سی تمام شد. انگار نه انگار. یک بطری کامل را به تنهایی نوشیده‌ام. قرار نبود. بعد از ماه‌ها به تمامی مست شده‌ام. ی و نون غافلگیرم کردند. یک نخ سیگار عاریه از هم‌خانه‌ای انگار که تیر خلاص باشد. خیره شده‌ام به خانه‌ی روبرویی. تراس مشرف است به خیابان. مهتابیِ طبقه‌ی اول، امشب قرار را گذاشته‌است به چشمک زدن. نشانه‌ها رهایمان نمی‌کنند. نورِ سفیدش هر چند ثانیه می‌تابد به دیوار روبرو. خیره‌ام به اتاقِ خواب ِ آدم‌های توی ساختمانِ روبرو. سرم گیج می‌رود. لِ دو موازال دَوینیو. باز چشم می‌اندازم. رختی آویزان روی جارختیِ ارزان‌قیمتی‌ست که پشت در اتاق‌خواب آویزان کرده‌اند. می‌پرسد چطورم. قول داده‌ام. می‌گویم سوسو. می‌گوید که دهه‌ی چهارم قرار است که سخت‌تر باشد. می‌خندم. می‌خندد. می‌گوید که بای‌د‌وی یک روز همه‌مان می‌میریم. می‌خندم. بلند می‌خندم. گربه‌ی سرگردانِ همیشگیِ کوچه میو می‌کشد و فرار می‌کند. سرم گیج می‌رود.
بُن انیوغسه.
سرما خورده‌ام. شاید آخرین بار دو سال پیش بوده‌باشد که سرماخوردگی این‌طور انداخته‌باشدم. پنج روز انگار که طوری نباشد صبح به صبح در محل کار حاضر شدم و جیم‌های یک روز در میان را هم بدون نقص به‌جا آوردم. حالا اما بعد از پنج روز دست‌ها را گرفته‌ام بالا که تسلیمم دیگر، می‌مانم این یک روز را خانه. اما یک روز فقط. فردا باز باید بروم به دیدن کلاینت . ایمیلِ آماده‌باش برای جلسه‌ی فردا را همین حالا دریافت کرده‌ام. دم‌نوش ِ بابونه را کمی روی میزِ گردِ وسط هال جابجا کردم تا عنوان ایمیل ِ دریافتی را روی گوشی بخوانم. «پوینت آو کانتکت دیتیلز فور...دیتا سنتر». از صبح هر ده دقیقه یک ایمیل رسیده. از هر پنج تا یکی‌ش را باید شخصن جواب بدهم. این یعنی مرخصی استعلاجی هم مال از ما بهتران است.

درس چند ماه پیش تمام شد. می‌گویم چند ماه پیش چون دقیقش را نمی‌دانم. اینجا همیشه تابستان است و گذر زمان لااقل برای من هیچ معنی نمی‌دهد. برایم جولای با فوریه فقط در تلفظ تفاوتشان است. روز، ساعت شش شروع می‌شود و غروب سیزده ساعت بعدش است. به یاد آوردن ِ تسلسل اتفاقات هم همتی می‌خواهد که من ندارمش.
درس چند ماه پیش تمام شد. والدین جهت فارغ‌التحصیلی تشریف آوردند و بعد از سه هفته به سرزمین اسلامی بازگشتند. چند هفته‌ی اول بعد از کار گیج بودم که باید چه بکنم. برای دو سال و نیم، تمام زندگی از من روی‌گردانده بود. کلاس‌ها روزهای شنبه بود و تیم‌ورک‌ها روزهای یکشنبه. پرزنتیشن‌ها و پروژه‌ها و الخ جای خودشان. سال دوم تحصیل به تمامی برای خودش یک شغل تمام‌وقت بود. بعد از بازگشت از کار، بی‌که امکان استراحت داشته‌باشم مجبور بودم درس بخوانم. دو هفته در هر ترمی را باید برای کلاس‌های در طول هفته مرخصی می‌گرفتم که معنیش خداحافظی با سفر و سیاحت بود و بالاتر از همه‌ی این‌ها چندین هزار دلاری بود که هر ترم باید جهت تحصیلات پرداخت می‌کردم. تمام شدنش تبدیل شده‌بود به یک آرزوی دست‌نیافتنی. دو سال و نیم پست وبلاگی را که قرار بود بعد از آخرین امتحانم پابلیش کنم توی ذهنم مرور می‌کردم، بزرگترین دستاورد...سخت‌ترین اچیومنت...مستر‌آومنجمنت...بلاه‌بلاه‌بلاه...بعد اما یک‌هو تمام شد. من فقط گیج بودم که حالا قرار است چطور شود. این چهار خط را هم انگار که مجبور کرده‌باشم خودم را، انگار که یک لزومِ ناخواسته، از آن جهت است که می‌نویسم.

سرما خورده‌ام. مدام پایین کمرم عرق می‌نشیند. از صبح سه بار دوش گرفته‌ام، ژن‌های مادری من را این‌سوی دنیا هم رها نکرده‌اند.

جوانی که به تازگی عهده‌دارِ پروژه‌های سکوریتیِ اداره‌ی مالیات دولت سنگاپور شده بعد از هر ایمیل یک اسمس اکنالجمنت می‌فرستد. سلفش دختر آرام و متینی بود. در تمام شش ماهی که با هم کار می‌کردیم فقط دو بار تماسی خارج از محدوده‌ی ایمیل داشتیم، آن هم با کلی عذر و پوزش. در بدو ورود به بیگ‌فور به‌تان یاد می‌دهند که چطور کلاینت را وقع‌بگذاریم، چطور کاری کنیم که خوش‌خوشانشان باشد و چطور ستیسفکشن را برایشان ترسیم کنیم. این‌یکی اما کمی دارد زیاده‌روی می‌کند. لااقل برای یک امروز که من بعد از بوقی دارم یک روز از مرخصی‌های استعلاجی‌ام را استفاده می‌کنم کمی تو-ماچ است. جواب می‌دهم که دییر فلانی، حقیقتن لازم نیست بعد از هر ایمیل با یک اسمس از من درخواست جواب کنی. من اینجا ننشسته‌ام که ماشین تولید جواب نامه‌ی تو باشم. به نامه‌ی تو که برسم جوابت را خواهم‌داد. یک لبخند زپرتی لعنتی هم به نشانه‌ی کانسالتنت خوب و آرام بودن ضمیمه‌ی اسمس می‌کنم و می‌فرستم. می‌بینم که دارد چیزی تایپ می‌کند. بعد می‌بینم که دیگر تایپ نمی‌کند. باز تایپ میکند و باز نه. گوشی را می‌گذارم کنار. دمنوش را سرمی‌کشم و از پنجره به بیرون خیره می‌شوم. بالاخره اسمسش می‌رسد. عذرخواهی کرده و به سبک آسیایی‌های دوست‌داشتنی یک اسمایلی مساوی-پرانتز باز فرستاده. این بار سوم است که از دست کلاینتی از کوره درمی‌روم. همکارها قبل از جلساتِ طولانی به شوخی ازم درخواست می‌کنند که کلاینت را نکُشم. به‌شان لبخند می‌زنم.

سرما خورده‌ام.
می‌گوید "مولوی، فروشگاه برادرانِ دارودی". می‌گوید خودش هم می‌تواند برود برایم بگیرد و بفرستد کرج تا برایم بیاورند. اصرار می‌کنم که نه. نمی‌خواهم جایی برود، هنوز چهل روز وقت هست، توی این چهل روز حتمن کسی پیدا می‌شود که بخواهد یک خیری بکند. اصرار می‌کند ولی که می‌رود و راهی نیست و کل‌اش می‌شود دو سه ساعت. از او اصرار، از من انکار. حواسم ولی نیست دیگر. حواسم توی شلوغی شهرم است. حواسم مانده خیره به پل‌های نیم در یک روی جوی‌های آب شهرم. خیالم مانده خیلی جاها. نقشه گوگل را باز می‌کنم. هنوز کلمه‌ی مولوی روی سرچ‌بار نقش نبسته که پین را می‌گذارد روی ایستگاه متروی مولوی. دلم آشوب می‌شود. خیام را می‌روم بالا. یادم می‌افتد به پدربزرگ. چقدر شد که نیست؟ یک سال بیشتر. اگر او بود نقشه را باز نمی‌کردم. می‌پرسیدمش که کدام راه سریع‌تر است. دستش را حتمن توی هوا تکان می‌داد که می‌روی فلان‌جان، از آن‌جا می‌پیچی به فلان کوچه، بعد از فلان دکه دور می‌زنی به فلان خیابان و تا جای پارک ماشین را هم می‌گفت. پیرمرد دوست‌داشتنی من. دست‌هاش توی هوا تکان می‌خوردند و صدای برخورد مچ لاغرش با ساعت استیل تیک‌تیک توی فضا پخش می‌شد. آرام که می‌گرفت دو بار می‌زد روی پایت و می‌پرسید، "اونجا چه کار داری حالا پسر؟" می‌گفتمش. همه چیز را برایش می‌گفتم. بعد هم اخم و لبخند توامانش خیره می‌ماند به جایی پایین تلویزیون. حتمن.
دو جلد فرهنگ لغت حییم داشتیم. فارسی به انگلیسی و انگلیسی به فارسی با جلدهای گالینگور ِ مشکی. نقطه‌ی دوم «یـ» ـی ِ دوم ِ حییم، روی جلد فارسی به انگلیسی پاک شده‌بود و خوانده می‌شد حیبم. توی خانه‌ی ساوه، من خیلی کوچک بودم، شاید سه یا چهار سال مثلن، لغت‌نامه‌ها روی بالاترین طبقه‌ی کتاب‌خانه‌ی توکار ِ اتاق بابا و مامان بود ند و من قدم نمی‌رسید هیچ‌وقت که بخواهم برشان دارم. بعدترها صندلی لهستانی ِ توی آشپزخانه را برمی‌داشتم می‌بردم می‌گذاشتم جلوی کتابخانه وُ یکی‌-یکی با دقت بلندشان می‌کردم می‌آوردم پایین و دست می‌کشیدم به جلدهاشان، روی فرورفتگی ِ نقطه‌ها، جابه‌جا گوشه‌هایی که مقوای زیر جلد معلوم شده‌بود از گذر ِ سال‌ها.  بوی کاغذها و فونت‌هاش را هم یادم هست حتی.
سمنان، هیچ اتاقی کتاب‌خانه‌ی توکار نداشت. اتاق من رو به خیابان پشت ِ خانه بود. اتاق سردی بود و هیچ‌وقت توی‌اش هیچ فرشی پهن نشد. قرار نبود کسی آن‌جا بخوابد هیچ‌وقت. تنها چند بار که از تهران مهمان زیاد داشتیم شاید. یا یک بار که عمو و خانواده‌اش از امریکا آمده‌بودند. به غیر از آن  مادر توی آن اتاق هیچ‌وقت رخت‌خواب پهن نکرد. تنها ساکن ِ روزهای آن اتاق من بودم و یک کمد سفید با پنج تا کشو و میزی تاشو که روی‌اش درس می‌خواندم. یک میز دیگر هم بود که زیرش تل ِ روزنامه‌ها بود و رویش هیچ. اتاق موکت‌ ِ راه‌راه قهوه‌ای و کرم داشت. زیر پنجره‌ی رو به خیابون یک تو‌رفتگی عمیق توی دیوار بود. سوراخی مکعبی. می‌شد بروی توی‌اش زندگی کنی حتی. از ساوه که رفتیم آن‌جا، یک سری از کتاب‌ها رفتند توی آن حفره. آن دو جلد لغت‌نامه هم توی ردیف جلویی بودند. کنار ده جلد کلیدر با جلد یشمی. یک باری یادم هست ف. از پدر خواهش کرد که یکی از لغت‌نامه‌های‌مان را قرض بگیرد. پدر گفت که می‌تواند حییم را ببرد. پای میز نهار بودیم. دلم ریخت. ف. گفت آن‌ها زیادی بزرگ و سنگین‌اند وکاش بتواند برای یک هفته آریان‌پورها را ببرد. فکر کردم لغت‌نامه‌ای که بزرگ نباشد حتمن لغت کمتری هم دارد، پس قاعدتن به‌دردنخور است. توی دلم ف. را مسخره کردم. بهم برخورده‌بود.
تهران را یادم نیست کتاب‌ها کجا رفتند. خانه کوچک بود. فقط یادم هست کارتن کارتن کتاب توی انباری بود. منطق‌الطیر را از توی یکیشان نجات داده‌بودم. یک سری کتاب هم توی کمد اتاق من و مینا بود. یک سری هم بالای کمد اتاق ِ مامان و بابا. الآن هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید آن دو جلد حییم آن سالهای تهران کجا بودند. یادم هست هربار نیاز به لغت‌نامه بود، آریان‌پور بود فقط. آن سال‌ها کمتر از همه‌ی بقیه‌ی عمرم توی ذهنم مانده. «امام صادق» چه کرد با من.
توی کرج تمام کتاب‌ها توی کمد من بودند. وقتی از اصفهان برگشتم تا وقتی به کل از ایران آمدم بیرون، دلم بود که یک کتاب‌خانه بسازم. نشد. حییم‌ها هم همان‌جا ماندند. آن زیرها.
رسیده‌ام به محل کار. پشت میز نشسته‌ام و عین فیلم‌ها دست‌ها را با دقت روی میز پهن کرده‌ام. مردِ تنهای طفلکی مثلن. فقط یک تعدادی تماشاچی کم دارم. آقای قلب با شدت می‌زند و بیرون هوا گرم است. یکشنبه را با تقریبِ خوبی به تمامی توی خانه گذراندم. بیست تا قاب عکس را که «ن» برای تولدم به‌م هدیه داده بود چسباندم به دیوار. پیشرفت بزرگی بود. لااقل لی‌اوت درآمد. حالا تا باز یک ده-دوازده روزی طول بکشد تا عکس‌ها را انتخاب کنم و بگذارم توی فریم‌های خالی ِ روی دیوار خیالم راحت است. این تکنولوژی ِ BlueTack خیلی به‌م چسبید. تصور سوراخ کردنِ دیوار برای چهار تا قابِ عکس‌ به نظرم می‌تواند هر کسی را به راحتی دیوانه کند.
تمام روز به چرخیدن توی خانه گذشت. مرتب و با پشتکار به خودم هی زدم که باید درس بخوانی. نخواندم ولی. به نظرم می‌آمد که حقم است یک یکشنبه‌ای مال خودم باشد. اما خب گند بزند روزی که مال خودت است اما گوشه‌ی ذهنت نگران چیزی هستی.
دوبار با مادر اسکایپ کردم. یک بار با پدر تماس گرفتم. صورتم را اصلاح کردم. اتاق خوابم را جاروکشیدم. کتاب‌ها و جزوه‌های هنوز توی جعبه‌ها مانده را بیرون آوردم. روی شلف ِ بالا بالایی را دستمال کشیدم و یک سری آت و آلات روی‌اش چیدم. سه‌پایه و دوربین روی‌اش را هم گذاشتم روی شلف پایین‌ترش. بد نشد اما فقط سی ثانیه نگاه کردن به‌ش لازم بود تا بفهمم که سه روز دیگر جای‍ش را باز عوض خواهم‌کرد. قرار است یازده ماه را این‌جا زندگی کنم. همین حالا یک ماهش گذشته البته. به هر حال هنوز ده ماه از عیش ِ ولو شدن توی نشیمن ِ خانه‌ای که در و دیوارش منِ نوستالژی‌باز را پرتاب می‌کند به خیلی دورها مانده و این یعنی خوب. بعدش هم خب احتمالن دیگر دوره‌ی هم‌خانه داشتن به سر می‌رسد برایم. به غیر از این‌ها شستن یک تعدادی ظرف، جابجا کردن خریدِ دیروزش تو یخچال، اتو کشیدن لباس‌ها به اندازه‌ی یک هفته و یک‌سری خرده‌کاری دیگر هم بود. شب خسته نبودم اما باید می‌خوابیدم. طبق عادتِ معهودِ سه ماهِ گذشته، قاعدتن قرار بود توی خواب به اندازه‌ی کافی خسته‌شوم بنابراین با خیال راحت چشم‌ها را بستم.
رسیده‌ام سر کار. از آن روزهای فکر کردنِ بیهوده است. چهار تا ریپورت و سه تا تماسِ تلفنی توی صف ایستاده‌اند و به‌م لبخند می‌زنند. من هم بلدم لبخند بزنم البته. دی-کُدر ِ مناسبش را اگر داشته‌باشید خیلی سخت نخواهد‌بود فهمیدن این‌که دارم مسخره‌تان می‌کنم یا لبخند، واقعی‌ست. اممم بهتر است این پست را خیلی شخصی نکنیم. به‌هرحال روز شروع شده و کار زیادی هم از دست من ساخته‌نیست.
از وبلاگ‌نویس حالش را نه، تعداد درفت‌های پابلیش نشده‌اش را بپرسید.