تامام

دیروز که می‌شد روز آخر بابامامان و یکی مونده به آخر من، تازه استانبول روی قشنگشو بهمون نشون داد. یعنی به اصرار مامان که «نریم سمت آسیاییش رو هم ببینیم ؟»، بی‌حوصله سرچ کردم ببینم کجاش بریم که کمتر زشتی و کثیفی ببینیم. از قایق/کشتی که پیاده شدیم و رفتیم اون‌ور خیابون، یه‌دفعه انگار وارد اروپا شدیم. به قول خارجیا آیرونی(وارونه‌گی؟) از این بزرگ‌تر؟ سمت اروپایی شهر هرچی زشت و کثیف و شلوغ بود و آدم‌ها و فروشنده‌ها بی‌انصاف و نامهربون، سمت آسیایی شهر شبیه اروپا بود و مردم قشنگ و خوش‌تیپ و بالبخند. به دلم نشست. به دلمون نشست. تازه لحظه‌ی آهاااا برامون اتفاق افتاد.
×××
دارم از فرودگاه برمی‌گردم خونه. تا وقتی دیگه پیرهن آبی بابا رو نتونستم ببینمْ واستادم و چشم دووندم و اشک‌ها رو پاک کردم. مثل همه‌ی دیگه‌مون تو این وقتها با خودم فکر کردم که این حقم، حقمون نبود. فکر کردم حتما مامان هم داره همینو فکر میکنه. فردا برمی‌گردم تورنتو.

No comments:

Post a Comment