سرم را که برگرداندم به نظرم جوانتر شده بود . خط چشمش بی سلیقگی ِ چند دقیقه ی قبل را نداشت و موهایش یک دست سیاه بود . دستهایش را در هم گره کرده بود و از پنجره بیرون را میپایید . فکر کردم نگاهش که برگردد باز موهایش گندم گون میشود . برگشت و نشد . ترسیدم . گفتم "خودت را دیده ای؟" جواب نداد .

= آقا خيلي عذر ميخوام .

+ خواهش ميكنم قربان ، بفرمايين .

= سوالي كه داشتم ، اين دسته خر چيه تو اين شلوغي با خودتون ورداشتين آوردين تو مترو ؟

+ نخير خواهش ميكنم ، چقدر خوب كردين كه نگذاشتين رو دلتون بمونه و گفتين .

= بله . چيزي كه هست ، من هميشه حرفم رو رُك ميزنم .

+ خوب كاري ميكنين .

.

.

.

= خوب نفرمودين ؟

+ چيو ؟

=همين كه اين دسته خر چيه ؟

+ آهان ، اونو كه گفتين سوالي بود كه داشتين !؟

= منظوري كه داشتم ، شما سوال رو جواب بدين .

+ آهان ، چون من كلن خيلي رو زمان افعال حساسم .

= ميفهمم .

+ بله .

.

.

.

= خوب !

+ آهان بله ! اين مجسمه ي يكي از خدايان اساطيري آفريقاست !

= اتفاقن حدسي كه زدم ، گفتم شايد مال آفريقا باشه . چون يه حالت سياهي هم داره ، رو همون حساب گفتم.

+ نخير ، اين كثيفه ، ملاحظه بفرمايين ، يه دست كه بهش بكشين سفيد ميشه .

= البته ، موضوعي كه هست ، لبهاش هم خيلي كُلُفتن .

+ شما واقعن فوق العاده اين .

=متشكرم . نكته اي كه هست ، بنده تاريخ هنر تدريس ميكنم .

+ جدي ميفرمايين؟

= آره به خدا !

+ كدوم دانشگاه ؟

= همين دانشگاه بغلي .

+ اِ منم كه از همونجا فارغ شدم .

= تو رو خدا ؟

+ آره ، دختر شد .

= خدا حفظش كنه براتون .

+ خدا مال شما رو هم نگه داره .

= موضوعي كه هست ، من ندارم .

+ اي بابا ! مگه ميشه آقا ؟

= نه !

+ پس چي ؟

= بنده پياده ميشوم ديگر !

+ از كي تا حالا لفظ قلم ؟

= آقا ما رو دست كم نگير ، ما رو دست كم نگير .

+ ميفهمم .

= چيو ؟

+ اينكه دانشجوهاتون چي ميكشن !

= چي ميكشن .

+ حالا بماند .

= نه جان پرويز ، بگو ديگه !

+ آبزورد ديگه آقا ! زمونه زمونه ي كانسپت و كانسپچواله آقا !

= جدي ميفرمايين ؟

+ والا !

= اسمش چيه ؟

+ پرويز !

= تو رو خدا ؟

+ آقا مگه من شوخي دارم با شما ؟

= بله !

+ ميگم كه ! رو همون حساب شوخي موخي !

= بنده پياده ميشوم !

+ اي بابا ، شمام كه لفظ قلم !

دست ميدهند و تا آخر عمر با يكديگر دوستان خوبي باقي ميمانند .

Happy End

Dedicated to : GTO (Hattari Hanzo)

دور که هستم همه تان بهترید . دست تکان میدهید و مرا به خود میخوانید . صدایتان را نمیشنوم . سکوت را ترجیح میدهم . باد را هم . برمیگردم . میخواهم این تقلای مستهجنتان هم از چشمهایم پنهان شود . نای دیدنتان را ندارم ، زخم می اندازید ؛ زخمی شده ام . درد دارم ، نمیفهمید .

آنجا اتاقکی است . کنار ریل . همانجا چشمهایم را بسته ام . باد میآید ، میترسم . کاش پیدایم نکنید . آخر نمیتوانم از اینجا دورتر بروم ، آخرین قطار فردا حرکت کرده .

"من میشینم همینجا ، برو" . کیفش رو گذاشت روی پاش و خيره شد به اونور خیابون . گفتم "عزیز پاشو شمام بیا" بی اینکه نگام کنه سرش رو کمی برد بالا یعنی که نه . برگشتم اونور خیابون رو نگاه كردم . یه موتورگازی آبی رنگ جلوی در مغازه بود . دستهام رو کردم تو جیبم "عزیز روم نمیشه". يه نيمچه نگاهي بهم كرد و بلند شد . "عزيز!" محلم نگذاشت . همونجا نشستم تو ايستگاه اتوبوس و زل زدم به موتور گازي .

هنوز همانطور همانجا نشسته . نميدانم به كجا چشم دوخته ، سمت راست پيشانيِ من ، يا سيمِ سفيدي كه تنها لامپ اتاق آويزانش مانده . ميدانم ، ميدانم ، فرقشان از زمين است تا آسمان . اما درد اينجاست كه نگاه او هيچ توفير نميكند . گاهي با خود ميگويم ، بروم صاف بايستم زير همان تنها لامپ اتاق ، بعد عين خودش چشم بيندازم به چشمان وق زده اش . بگويم «هوي مردك ! سمت راست پيشاني نديده اي يا سيم سفيد ؟» . يكبار تا چند قدمي زير لامپ هم رفتم ، اما بعد ترسيدم . انسان است ديگر ، گاهي ميترسد .

تا برسیم ، سه بار از رو مقنعه پشت گردنش رو خاروند و دو بار هم خمیازه کشید . یجوری هم کشید که دهنش هیچ باز نشد ، منم فقط از لرزش پره های دماغش فهمیدم . آخر سر هم کیفش رو تند تند گشت و انگار یه چیزی رو از تهش کشید آورد رو .

"اَه ، كدوم وري خاموشه ؟" و دستش رو زد به كمرش . چند لحظه اي ساكت به كليد چراغ نگاه كرد ، بعد چرخيد سمت مرد "هوم؟"

"بابا بيا بگير بخواب ، ولش كن" و كمي پتو رو گرفت بالا و اشاره كرد كه يعني بيا .

"نصف شب برق بياد اين لامپ يهو روشن شه تو بلند ميشي خاموش كني؟" و دوباره برگشت سمت كليد .

"آره ، من بلند ميشم"

زن بدون اينكه برگرده ، انگار كه با خودش حرف ميزد گفت "تو گُه خوردي"

"اَي بابا ، خوب برو ببين چراغ توالت چجوريه . مثل هَمَن "

"توالت رو از كجا بدونيم خاموش بوده يا نه ؟"

"آخرين نفر من رفتم . خاموش كردم" و شروع كرد به خاروندن كمرش.

"تو هيچ وقت هواكِشو خاموش نميكني ، هواكِش راستيه يا چپي؟" و برگشت سمت مرد "نخارون اونجوري خودتو"

مرد پشتش رو به زن كرد و پتو رو كشيد رو خودش .

« و در مورد عشق . ميدونين چي ميشه گفت ؟ در مورد روابط زن و مرد بايد گفت تنها كميت نيست كه اهميت داره ، بلكه كيفيت كار هم مهمه ، ولي اگه كميت به ميزان يك بار در هشت ماه كم بشه مطمئنن بايد فكري در موردش كرد . خوب دوستان عزيز اين نظر من بود ، خداحافظ همگي »

وودي آلن

مرگ و عشق 1975