س

سین بهم مسج داد. بدون مقدمه و دلیل. عین جوری که با هم آشنا شدیم. یادم افتاد به کتابخونه‌شون، به آشپزخونه‌شون و اون چندتا پله‌ای که باید بالا می‌رفتیم تا برسیم به اتاقش. یادم افتاد به بار آخری که برای دیدنش، بعد از مصلی پیچیدم توی قنبرزاده، به شکل زنگ خونه‌شون، به شیب آخر کوچه‌شون، به زیرسیگاری مامانش، به تابلوی جیغ توی اتاقش، به مانتوی قرمزش.

برنده‌ها

 مدام سرم توی گوشیمه. بی‌وقفه خبر می‌خونم. تمام مدت خشمگینم. شب خواب سال هشتادوهشت رو می‌بینم. دیدن ویدیوهای این روزها یادآور اون بی‌شرفیه که توی اتوبوسی که توش چپونده‌بودنمون با زنجیر می‌زدمون و عربده می‌کشید «من اسمم عمرِ سعده». یادآور صورت مامانه وقتی که اومدم بیرون و انگار هزار سال پیر شده‌بود. یادآور غروب روز دومه که از پشت میله‌ها و به زور از زیر چشم‌بندی که روی دماغ و بالای گوش‌هام رو زخم کرده بودْ معلوم بود و منی که با خودم گفتم «ولمون نکردن که» و هیچ‌وقت تو زندگیم از اون لحظه عمیق‌تر ناامید نشده‌بودم و نشدم. امروز اما ناامید نیستم. کسایی که امروز توی خیابون داد می‌زنن نه اسم جلاله‌ای توی شعاراشونه و نه کسی رو به کمک می‌خونن. اینا خیلی وقته که هیچ مسامحه‌ای با هیچ‌کسی ندارن. اینا نسل برنده‌مونن.

آخرین اردوی سال رو رفتیم نزدیک یه دریاچه‌ای توی غرب اونتاریو. توی محل اردومون یه سایه‌بون نصب کردیم که با دو تا پایه اُریب روی زمین محکم میشد. فرض کنین مثلا نصف سمت چپ (یا حالا راست) سقف خونه‌های نقاشی‌های بچه‌ها. اون طرف سایه‌بونه که بالا بود، با دو تاپایه اون بالا وامیستاد. پایه‌ها هم از یه طرف سایه‌بونه میکشیدشون و از یه طرف دیگه با طنابی که به رأسشون وصل بود متصل می‌شدن به زمین. سایه‌بون از یه طرف و طناب از یه طرف دیگه، پایه‌ها رو فشار میدادن به سمت زمین و صاف نگهشون میداشتن بدون اینکه لازم داشته‌باشه توی زمین کاشته‌بشن. حالا اینا مهم نیست ، نکته این بود که باید حواسمون می‌بود که نریم با سر توی این طناب‌ها. سایه‌بون البته فقط یه نصف روز اونجا علم بود ال آفتاب نیم‌روز اما امروز بعد از اینکه چادر و سایه‌بون رو جمع کردیم متوجه شدم که ناخودآگاه گردنمو موقع رد شدن از جایی که طنابها قبلا بودن کج کردم. همین دیگه ، خواستم بگم فقط یه نصف روز لازم بود که ذهنم عادت کنه که یه چیزی اونجاست و جاخالی بده. حالا شما تعمیم بده لطفا.
برگشتنی پرواز اولم دیر کرد و پرواز دومم رو از دست دادم. هواپیمای پرواز دوم جلوی چشمم بود اما هواپیمایی کانادا صندلی من رو از خداخواسته داده بود به یکی دیگه. راهم ندادن. احتمالا بعد از سالها برای حق خورده‌شده‌م داد و بیداد کردم که برداشتن مامور آوردن که از دم گیت دورم کنن. شب رو توی فرودگاه فرانکفورت خوابیدم. البته از خشم و نگرانی برای از دست دادن پرواز فرداش اصلا خواب به چشمم نیومد. فرداش از لندن برگشتم خونه. وقتی رسیدم تورنتو در سطحی از خستگی بدنی بودم که تو زندگیم تجربه نکرده‌بودم. الان فردا صبحه. توی بالکن نسیم خنکی میاد و سبزی‌های شین سرشون رو از خاک آورده‌ن بیرون.

شبا با مامان می‌نشستیم و تا دیروقت حرف می‌زدیم. یه شب بهش گفتم که احتمالا سقف آرزوهای اجتماعی من زندگی کردن توی شهری بود که گزارش کیارستمی توش اتفاق می‌افته. دلم می‌خواست می‌تونستم تو تهرانی زندگی کنم که بعد از کار برم یه جایی آبجو بخورم که تابلوی بالای در مغازه‌ش از چهل سال پیش عوض نشده‌بود، که توی منوش هیچ کلمه‌ی انگلیسی‌ای نداشت، که بابام هم سی سال همونجا بعد از کار خستگیشو در کرده‌بود. 

تامام

دیروز که می‌شد روز آخر بابامامان و یکی مونده به آخر من، تازه استانبول روی قشنگشو بهمون نشون داد. یعنی به اصرار مامان که «نریم سمت آسیاییش رو هم ببینیم ؟»، بی‌حوصله سرچ کردم ببینم کجاش بریم که کمتر زشتی و کثیفی ببینیم. از قایق/کشتی که پیاده شدیم و رفتیم اون‌ور خیابون، یه‌دفعه انگار وارد اروپا شدیم. به قول خارجیا آیرونی(وارونه‌گی؟) از این بزرگ‌تر؟ سمت اروپایی شهر هرچی زشت و کثیف و شلوغ بود و آدم‌ها و فروشنده‌ها بی‌انصاف و نامهربون، سمت آسیایی شهر شبیه اروپا بود و مردم قشنگ و خوش‌تیپ و بالبخند. به دلم نشست. به دلمون نشست. تازه لحظه‌ی آهاااا برامون اتفاق افتاد.
×××
دارم از فرودگاه برمی‌گردم خونه. تا وقتی دیگه پیرهن آبی بابا رو نتونستم ببینمْ واستادم و چشم دووندم و اشک‌ها رو پاک کردم. مثل همه‌ی دیگه‌مون تو این وقتها با خودم فکر کردم که این حقم، حقمون نبود. فکر کردم حتما مامان هم داره همینو فکر میکنه. فردا برمی‌گردم تورنتو.
فردا نوبت والدینه که برن فرودگاه. حس روزی که ایران رو ترک کردم رو یادم رفته‌بود.

جهان چندم؟

خیابون‌ها همه سنگ‌فرش هستن. لااقل اینجا که ما هستیم این‌طوره. منطقه‌ی فاتیح. صبح بارون اومد. ما صبحِ به‌نسبت زود رفتیم بیرون. وقتی برگشتیم دیدیم یه تیکه‌ی بزرگ از سنگ‌فرش‌ها قلوه‌کن شده. درست زیر پنجره‌ی خونه. حالا صدای ماشین‌ها که سپرهاشون گیر می‌کنه به این سنگ‌ها و شن و خاک، هر دو سه دقیقه یک‌بار از جا می‌پروندمون. جهان سوم؟ بله آقا بله.

ایس‌تان‌بول

مینا رو بردم فرودگاه، خودم دارم برمی‌گردم پیش بابااینا. یه هفته دیگه هم باید اونا رو بذارم فرودگاه خودم برگردم. فرداش هم خودمو برمی‌دارم می‌برم فرودگاه و دیگه برنمی‌گردم. حالا اگر حالش شد که نمی‌شه از این استانبول هم می‌نویسم.
بهار که میشه تا آخر تابستون میریم اردو می‌زنیم توی جنگل‌ها و پارک‌های ملی. شین عاشق طبیعته و به نظر میاد عشق یه چیز مسریه. معمولا این‌طوریه که صبح‌طور بیدار می‌شیم و خرید‌های اردو رو می‌کنیم و بعد می‌ریم ماشینی که از یکی دوماه قبلش رزرو کردیم رو میگیریم و بعد راه می‌افتیم. خود پارک رو هم شین یه روزی وسط پاییز ساعت چهار و نیم صبح بیدار میشه و بعد از نیم ساعت سه ربع کندوکو توی سایت پارک‌های جنگلی اونتارو رزرو می‌کنه. من هم عین شازده‌ها بلند می‌شم و میبینیم که برنامه‌ی اردوی بعدی و بعدی و بعدی و بعدیش ریخته شده و تبریکات خودم رو به صاب‌اردو اعلام می‌کنم.
توی اردو چی‌کار می‌کنیم؟ من عاشق برگر آتیشی هستم و شین عاشق پیاده‌روی توی طبیعت. شب اول از دو شبی که توی اردو هستیم باید اول چادر رو برپا کنیم بعد آتیش رو به‌راه کنیم و بعدش آبجوها رو دستمون بگیریم بعدترش هم غذا. این پروسه توی اردوی آخر البته با تاخیر شروع شد. چون وقتی رسیدیم دیدیم یه ‌آدمی موتورش رو پارک کرده وسط محل اردوی ما و خودش هم یه ننو نصب کرده بین دو تا درخت و خوابیده که خوابیده. شین نه گذاشت نه برداشت گفت «وات د فاک؟». من پیاده شدم و رفتم بیدارش کردم و گفتم «پاشو جمع کن لطفا». رفت و اومد و پرسید که میشه ننوش اونجا بمونه؟ گفتم میشه بعد گفت میشه خودشم توش باشه؟ گفتم معلومه که نه، که رفت. ما دیر رسیده‌بودم. دیر رسیدنمون هم به‌خاطر این بود که ماشین اجاره‌ای صدا می‌داد و به اصرار من یه ساعت و نیم راه رفته رو برگشتیم که ماشین رو پس بدیم و همین شد که جای ساعت پنج بعد از ظهر ده شب رسیدیم. اما خب این معنیش این نبود که هرکی رسید می‌تونست جامونو بگیره. نوبه‌ی اول بود همچو چیزی می‌دیدیم و خیلی تعجب کردیم. فردا صبحش رفتیم توی مسیری که شین انتخاب کرده‌بود راهمون رو رفتیم. کوه‌نوردی کردیم به معنایی. من؟ تمام مدت داشتم به سه سال گذشته‌م فکر می‌کردم. هنوز عصبانی‌ام و هنوز نتونسته‌م راه‌حلی براش پیدا کنم. دیالوگ‌های همیشگی توی مغزم تکرار می‌شدن و هرازگاهی محکم پامو می‌کوبیدم زمین. بعضیاش رو شین می‌شنید و برمی‌گشت و نگاهم می‌کرد. گاهی به روم میاره و گاهی نه. اون روز به روم نمی‌آورد. روز دوم بعد از پیاده‌روی و کوه‌نوردی همیشه صبونه‌ی آتیشیه و بعدش لش ظهرگاهی و بعدش آرامش عصر. این‌ها رو هم به‌جا آوردیم و روز سوم رسید.
برگشتنا عموما ساعت ده یازده‌ صبح راه می‌افتیم. باید همه چی رو جمع کنیم. باید خوب جمع کنیم که وقتی می‌رسیم خونه لازم نباشه قبل از گذاشتن چیزا سرجاشون چیزی رو مرتب کنیم. ظرف و ظروف یه جا،‌ کفش‌ها و وسایل مسیر کوه یه‌جا. وسایل خواب و چادر و نورگیر و الخ هم یه جا. اگر از چوب‌های آتیش مونده‌باشه، اون‌ها هم یه جا. غذاها و کلمن و الخ هم طبیعتا یه‌جا. به من اگر باشه دلم می‌خواد این کارا رو ساعت پنج صبح بکنیم و بزنیم به جاده. شین اما نه. این میشه که ساعت میشه یازده. یازده خورشید وسط آسمونه. یعنی چی؟ برای عموم مردم این یعنی مثلا نوری که توی چشمشون می‌افته موقع رانندگی. یا اینکه مثلا یه کم گرما. برای من؟ برای من! من از آفتاب متنفرم. گفته‌م براتون. جنگل‌های اونتاریو شبیه جنگل‌های ایرانن. من رو یاد ایران می‌ندازن. یاد بچگیم. یاد ترس‌هام. تو بچگی هیچ‌وقت همچی چیزی نداشتیم که بریم جایی اردو بزنیم اما زیاد می‌رفتیم پیک‌نیک. پیک‌نیک هم وسط یه جایی بود که رودخونه بود،‌ آفتاب بود، چمن بود، مهدی‌شهر و شهمیرزاد بود مثلا. کی برمی‌گشتیم؟ سینه‌کش آفتاب. من؟ قطعا فرداش امتحانی چیزی داشتم؟ چیکار می‌کردم؟ درحالی که خودم رو از پشت فشار میدادم بین صندلی بابامامان که اگر تصادف شد منم باهاشون بمیرم (سطح اضطراب کودکی) دفتردستکم هم دستم بود و درس آماده می‌کردم. حالا برگردیم به جنگل‌های اونتاریو. همون درخت‌ها، همون آفتاب. انگار که غصه‌ی تموم عالم روی دلمه. سعی می‌کنم حرف بزنم،‌ شوخی کنم،‌ موزیک بذارم، پادکستی چیزی. اما نه که نه. بگذریم.
راستش می‌خواستم یه چیزای دیگه‌ای بنویسم اما اصلا این پست رفت یه سمت دیگه‌ای. مهم هم نیست اما دیگه حوصله‌ی تایپ کردنم تموم شده. بسه به نظرم.
در طول روز از چیزایی که توی سرم میگذره نوت‌ برمی‌دارم. البته خیلی موفق‌آمیز نیست چون عمومن بعدش نمی‌تونم بفهمم منظورم چی بوده. مثلا برداشته‌م دو هفته پیش نوشته‌م «normal people». قبلش هم هست «ثالث»، قبل‌ترش نوشته‌م «اتوبیوگرافی» و قبل‌ترش هم نوشته‌م «کرت ونه‌گات». یه کتاب‌فروشی به نسبت زنجیره‌ای هست توی تورنتو به اسم BMV. میگم به‌نسبت چون خیلی حالت ایندی‌طور داره. گوگل می‌گه ترجمه‌ی ایندی (indie) میشه مستقل اما خب اشتباه می‌کنه. مستقل یه چیز دیگه‌ست. ایندی توی معنیش حال خوشِ «من برام مهم نیست بقیه چی فکر می‌کنن»ـی داره که مستقل نداره. فکر کنم سرجمع چهار تا شعبه داشته‌باشن. کتاب‌های دست‌دوم می‌فروشن و خیلی چیزای دیگه. البته دست‌دوم که میگم نه که فکر کنین کتاب‌های پاره‌و‌پوره‌ست. کتابی که تو بگو انگار الان از زرورق درآورده‌ن. کتاباشون یه‌جوریه انگار که فرزانه صاحب همه‌شون بوده، تمیز، نو، بدون تا یا کثیفی. بعد اما قیمت‌ها از نصف هم کمتر. بعضی از کتاب‌هایی که یازده سال پیش گذاشتم وقت بیرون زدن از ایران رو ازشون خریدم. کتابای موراکامی و ایشی‌گورو که قبلا رو کیندل خونده‌بودم اما قیمت جلدکاغذیشون زیاد بود رو هم ازشون گرفتم. حالا یعنی دارم می‌گم که می‌دونم توی اون کتاب‌فروشی بودم که اون چند تا نوت‌ بالا رو برداشتم اما یادم نمیاد برای چی. یه سوادی البته یادم هستا. مثلا می‌دونم ونه‌گات رو که نوشتم کتاب سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنجش تو دستم بود و یادم افتاده‌بود به کتاب‌فروشی‌ای که ازش خریدمش تو تهران اما یادم نمیاد که چی منظورم بوده. این نوت‌ها رو برمی‌دارم که بعدن در موردشون بنویسم اما خب می بینین که بسامد پست‌کردن‌هام چه‌شکلی‌ان. یکی در دو ماه؟ یادمه سال ۸۵، ۸۶ اینا روزانه پست می‌نوشتم. به قول خودمون مینیمال می‌نوشتم. داستان‌های خیلی کوتاه، فلش‌فیکشن. تعداد ویزیت‌های روزانه‌ی وبلاگم رو ساعتی چک می‌کردم. یادمه رضا ناظم که به وبلاگم لینک داد از هیجانش شب خوابم نمی‌برد. نه که قرار بود اتفاق خاصی بیافته بعدش،‌ نه، صرفا فکر می‌کردم قراره نویسنده بشم و به‌به نگاه کن ببین کی بهم لینک داده. حالا؟ هیچی، هرموقع می‌خوام بردارم یه چیزی بنویسم می‌بینم دارم خاطره‌ی نوستالژیک تعریف می‌کنم. فلان‌جا بودم و فلان بو اومد و فلان چیز شبیه فلان چیز دیگه بود و آخ کاش من الان توی فلان خیابون بودم و وای کاش می‌شد یه بار دیگه بتونم فلان کارو بکنم و اینا. فکر کنم آخرین تلاش جدیم برای نوشتن همون داستان خانم امرالد بود و البته ایمیل‌های یومیه‌م که به مدت یک سال بصورت مداوم در مورد اوضاع و احوالم برای مخاطب خاص اون روزهام فرستادم. گاهی می‌خونمشون هنوز و برام عجیبه که اون‌همه چیز برای نوشتن داشتم. شایدم به‌خاطر داشتن مخاطب حقیقی (در مقابل مجازی) بود که اونهمه چیزی از مغزم میومد بیرون. انگار داشتم حرف می‌زدم و خب من عاشق حرف زدنم. من حقیقتن عاشق حرف زدنم.

سرعت عکس‌العمل‌های اموشنالم به کارهای آدم‌ها،‌به حرف‌هاشون،‌به حتی جور فکر کردنشون‌ اونقدر سریع و بی‌رحم شده که خودم از خودم تعجب میکنم. البته چیزی از بیرون قاعدتاً معلوم نیست اما خب اون تو...امان از اون تو.

 یه موقعی هم تو یه سن و حالی هستی که با یکی میری یه جا میشینی یه صبونه میخوری یا اصلا ازونم بالاتر میشینی یه قهوه میخوری و تا سه روز نشئه‌ی همون معاشرت نیم‌ساعته‌ای. خوبم هست/بود به‌خدا.

غم‌و‌غصه‌مه متاسفانه به بسیاریِ دلایل

اَه 




 زنجیر نقره‌ای که فرزانه بهم داده‌بود رو گم کردم. بعد از دو روز گشتن تمام خونه،‌ همونجایی پیداش کردم که باید می‌بود. یعنی دقیقا همون‌جایی که نگاه‌کرده‌بودم و ندیده‌بودمش و با خودم گفته‌بودم «عه کجاست پس؟!». هیچ‌جا. همون‌جا بود. فقط پشت یه چیز دیگه‌بود. سه سانتی‌متر اونورتر. 

 بیرون برف میاد. از دیشب شروع شده و داره سفت می‌باره. تا الان فکر کنم یه پونزده سانتی‌متری نشسته‌باشه. صبح رفتم رویی صندلی‌های توی بالکن رو پاک کردم و پریدم تو دوباره. شین توی هال داره تدریس می‌کنه و من نشسته‌م توی اتاق پشت میزم. تازگی‌ها چای می‌خورم. لیوان چایم دم دستمه یعنی. بیرون داره برف میاد و تو گرمه. شبیه حال و هوای فیلم‌های کریسمسه. یه ساعت دیگه یه تماس مهم دارم که از پنجشنبه‌ی هفته‌ی پیش منتظرش بوده‌م. بعدش هم کلاس دارم. کلاس تدریسم. حقیقتش نمی‌دونم اینجا نوشته‌بودم یا نه اما شروع کرده‌م تدریس کردن. احتمالا گفته‌بودم اما خب حالا به جایی برنمی‌خوره که. امروز صبح داشتم ظرف‌ها رو از ماشین ظرف‌شویی درمی‌آوردم که شین بلندبلند شروع کرد خندیدن. موقع تحقیق برای کلاساش و آماده کردن مطالب چیزای جالبی بعضی وقت‌ها پیدا می‌کنه. یه سایتی بود که ترند چیزای نامربوط به هم رو نشون میداد که با هم منطبق بودن. مثلا تعداد خودکشی‌ها توی امریکا و فیلم‌های نیکلاس کیج. واقعا خنده‌دار بود. یا تعداد مهاجرت از انگلیس به کانادا و قیمت پنیر فتا. فکر کردم منم تزم همین بود دیگه. پیدا کردن کوریلیشن یه چیزی به یه چیز دیگه. فقط مال من خنده‌دار نبود. برعکس شاید گریه‌دار هم بود. که مثلا یه ریسرچر بهتر از یه رادیولوژیست عکس‌های آلتراساند رو می‌خونه. گریه‌داره دیگه، هان؟

بیرون داره برف میاد و من هیچ کاری نمی‌تونم بکنم جز اینکه صبر کنم تا زمان تماسم و بعدش برم کلاسم رو شروع کنم و بعدش باقی زندگیم رو بکنم و بعدش هم نهار بخورم و بعدش شام بخورم و بعدش کتابم رو بخونم و بعدش بخوابم و بعدش هم کارای دیگه. به نظرم میاد اما همه‌ی امور امروز رو این بارش برف داره به هم وصل می‌کنه. دیروز خیلی سرد نبود. آفتاب هم تو آسمون بود. با دوچرخه رفتیم بیرون و تا لب دریاچه رکاب زدیم و بعد با مترو برگشتیم. تورنتو مثل تهرانه. به سمت جنوب سرپایینیه. شب هم که رفتم بیرون یه شیشه شراب بگیرم اونقدری سرد نبود. نصف شب اما دیدم که از بیرون معلومه که آسمون سفیده. معلوم بود که داره برف می‌باره. صبح هم که به این‌ترتیب. حالا بگذریم. یعنی اومدم بگم که داره برف میاد. نشسته هم. سفت.

دو زمان توی زندگیم بودن که احساس می‌کردم خوشحالم. قبلش و بعدش هیچ‌وقت همچو حسی رو تجربه نکرده‌بودم و نکردم. هربار می‌خوام ببینم چجوری بود اون حس، می‌رم عکسای اون دو تا زمان رو نگاه می‌کنم. توی مدت زمانی که دارم عکسا رو ورق می‌زنم، حس ِ همون حس‌ها رو می‌کنم (دست دوم) منتها با موج کوتاهتر. یا مثلا انگار که یادم بیاد چی حس می‌کردم بدون این‌که دوباره حسش کنم. با این‌که فقط یادآوریِ یه حسه اما خیلی جالب و دل‌نشینه. 

 از ادمونتون که اومدیم تورنتو، شین مجبور شد که کار تمام‌وقتش رو ترک کنه. براش خیلی استرس داشت و وقتی که دیرکتورش بهش پیشنهاد کرد که باهاشون دورکاری کنه خیلی خیلی خوش‌حال شد. شین معلم زبان فرانسه‌ست. یادمه که قشنگ تو صورتش می‌تونستم ببینم که انگار یه باری از رو دوشش برداشته‌شده‌بود. هماهنگی‌های جدیدشون این‌طوری بود که موسسه‌شون بصورت ترمی یا ساعتی تدریس ارجاع بدن بهش و اون هر مقداری که می‌تونست رو انجام بده و باقی رو بگه نمی‌تونم یا نمی‌خوام. شین تدریس به بچه‌های زیر ده سال رو دوست نداره. کار کردنِ هرمقدار کم توی آخر هفته رو هم دوست نداره. درواقع ازش متنفره. من فکر می‌کردم که خب حالا این‌جوری می‌شه که موسسه‌شون براش ساعت می‌فرسته و شین هم همه رو قبول می‌کنه چون حالا دیگه تمام‌وقت نیست و برای جبران مابه‌تفاوت درآمدش با زمانی که می‌تونست توی آفیسشون مثلا ممتحن باشه یا تعیین سطح کنه یا هر کاری که یه معلم زبان فرانسه انجام می‌ده، می‌تونه فقط آنلاین تدریس کنه. با این حال و در کمال تعجبِ من و در حالی که خودش هم نگران اون تفاوت درآمدش با وقتی تمام‌وقت کار می‌کرد بود،‌ تمام ساعت‌های تدریس و تمام کلاس‌هایی که  که دوست نداشت رو رد کرد. من اولش باورم نمی‌شد. یعنی ساعت‌ها رو رد می‌کرد و می‌گفت نمی‌کنم و در کنارش ناراحت هم بود که باید کار تمام‌وقت پیدا کنم و این وضعیت باید تموم شه. شاید برای شما جای تعجب نداشته باشه اما اگر من توی موقعیت یکسان بودم صددرصد تمام ساعت‌هایی که بهم می‌دادن رو دست رد به سینه‌شون نمی‌زدم. دوست داشتم یا نداشتم. زمانی برای استراحتم می‌موند یا نمی‌موند. اون کلاس رو دوست داشتم یا نداشتم. شین اما نه. شین آخرهفته‌هاش براش مهمن. جمعه شباش براش مهمن. استراحت براش مهمه. 

این روزها خیلی فکر می‌کنم. یعنی خب من همیشه فکر می‌کنم این روزها اما بیشتر. این روزها خیلی فکر می‌کنم به اینکه اگر مثلا فلان وقت فلان کار رو نکرده‌بودم، اگر آسون گرفته‌بودم فلان اتفاق دیگه نمی‌افتاد. نمی‌دونم تو فارسی برن‌آت رو چطوری باید ترجمه کرد. گوگل هم بلد نبود. یکی از اصول کارآفرینی رو می‌خوندم توی یه کتابی که زمان استراحتِ به‌موقعْ از خود کار کردن مهم‌تره. اگر اون عزیز کارآفرین این موضوع رو نفهمه خیلی سریع برن‌آت میشه. و بله. من این رو با پوست و جونم تجربه کردم. چطور شد؟ عملا تا برگردم به استیتی که شبیه قبلم بشم،‌ کمِ کم شیش ماه طول کشید و بعدشم چیزها خیلی جاهای عجیبی بودن که انگار داشتم همه چیو از اول شروع می‌کردم. حالا بگذریم.

خواستم بگم که مثل شین باشیم.

 صبح‌ها سختن. متاسفانه خیلی هم سختن. اولین فکر روزم بعد از بیدار شدن اینه که کی شب میشه؟ کاش زودتر شب شه. روز انگار که در حال تجاوز پایدار بهمه. روزهای ابری البته فرق دارن. انگار که دنیا کمی مهربون‌تره. اون روزایی که اما آفتاب می‌افته تا وسط خونه تمام مدت مضطربم. همه آفتاب رو دوست دارن. من نه. سنگاپور شبیه شکنجه‌ی ممتد بود از بس که خورشید بود، از بس که هیچ‌وقت هیچ‌ ابری نمی‌تونست بیشتر از یه نصف روز تو آسمان دووم بیاره. 

صبح‌ها انگار تمام دستاوردهای روز قبلش از دست رفته. صبح‌ها ترس برم می‌داره که نکنه امروز هم قراره به اضطراب و استرس بگذره؟ صبح‌ها سختن از این لحاظ که باز باید شروع کنم تمام فکرامو برنامه‌ها و اون چیزایی که باعث می‌شه این اضطراب مزمن و راش آدرنالین مدام کمتر بشه رو دوره کنم. دونه به دونه. آدم به آدم. پروژه به پروژه. باید این اپه رو باز کنم و مدیتیت کنم. باید به صدای کتری در حال جوش اومدن گوش کنم و به خودم بگم «حالت خوبه بابا، همه چی خوبه بابا، هیچی نیست، نازی‌نازی». صبح‌ها باید برم زیر دوش آب داغ. زیر دوش انگار امن‌تره. توی حوله هم. تصویر بیرون پنجره هم وقتی تنم پیچیده توی حوله انگار قشنگ‌تره. 

صبح‌ها سختن آقا، سخت.