شبا با مامان می‌نشستیم و تا دیروقت حرف می‌زدیم. یه شب بهش گفتم که احتمالا سقف آرزوهای اجتماعی من زندگی کردن توی شهری بود که گزارش کیارستمی توش اتفاق می‌افته. دلم می‌خواست می‌تونستم تو تهرانی زندگی کنم که بعد از کار برم یه جایی آبجو بخورم که تابلوی بالای در مغازه‌ش از چهل سال پیش عوض نشده‌بود، که توی منوش هیچ کلمه‌ی انگلیسی‌ای نداشت، که بابام هم سی سال همونجا بعد از کار خستگیشو در کرده‌بود. 

No comments:

Post a Comment