اگه بهترین نباشه (که البته همین الآن بعد فقط لمحه ای تفکر به این نتیجه رسیدم که نیست)حتمن از بهترین هاست زمانی که تو خیابون راه میری و نمیتونی لبخندی (لبخند به شدت دلچسبی) که رو لبهات نشسته رو پاک کنی . تمام سعیت رو هم خرج میکنی که مردم با خودشون فکر نکنن که دیوونه ای ، اما نمیشه که نمیشه ، تو تاکسی هم هست ، تو پیاده روی منتهی به خونه ی مامانبزرگ هست و حتی شب که میخوای چشمت رو ببندی هم هست .
جدی میگم ، حالا اگه یه روزی براتون پیش اومد میفهمین . البته پیشنیاز داره !

هیچ میدونین کسانی رو که میخواسته ن تیر بارون کنن از چه فاصله ای نشونه شون میگرفته ن ؟
بهتون میگم ! از فاصله ی یک و نیم متری ! و سر همه ی تفنگ ها باید به سمت قلب فرد اعدامی می بوده !
حتمن دارین فکر میکنین که پس چیزهایی که تو فیلمها نشون میدن چیه ؟ معلومه ! اباطیل !

يه يك ماهي هست كه عماد رفته عسلويه واسه كارآموزي ، مهدي رفته تهران واسه تمدد اعصاب ، اميد رفته شيراز و (البته وسطاي اين دوماه هم دبي واسه ويزا) ايمان هم كه مونده بود اصفهان واسه پرو‍ژه ش ديگه رفت ! من موندم و تدريس و پروژه و كار و اصفهان.

امروز بعد از تدريس اومدم دانشگاه واسه انجام كارها و چك كردن ايميل و قص علي هذا ، همين كه اومدم بلند شم برم خونه ، يعني همين ده دقيقه پيش ، ديدم از عماد ايميلي دارم با اين موضوع : "دو تا عكس ِ خوب ؛ اما ابژه مند" فقط از خوندن موضوع نامه پاره شدم از خنده . خود عكسها رو كه ديدم ديگه تقريبن كه چه عرض كنم ، تحقيقن داشتم زمين رو گاز ميزدم ! (در واقع چند لحظه ايه كه از گاز زدن زمين فارغ شده م)

يكيشون رو به سرعت با تائيد صاحب و مسول حقوقي ِ عكس گذاشتم بالا ! به صورت ِ اس ام اسي هم قرار بر اين شد كه از سفر ِ خلخال كه به زودي با حضور چهار نفر مذكور برگزار خواهد شد ، عكسهاي مفرح ديگري براي تفرج نظر ِ شما (ايضن فيلمهايي براي تلطيف سمع و ِ نظرتون با هم) گرفته بشه !

پي نوشت : نه خداييش شما بودين دلتون با ديدن اين عكس واسه عماد تنگ نميشد؟

پي نوشت : نوستالژيايي بهمان دست داد به سنه ي گذشته ، فصل زمستان ، اتاق گرم عماد ، و نمايشنامه نويسي به همراه صاحب چهارديواري فوق الذكر و محمد باقر !

پي نوشت : كله ي كچل و ته ريش به شدت بهت اومده عمااااااااااااااااااااااااد !

پي نوشت : عقلم بدزد و . . .تا كي غم زمانه ؟تا كي؟

با خودم فكر كردم حيف نيست كه من تنها اين محل به اين عجيبي رو ببينم و شما نه ؟

اينجا يك زيور آلات (بدليجات) فروشي تو بازار قيصيريه ست (تو ميدان نقش جهان) ، كه البته كلي سعي و تلاش كردم و التماس تا بالاخره صاحبش كنار رفت تا از بساطش عكس بگيرم . اگه روي عكس كليك كنين چيزهاي جالبي ميبينين.

پي نوشت : تذكر اين نكته صروري مينمايد كه قرارگرفتن عكس بالا روي بلاگ در راستاي جوگرفتگي ِ صاحب اين وبلاگ و منافات با نوشته هاي وبلاگ در چند پست قبل نيست و از نظر اين حقير ، تصوير فوق فقط و فقط جنبه ي "ما رفتيم اينجا رو ديديم ، گفتيم شما هم ببينين " دارد . اصلن نميدونم چرا انقدر در مورد اين قضيه ي عكس گذاشتن حساس شده م . اينم يه عكسه مثل عكسهاي ديگه كه رو بلاگم ميگداشتم ديگه ؛ اَه !


معاونت فرهنگي و هنري شهرداري اصفهان كه اتفاقن من هم به واسطه ي پروژه ي كارت امتيازي ِ متوازني كه همراه يكي از بچه ها براشون انجام ميداديم افتخار آشنايي با رئيسش رو دارم ، حركت بسيار جالبي در شهر انجام داده و كل شهر رو با تابلوهاي بزرگي كه روشون جملات به شدت به يادموندني ، گيرا و بسيار نغزي حك شده ، تزيين كرده . در مورد اين معاونت و صد البته بقيه ي سازمانها و معاونتهاي شهرداري اصفهان (كه من يا سه تاشون به شدت از نزديك آشنايي دارم) بايد عرض كنم خدمتتون كه ،عزيزان ِ روسا به شدت علاقه مند به خرج كردن درست بودجه و رسيدگي به احوالات شهر هستن اما به دليل كمبود قواي دِماغي از انجام همچين كار سخت و ثقيلي شديدن معذورن . من ديگه توضيح بيشتر نميدم . جملاتي كه در ادامه ميخونين قسمتي از بيشمار تابلويي هست كه در شهر نصب شده (اينها مال خيابون چهارباغ هستن) .

خورشيد صفت با همگان يك رو باش !

در طوفان زندگي با خدا بودن بهتر از ناخدا بودن است !

آدم بهتري بودن بهتر از فرد مهمي بودن است !

از صبر و نماز كمك بگيريد !

در عالم هستي چيزي گرانبهاتر از امروز نيست !

هر چه پوشيده تر ناياب تر !

من خودم عاشق ِ اوليم . همچين ريتميك و قرداره ! در مورد آخري هم دقت كنين كه ناياب تر نه كمياب تر !

بعد از ساعت ها و روزها اشتغال به انواع تلاشهاي مذبوحانه و خواندن انواع و اقسام نوشته ها و مقاله ها و كتابها ، صاحب اين وبلاگ موفق شد مساله ي خود را با اموري چند ، من جمله ديافراگم و شاتر و امثالهم حل و عكسهايي از ميدان نقش جهان بگيرد كه حداقل از نظر خودش مايه ي مباهات خواهد بود . در ادامه يحتمل براي خواننده اين سوال پيش خواهد آمد كه پس تصاوير مذكور كجايند و كو ؟ جواب بسيار ساده خواهد بود : "سر جايش است" . اگر اصراري مبنا بر ديدن عكس ورزيده شود ، جوابي مسموع خواهد بود با اين مضمون كه : "چشممان روشن ، ديگر چه ؟ نكند كه علاقه مند نيز هستيد كه بنده هم به جمع جوگيرهاي عكاسي بپيوندم و و در نمايه ي خود (منظور همان پروفايل است) عكسي همراه يك دوربين عكاسي حمارالمنظر بگذارم و در ادامه هر روز شما را از شاهكارهاي بي بديل عكاسي ِ خود مفيوض كنم ؟ " كه اين جواب نه سائل را خوش خواهد آمد و نه مسئول را .

پس نه شما به جمع پرسشگرين ِ بي خرد بپيونديد و نه من به جمع جوگيران لاعمل ! باشد كه همگي با هم به صورت دسته جمعي رستگار شويم .

كلام آخر آنكه برو آب بكش ، برو !

پي نوشت : يهو ديدي گاهي ، گداري ، وقتي ، موقعي ،جو من رو هم گرفت . اگه گرفت شما به روي خودتون نيارين ، من رو هم ياد اين مطلب نندازين . مرسي .

كسايي كه يه كوچولو در معرض وراجيهاي من بوده ن ، ميدونن كه چقدر عاشق خسرو شكيبايي ، صداش ، بازيهاش و كاراكترهاش بودم .

خراب شدم از شنيدن خبر مرگش .

پي نوشت : نميدونم بايد به خاطر دير به دير آپديت شدن بلاگ معذرت بخوام يا نه . اما ، من سرم خيلي شلوغه .

تهران كه بودم ، رفتم دنبال يه كتابي انقلاب (دوربين عكاسي ِ انسل آدامز) ، پيداش نكردم ، چند تا كتاب ديگه گرفتم ، برگشتنا يه كار تينيجري ِ خز كردم ، از يه دست فروش كنار خيابون تو چهار راه وليعصر يه پوستر متاليكا خريدم كه تازه روش متاليكا رو با يه دونه اِل نوشته بود ! كلي هم با حركت خودم حال كردم ، فقط هرچي سعي كردم كه به يه نفر بزنگم و شور و هيجاني كه از خريدن پوستر بهم دست داده بود رو باهاش قسمت كنم نتونستم . تو خيابون با دستاي توي جيب و همراه صداي ام پي تري پلير سوت زدن هم از كاراي ديگه اي بود كه بسيار چسبيد ؛ مخصوصن وقتي كه با يه گله آدم ديگه پشت خط عابر پياده منتظر سبز شدن چراغ بوديم و همه با حركات سريع سر به سمتم برميگشتن و وانمود ميكردن كه دارن يه جايي پشت من رو نگاه ميكنن .

خلاصه ما برگشتيم اصفهان و روز از نو ، روزي از نو .

يك نكته اي هم هست كه تذكر بدم خوبه ؛ هر چيزي كه بهش يه تيكه پارچه ي سبز بسته شده مال حضرت عباس نيست كه !

پي نوشت : عكس خدا ميخواين ؟ صبر كنين !

خونه یه چیزیش خوبه ! نیم ساعت بعد از اینکه با پری سر ِ اسلام و عهدِ عتیق و جدید و مارکسیسم و هزار کوفت و زهرمار دیگه زدیم تو سر و کله ی همدیگه ، با هم وسط هال تخم مرغ ِ نیمرو میخوریم و MTV نگاه میکنیم . من الآن خونه ام . . .

بيچاره اين وبلاگ!

نيم ساعت بعد از ساعت ِ هفت و نيم ؛ جمعه صبح ؛ خانه ي بهزاد ؛ سه روز كامل را با اسكاچ گذرانده ايد . صداي زنگ موبايل مي آيد ، نمره ي تهران ؛ گوشي را برميداري ، صدا آشناست .

تو : بفرمائيد .

صداي آشنا با ترديد : آقاي مهندس قاسمي نيا ؟

تو : بفرمائين .

موبايل آنتن نميدهد ، يكدفعه صاحب صدا را ميشناسي .

تو : سلام عمو مهران . من سياوشم ، فكر كنم با بابا كار دارين.

عمو مهران : اِ ، اين شماره ي تو ِ سياوش؟

تو : بله ! اين شماره ي جديدتونه عمو ؟

عمو مهران : نه ؛ تو دفتر قبليمَم ، شماره ي بابا رو اينجا ندارم ، فكر كردم اين شماره ي يزدانه .

تو : نه عمو ! ميخواين شماره ي بابا رو بدم .

عمو مهران : آره بده .

تو : يادداشت ميكنين ؟

عمو مهران : آره ؛ بگو . . .

تو : صفر نهصد و . . .

عمو مهران : خواب بودي ؟

تو : اوهوم !

عمو مهران: بچه پاشو ، لنگ ِ ظهره ؟

تو : عمو جمعه ست ، هشت ِ صبحه ، چيكار كنم خوب ؟

عمو مهران : آخه بابات همسن تو كه بود ساعت چهار صبح بيدار بود .

تو : هنوزم همونجوريه عمو .

عمو مهران : ميدونم .

هر دو مكس ميكنيم .

تو : چه خبر عمو ؟

عمو مهران با خنده : شما روغن نباتي خورا همه همينجوري هستين .

تو : عمو !؟

عمو مهران : خوب ببخشيد بيدارت كردم ، برو بگير بخواب .

تو : چشم .

عمو مهران : خداحافظ.

گوشي را قطع ميكني بر عكس حالتي كه قبل از صداي زنگ تلفن دراز كشيده بودي دراز ميكشي . صداي بهزاد مي آيد .

بهزاد با صداي بسيار خواب آلود : كي بود سياوش ؟

تو : عموم بود ، عمو الكيم ، عموي واقعيم نيست .

بهزاد : چي ميگفت كله سحري ؟

تو (تو فكرهستي) : ميگفت ما روغن نباتي خورا همه مثل هميم .

بهزاد : بهش ميگفتي مگه شما اون موقع ها گريس ميخوردين ؟

تو : حق داره ها !

بهزاد جواب نميدهد ، دوبازه خوابش برده ،

به مونيتور خيره موند بود . نميدونست چي جواب بده . اين دفعه ي سوم بود .