بار دیگر، تا تریگر بعدی.

بد است. بد است از آن نظر که تریگر می‌خواهد. که یادت می‌رود. که نمی‌شود هر روز یاد خودت بیاوری که این سنگ‌ریزهه بود، برو بگرد، برو پیدایش کن بیاندازش دور. بروی دنبال چه بگردی؟ دنبال چیزی که حالا نیست؟
موتوا قبل أن تموتوا،

اساسن هم بهتر است که آدم رها کند قبل از آن‌که رهایش کنند، یا بپرسد قبل از آن‌که مورد سوال قرار بگیرد، و ببخشد قبل از آن‌که بستانند ازش، و در همین راستا، ترک کند پیش از آن‌که بخواهندش که ترک‌کند.
بنابراین است که شایسته و بایسته است که بمیرد، قبل از آن‌که بمیرانندش.

پ‌ن: بعدش هم به قطع و یقین، نینا سیمون و میوس و جنیفر هادسن و مایکل بیوبل و عدم لمبرت و کرلی روز و بقیه بچه‌ها میان، دسته‌جمعی برامون می‌خونن که «And I'm Feelin' Good»
هدفونم را فراموش کرده‌ام. بعد از چهار روز تعطیلی، روز اول کار به خودی خود آن‌قدر بد هست که بتوانم ساعت‌ها نق بزنم، حالا اما می‌بینم هدفونم را هم فراموش کرده‌ام. این دیگر خیلی بد است. یعنی هدفون برای من یک کارکردی به غیر از گوش دادن به چیزی که بقیه نمی‌شنوند دارد. یک‌طوری نقش سپر را برایم ایفا می‌کند. یک چیزی‌ست که گاهن فقط توی گوشم است بدون این‌که چیزی پخش بشود تویش. یعنی اساسن، آدم‌ها به صورت طبیعی کمتر سعی می‌کنند دور و اطرافت بچرخند وقتی هدفون را چپانده‌باشی توی گوش‌ات. بارها شده که رییسم آمده بالا سرم، و دیده‌ام هم که آمده، که داشته‌می‌آمده، اما به روی خودم نیاورده‌ام، تا زده روی شانه‌ام که چیزی بگوید و بعد انگار که مثلن انتظارش را نداشته‌ام با تعجب و کمی تاسف هدفون را از گوشم بیرون آورده‌ام. دلم می‌خواهد همین را، دلیل کم شدن کانتکت‌های مستقیم با رییس، بیرون آفیسش بدانم. یعنی فی‌الواقع می‌بینم که در طول روز، آن هم به وفور، بالا سر تمام همکاران ارجمند رژه می‌رود الا من. و خب این یعنی خوب. یعنی اقل تماس ِ مستقیم ِ اینفورمال.

امروز اما بدون‌اش، احساس می‌کنم سپرم افتاده. احساسی هم‌تراز عریانی در جمع دارم حتی. این یعنی بد.
پرسیدم چقدر شد؟ گفت فلان قدر. کارت را که از توی کیف پول بیرون می‌کشیدم، دستگاهش هم با صدای بلند و رسایی مبلغ را دوباره اعلام کرد. چشم‌هام چهار تا شد. سرم را بلند کردم و توی صورت مغازه‌دار گفتم «Wow». خندید. ازش پرسیدم برای چه دستگاهش مبلغ را می‌گوید. گفت چند تا مشتری‌ نابینا دارد.
قرار گذاشته‌اند که سورپرایزش کنند. من را هم دعوت کرده‌اند. گفته‌اند بیا. من هم گفته‌ام باشد می‌آیم. همه‌شان اما می‌دانند که نمی‌روم. دلایل خودم را هم دارم. گنده‌ترینش این است که اساسن وقتی یک جماعتی دور هم هستند که یک زبانی بلدند که تو بلد نیستی و ترجیحشان هم حرف زدن به همان زبان است، این‌که تو بروی بخواهی باهاشان به یک زبان دیگری تعامل کنی، خیلی احمقانه است، خیلی حُمق است، خیلی مذبوحانه است. این به کنار اصلن، حالا باز متهم می‌شوم به ریسیست بودن، ولی خب یک جماعتی هستند که بعد از شات دوم در بهترین حالت می‌شوند شبیه این آدم‌هایی که وقتی مست می‌کنند شروع می‌کنند به همه ابراز علاقه و محبت کردن. تصور این‌که با چشم‌های وق‌زده به‌م نگاه کنند و با لبخند، سرهایشان را از دو طرف به صورت افقی تکان دهند و «برادر» خطابم کنند، حالم را بد می‌کند. بنابراین است که نمی‌روم.
بعد از سه روز آمده‌ام سر کار. همه چیز سفید است. انگار وسط یک فیلم خیلی روشن‌فکری باشم که دارم توی‌اش خواب هم می‌بینم. آن‌طوری سفید.
حتمن نشانه‌ای هست تویش، که نشیمن خانه خنک است و اتاق من این‌همه گرم. تو بگو داغ اصلن. اتاق ِ هم‌خانه‌ هم همینطور. آماده و رسمی و لباسِ آفیس به تن لمیده‌بودم روی کاناپه و داشتم فکر می‌کردم که واقعن چرا. حالا موضوعِ خیلی مهمی هم نیست‌ها. صرفن از آن مواقعی بود که با خودت می‌گویی حالا امروز یک کمی هم دیر شود، طوری نیست، بگذار ده دقیقه بنشینم این‌جا، در و دیوار خانه را نگاه کنم، آباژور ِ گوشه‌ی نشیمن را زل بزنم به‌ش و الخ. طوری نمی‌شود. همانطور غور و تفکر و این‌ها که اسمس داده «ده دلار داری امروز این کلینینگ لیدی می‌آید، دیشب یادم رفته از خودپرداز پول بگیرم.». اسمس داده‌ام که ها، اصلن کجایی تو؟ حالا او توی اتاقش، من درازکش روی کاناپه، داریم به هم اسمس می‌دهیم (مشکلات جهان اولی).
در اتاق را باز کرده، آمده بیرون، می‌خندد. آدم‌هایی که سر ِ صبح بخندند کم‌اند. قدرشان را بدانید. نیشم باز شد. همانطوری او ایستاده توی چارچوبِ در و من دراز روی کاناپه، یک ربع بگو بخند کردیم و بعد دوباره رفت توی اتاقش.من هم بلند شدم لخ و لخ که بروم از خانه بیرون که از پشت ِ در ِ اتاقش داد زد که در خانه را باز می‌گذاری این خانومه میاد امروز؟ من هم طبعن در جواب، داد زدم که باشه.
 حالا اصلن می‌خواستم از اتاق‌های گرم و نشیمن خنک بگویم. هم‌خانه‌ی عزیز نظرش این بود که چون اتاق‌های ما آفتاب‌گیر است این طور می‌شود. به نظر خودم هم باید منوالش همین باشد. خلاصه امروز پرده که نه لووردراپه را کشیدم و آمدم بیرون.
برداری بنویسی از همین مونیتور. از کتابچه‌ی تبلیغات قطوری که زیرش گذاشته‌ای. از لیوانی که روزی سه بار؛ دو بارش قهوه، یک بارش چای توی‌اش می‌نوشی. از همین سه‌راهی ِ برقی که بی‌هیچ ظرافتی گذاشته‌ای روی میز، که چه؟ که این‌جا ماندنی نیستی. از همین مدیر ِ مدیر ِ مدیرت که از نمی‌دانی کجای هند آمده وُ همان‌قدر که تو به وجود اُکسیژن توی هوا معتقدی، او به تناسخ اعتقاد دارد. یا شاید از برنامه‌نویس ِ دون پایه‌ی طبقه‌ی دو، که هر بار گذشتن از کنارش، احتمالِ یک به یکی دارد با صدای آروغی که -بی‌چشم‌داشت- گوشت را بنوازد. یا اصلن از همین دختر اندونزیایی که دغدغه‌ی زندگی‌اش هِلوکیتی است و دیزنی‌لند و آخرسر مادرش که هر سه ماهی یک‌بار، باید برود چک‌آپ.
به فرض برداری همه‌ی این‌ها را بنویسی. بنویسی که این مملکتی که تویش هیچ دمانسجی تجربه‌ی نشان دادن کمتر از بیست و چهار درجه را ندارد، تو، همین‌جا، صبح‌ها، زیر پنکه‌ی پایه‌دارت، می‌لرزی، می‌لرزی از سرمایی که نمی‌دانی از کجا و چطور آن‌قدر گزنده است سر صبح، و پتو را از زور بی‌حوصلگی‌، از نفرت ِ شروع روزی دیگر، می‌کشی روی سرت به هوای نُه دقیقه اسنوزِ ساعت کوکیِ موبایل.
برداری تمامِ این‌ها را بنویسی و بعد بنشینی به خواندنش. یک بار، دو بار، ده بار، صد بار، عینهو وقتی کلمه‌ای را هی و هی تکرار می‌کنی وُ تکرار می‌کنی وُ تکرار می‌کنی وُ بعد کلمه دیگر هیچ‌معنایی نمی‌ماند برایش، برایت، هیچ جز صدایی، جز آوایی یا زنگی که توی گوش‌َت مانده از معنایی مبهم.
اول. یک مدیری دارم که اهل کشمیر است. آن‌قدری کلمه‌ی فارسی بلد است که توی پروفایل لینکدینش نوشته فارسی هم می‌فهمد. البته فقط کلمه بلد است صرفن، هنر خاصی در ساختن جمله باهاشان ندارد. بعد این آدم سری به سری می‌آید یک شوخی‌های خنکی در مورد ایران و این‌‌ها باهام می‌کند. امروز آمده می‌گوید که شنیده‌‌ ایران میمون فرستاده فضا. می‌گویم ها. بعد می‌گوید ولی شنیده‌ام ا.ن هنوز توی ایران است. یک لحظه دو نقطه خط شدم. نمی‌دانستم بهم برخورده یا چی. اما هنگ کردم. حتی نمی‌دانستم چه باید بگویم. فقط توانستم سرم را تکان بدهم. نمی‌فهمیدم تنفر درم بیشتر است یا عرق ملی(؟). آن‌قدر آدم باهوشی هست به نظرم که از صورتم بفهمد یک چیزهایی را. رفت.

دوم. گوگل با این سیستم پلاسش دنیای آی‌تی را متحول کرده از نقطه نظر گیکی که منم، اما و صدالبته اما که گه زد به مفهوم لایک کردن و این‌ها. یک وبلاگی را میخوانی، بعد خوشت می‌آید می‌خواهی لایک کنی، بعد با خودت می‌گویی که چه؟ این به‌علاوه را قرمز کنم که چه؟ هیچ، ولش می‌کنی. کاش آن گودر لعنتی بود هنوز.
سال سوم دانشگاه اهلی شدم. یعنی تصورم این است که دیگر همان‌ موقع‌ها به این نتیجه رسیدم که باید سلاح‌ها را گذاشت زمین. یک‌هو انگار که نوری تابیده‌باشد، احساس کردم خیلی کوچکم، احساس کردم چقدر تمام آن مدت پدر و مادر فهمیده‌بودندم و هیچ نگفته‌بودند. چقدر گفته‌بودند با خودشان که بزرگ می‌شود، چقد ساخته‌بودند باهام. احساس کردم بس است دیگر. به دو سه سال قبلش که نگاه می‌کردم، به خود ِ وحشی‌ام که رفته‌بود آن سر ِ دنیا (شما بگو یک شهر دیگر توی چهارصد کیلومتری) که درس بخواند و به قول خودش مستقل بشود، به آدمی که می‌توانست بماند توی شهر ِ خودش و ظهرها برگردد خانه نهار مامان‌پز بخورد و آخر هفته‌ها جلوی ماهواره ولو بشود و توی تلویزیون گنده فیلم ببیند و ... نماند، آدمی که لج کرد و رفت، رفت که بزرگ بشود رفت که ببیند دنیا چه شکلی‌ست، به این آدم که نگاه می‌کردم ترس برم می‌داشت. چقدر دعوا، چقدر اصطکاک، چقدر مخالفت، چقدر به خودم مربوط است. البته آن‌قدر از نظر عاطفی به‌شان وابسته بودم (و هستم هنوز) که دعواها و مخالفت‌ها یک چیزی می‌شد خیلی روشنفکرانه‌طور، یک شکلی که همدیگر را می‌سپردیم به زمان و با خودمان می‌گفتیم خودش می‌فهمد و رها می‌کردیم. اما بعد یک‌هو همه‌اش تمام شد. حالا بروی ازشان بپرسی، شاید بگویند «نمونه‌ی فرزند صالح است»، اول و آخرش اما خودت میدانی که چه بوده‌ای و چه کرده‌ای.
اولین دعوت‌نامه‌ی مصاحبه‌اش آمد. حتمن چند تای دیگر هم تا آخر هفته‌ی دیگر می‌آید. بعد هم می‌رود مصاحبه می‌کند، حتمن یکی‌شان یا شاید بیشتر از یکی‌شان قبولش می‌کنند و سر شش ماه دیگر نیست. این شکل ِ یک‌هو دیگر نبودن تا وقتی داخل بودم برایم عادت شده‌بود. هر روز یک نفر زنگ می‌زد که دارد می‌رود وُ آخر سر هم نوبت خودم شد. این‌جا اما فرق دارد. انگار که توی خودت به‌شان حق نمی‌دهی که بگذارند و بروند. انگار به خودت حق می‌دهی به‌شان بگویی نرو! چرایی‌اش اما با مال ایران فرق دارد. لااقل برای من فرق دارد. برای منی که توی ایران یک آدمی بودم که با هزارهزار نفر دوست بود و هیچ دوستی نداشت. هیچ آدمی برایش توی ایران مصداق رفیق ِ گرمابه و گلستان نبود. هیچ کسی نبود که بی‌ که فکر کند کار دارد یا نه، هست یا نیست، خواب است یا بیدار، بردارد زنگ بزند که بلند شو برویم فلان جا. بلند شو بیا بسان جان. نبود. یا بود و دور بود. یا شرایطش نبود. نداشتم خلاصه. یا شاید نمی‌خواستم اصلن. آن‌قدر پیچیده‌بودم توی کار وُ زندگی وُ آدمی که بیزارم کرده‌بود، از هر شکل از با‌هم‌بودنی، که نشده بود. این‌جا اما انگار که یک‌هو عوض شود همه چیز، یا شاید یک‌هو نیازش پیش آمده باشد، یا اصلن انگار که آدمش پیدا شده باشد یک‌‌دفعه، بود. می‌رفتیم. می‌آمدیم. حالا صدایش می‌آید که رفتنی‌ست. اول وُ آخرش هم همین است. همه می‌روند. همه می‌رویم.

در واقع این شکلی بود که وقت ِ بیرون آمدن، اصلن انگار که خوش‌حال بوم از دور شدن. برای خودم از تن‌هایی رویا ساخته بودم. فکر کردن به لذت ِ مریض‌ ِ تن‌هایی ِ مطلق، نیشم را باز می‌کرد. این‌که برای خودم بنشینم و هیچ‌کس نباشد. آن‌قدر فرو رفته بودم توی‌اش که گاهی برای تن‌هایی ِ معهودم، غصه‌ هم خورده‌بودم. غصه‌ای تؤمان لذت. خیلی فیلسوف‌مآبانه. خیلی «ما همه تن‌هاییم و هیچ چیز واقعی‌تر از تن‌هایی نیست» طور. بعد اما این‌طور نشد. به همان دلیلی که رفت. حالا می‌خواهد برود. انگار باز دارم پرتاب می‌شوم به همان لذت ِ بیمار.


تمام هفته‌ی پیش را سر ِ کار نیامد. به طور معمول هم دوشنبه‌ها سر ِ کارنمی‌آید اصلن. هر دوشنبه هم مریض است. این مساله برای منی که جان به جانم کنی مرخصی ِ پزشکی نمی‌گیرم (فکر می‌کنم از پدرم به ارث برده‌ام) خیلی عجیب است. این‌که یک آدمی هست که هیچ برایش فرق نمی‌کند، آدم‌ها در مورد حدود مسئولیت‌پذیری‌اش چه فکرمی‌کنند خیلی عجیب است. یعنی واقعن به هیچ‌جایش نیست‌.

حالا امروز این آدم آمده . شروع کرده از هفته‌ی گذشته‌اش گفتن. که مریض بوده. و نمی‌توانسته تکان بخورد. تمام هفت روز را برایم تعریف کرد. تمامش را. برایم گفت که تازه دیروزش توانسته به جز مایعات، چیز دیگری بخورد، و برایم گفت که هنوز منتظر است نتیجه‌ی آزمایش نمی‌دانم چی‌چی‌اش بیاید. من عادت کرده‌ام، یعنی در واقع آدم‌ها به من لطف کرده‌اند و یادم داده‌اند که هر و دقیقن هر آدمی یک ضریب راستگویی ِ زیر ِ هشتاد درصد دارد. حالا دیگر باید یاد بگیرید آن ضریب را پیدا کنید. مال این آدمی که می‌گویم حول و حوالی ِ شصت است. یعنی وقتی دارد یک چیزی را تعریف می‌کند، من همه چیز را ضرب در شش‌دهم راست‌گویی می‌کنم. 
 
از نهار برگشتیم. فیسبوک را باز کرده‌ام می‌بینم، آقا که سر ِ نهار از هفته‌ی مریضش برایم گفته بود، توی هزار تا عکس ِ پارتی و افترپارتی وُ بطری ِ آبجو به دست وُ دختره از کولش آویزان وُ هزار تا از این کارای احمقانه‌ای که این خارجی‌ها هر هفته جمعه و شنبه شب انجام می‌هند، تگ شده. خوب و سرحال و شاد  وشنگول.
 
مانده‌ام که خب چرا؟

غذا پختم. امروز بعد از دو ماه به تکنولوژیِ «پیاز ِ زیر ِدندان نَیا» رسیدم. بعد خودم را خفه کردم با سازه‌ام، حالا هم افتاده‌ام توی تخت.
امسال هم، همه رزولوشن سال جدیدشان لاغر شدن است. توی جیم یک انبوهی از شکم‌های بزرگ و خیلی بزرگ رصد شد که خدا از سر تقصیراتمان بگذرد اگر هر لعن و نفرینی کردیم‌شان.
هزار کار دارم‌ها، اما افتاده‌ام توی تخت. باز خدا پدر سازنده‌ی تبلت را بیامرزد (سلام آیدا قاعدتن).
«عشق» را دیدم. دستشان درد نکند، آن‌طوری خوب بود که هنوز بعد از سه روز، منم و یک غور ِ تمام‌نشدنی.