رسیدهام به محل کار. پشت میز نشستهام و عین فیلمها دستها را با دقت روی میز پهن کردهام. مردِ تنهای طفلکی مثلن. فقط یک تعدادی تماشاچی کم دارم. آقای قلب با شدت میزند و بیرون هوا گرم است. یکشنبه را با تقریبِ خوبی به تمامی توی خانه گذراندم. بیست تا قاب عکس را که «ن» برای تولدم بهم هدیه داده بود چسباندم به دیوار. پیشرفت بزرگی بود. لااقل لیاوت درآمد. حالا تا باز یک ده-دوازده روزی طول بکشد تا عکسها را انتخاب کنم و بگذارم توی فریمهای خالی ِ روی دیوار خیالم راحت است. این تکنولوژی ِ BlueTack خیلی بهم چسبید. تصور سوراخ کردنِ دیوار برای چهار تا قابِ عکس به نظرم میتواند هر کسی را به راحتی دیوانه کند.
تمام روز به چرخیدن توی خانه گذشت. مرتب و با پشتکار به خودم هی زدم که باید درس بخوانی. نخواندم ولی. به نظرم میآمد که حقم است یک یکشنبهای مال خودم باشد. اما خب گند بزند روزی که مال خودت است اما گوشهی ذهنت نگران چیزی هستی.
دوبار با مادر اسکایپ کردم. یک بار با پدر تماس گرفتم. صورتم را اصلاح کردم. اتاق خوابم را جاروکشیدم. کتابها و جزوههای هنوز توی جعبهها مانده را بیرون آوردم. روی شلف ِ بالا بالایی را دستمال کشیدم و یک سری آت و آلات رویاش چیدم. سهپایه و دوربین رویاش را هم گذاشتم روی شلف پایینترش. بد نشد اما فقط سی ثانیه نگاه کردن بهش لازم بود تا بفهمم که سه روز دیگر جایش را باز عوض خواهمکرد. قرار است یازده ماه را اینجا زندگی کنم. همین حالا یک ماهش گذشته البته. به هر حال هنوز ده ماه از عیش ِ ولو شدن توی نشیمن ِ خانهای که در و دیوارش منِ نوستالژیباز را پرتاب میکند به خیلی دورها مانده و این یعنی خوب. بعدش هم خب احتمالن دیگر دورهی همخانه داشتن به سر میرسد برایم. به غیر از اینها شستن یک تعدادی ظرف، جابجا کردن خریدِ دیروزش تو یخچال، اتو کشیدن لباسها به اندازهی یک هفته و یکسری خردهکاری دیگر هم بود. شب خسته نبودم اما باید میخوابیدم. طبق عادتِ معهودِ سه ماهِ گذشته، قاعدتن قرار بود توی خواب به اندازهی کافی خستهشوم بنابراین با خیال راحت چشمها را بستم.
رسیدهام سر کار. از آن روزهای فکر کردنِ بیهوده است. چهار تا ریپورت و سه تا تماسِ تلفنی توی صف ایستادهاند و بهم لبخند میزنند. من هم بلدم لبخند بزنم البته. دی-کُدر ِ مناسبش را اگر داشتهباشید خیلی سخت نخواهدبود فهمیدن اینکه دارم مسخرهتان میکنم یا لبخند، واقعیست. اممم بهتر است این پست را خیلی شخصی نکنیم. بههرحال روز شروع شده و کار زیادی هم از دست من ساختهنیست.
تمام روز به چرخیدن توی خانه گذشت. مرتب و با پشتکار به خودم هی زدم که باید درس بخوانی. نخواندم ولی. به نظرم میآمد که حقم است یک یکشنبهای مال خودم باشد. اما خب گند بزند روزی که مال خودت است اما گوشهی ذهنت نگران چیزی هستی.
دوبار با مادر اسکایپ کردم. یک بار با پدر تماس گرفتم. صورتم را اصلاح کردم. اتاق خوابم را جاروکشیدم. کتابها و جزوههای هنوز توی جعبهها مانده را بیرون آوردم. روی شلف ِ بالا بالایی را دستمال کشیدم و یک سری آت و آلات رویاش چیدم. سهپایه و دوربین رویاش را هم گذاشتم روی شلف پایینترش. بد نشد اما فقط سی ثانیه نگاه کردن بهش لازم بود تا بفهمم که سه روز دیگر جایش را باز عوض خواهمکرد. قرار است یازده ماه را اینجا زندگی کنم. همین حالا یک ماهش گذشته البته. به هر حال هنوز ده ماه از عیش ِ ولو شدن توی نشیمن ِ خانهای که در و دیوارش منِ نوستالژیباز را پرتاب میکند به خیلی دورها مانده و این یعنی خوب. بعدش هم خب احتمالن دیگر دورهی همخانه داشتن به سر میرسد برایم. به غیر از اینها شستن یک تعدادی ظرف، جابجا کردن خریدِ دیروزش تو یخچال، اتو کشیدن لباسها به اندازهی یک هفته و یکسری خردهکاری دیگر هم بود. شب خسته نبودم اما باید میخوابیدم. طبق عادتِ معهودِ سه ماهِ گذشته، قاعدتن قرار بود توی خواب به اندازهی کافی خستهشوم بنابراین با خیال راحت چشمها را بستم.
رسیدهام سر کار. از آن روزهای فکر کردنِ بیهوده است. چهار تا ریپورت و سه تا تماسِ تلفنی توی صف ایستادهاند و بهم لبخند میزنند. من هم بلدم لبخند بزنم البته. دی-کُدر ِ مناسبش را اگر داشتهباشید خیلی سخت نخواهدبود فهمیدن اینکه دارم مسخرهتان میکنم یا لبخند، واقعیست. اممم بهتر است این پست را خیلی شخصی نکنیم. بههرحال روز شروع شده و کار زیادی هم از دست من ساختهنیست.
No comments:
Post a Comment