آدمی بوده‏ام کلن اهل بیرون نرفتن . یعنی همیشه خوشحالتر بوده‏ام که بنشینم برای خودم یک کارهایی انجام بدهم ، سرم گرم خودم باشد  ، بقیه هم به‏م کاری نداشته باشند . بیست و شش سال همینطوری بود . یعنی نه که کلن آدمی بوده باشم که افسرده و این‏ها باشد ، بعد همه‏ش بخواهد دوری کند از همه ها‏ ، ‏ نه ، فقط احساس می‏کردم بیرون برایم هیچ ارزش افزوده‏ای ندارد . یعنی فکر میکردم آن لحظه ای که پایم را از خانه میگذارم بیرون با آن لحظه ای که چند ساعت ، یا اصلن تو بگو چند روز بعد برمیگردم خانه هیچ توفیری نکرده‏ام . حالا بماند که دو سال آخر ایران کلن به دلایلی ، زیاد مجبور شدم بیرون باشم ، با آدمهای زیادی تعامل و معاشرت کنم و الخ ، اما خب من آن آدم نبودم . اینجا هم که آمدم اولش همینطوری بود . همه‏ش حس میکردم بیرون بروم که چطور بشود . خب حالا این‏جا خوش آب و رنگ تر است باشد . اما ارزش این‏که وقتم را برایش بریزم دور ندارد . یکی هم نبود بگوید وقتت را خب چه طور دیگری توی این گوشه ی دنیا گند بزنی به‏ش بهتر است برایت ؟ خلاصه . یک مدت خوبی هست که فهمیده‏ام ، فضاها ، آدم‏ها ، یعنی کلن آن چیزی که به‏ش میگویند هنگین اراند ، وقتی رویکرد درست داشته باشی به‏شان ، پتانسیل بسیار بسیار بالایی برای خوشحال کردنت دارند . باورم نمی‏شد ، هیچ وقت باورم نمی‏شد که توی تولدم بیشتر از ده ملیت آدم حضور داشته باشد وُ بعد من با همه‏شان معاشرت کنم ، بگویم بخندم ، هیچ هم احساس نکنم که ایتز ساچ عه ویست ! از صحبت کردن با لهجه‏ی ایتالیایی تا صحبت کردن در مورد سیبیل و فواید آن برای یک مشت اروپایی ، تا تلاش برای پیدا کردن دوستانم وسط گِی کلاب ، همه‏اش یک طور خیلی خوبی بود.
تمام
همکار چینی : سایابس ! سایابس !
من : جانم ؟
همکار چینی : سوپ بهیر
من : وات ؟
همکار چینی : سوپ بهیر
من : صبح تو هم بخیر

بعدم میخنده ذوق میکنه ، شاد و خندان کلن
روی یک آدمی حساب میکنی . بعد فکر میکنی میفهمد یک چیزهایی را . میفهمد هم . خوب هم هست . با هم معاشرت میکنید . میروید میایید . یک روز اما یک دفعه میبینی برای یک چیزی که خیلی کوچک است . یا شاید خیلی کوچک شده است برای تو ، دلگیر میشود . پس میزند . میگوید نمیشناسدت . تو میمانی که چطور ممکن است این همه را بگوید و آن وقت این شکلی برای پیش پا افتاده ترین چیزها این طور بیقرار شود . بعد همینجا . یکهو یک درد بدی میپیچد توی تمام سرت . میدانم . درد سر پیچیدنی نیست . تیر میکشد . این اما میپیچد . همینطور که فکر میکنی به همه چیز ، درد را هم میبینی که میرود از یک سمت به سمت دیگر . بعد تمام سرت پر میشود از علامت تعجب . تعجبی که مثل همیشه علامت سوالی ضمنی را حمل نمیکند با خود . علامت تعجبی است که فقط تعجب است . یادت میافتد به خیلی چیزها . خیلی جاها . خیلی آدمها . یادت میافتد به دبیرستان . سه راه آذری . یادت میافتد به مدیری که توی چشم هایش میدیدی دوست داشته مدرس حوزه باشد و حالا دارد کله ی تو را از کثافت پر میکند . یادت میافتد به کتابهای مطهری . یادت میافتد به تفت دادن های دویست و سیصد صفحه ای . یادت میافتد که آقای مدرس حوزه واقعن ، و با جدیت توضیح داد که وقتی مینشینی روی سنگ مستراح چطور مطمئن باشی که هیچ آبی نپاشیده که تو را نجس کند . یادت میآید چیزهای با کلاس تری هم به‏ت یاد داده . یادت میآید تلاش کرد ماتریالیسم تاریخی را از توی قرآن بکشد بیرون . تو که نمیفهمیدی اما بعدها که فکر کردی دیدی داشته همان کار را میکرده . بعد یادت میافتد به هزار کوفت و زهر مار دیگر . یادت میافتد به خوابگاهی که چهار طبقه داشت . از زیر درهای اتاق‏های طبقه ی دومش بوی حشیش میزد بیرون . بعد یادت میآید نشسته بوده‏ای میان دود تریاک سارتر خوانده بوده‏ای . بعد همینجا . دقیقن همینجا که این اسم قلنبه وسط پست به نسبت جدی ات ظاهر میشود ، از خودت عوق‏ات میگیرد . بعد یادت میآید به پستی از وبلاگ آشنایی . نوشته بود هیچ کس نمیرود کسی را التماس کند که بیا من را بخوان . بعد راحت میشوی انگار . احساس میکنی میتوانی باز هم خودت را تعریف کنی بی اینکه نگران قضاوت کسی باشی . یاد هزار چیز میافتی . یاد هزار وقت میافتی . یادت میافتد تا بشوی این هزار بدبختی کشیدی . جویس یک جایی توی کتاب چهره ی مرد ... میگوید که به خودش سخت میگرفته توی یک دوره ای . اینطور که مثلن صورتش را میشسته ، بعد فقط نصفش را خشک میکرده . یا تنش که میخاریده ، نمیخارانده. یادت میآید این طور مازوخیستی نه ، اما تو هم کرده ای با خودت از این دست . بعد ؛ این همه ، بیشتر از این همه میآید از توی مغزت رد میشود . عین یک بسته ی دی اچ ال برش میداری میگذاری جلوی رویت . «دلگیری»ات از آن آدمی که همه ی این فکرها را و این سردرد را به‏ت هدیه داده را هم میگذاری توی یک دی اچ ال دیگر . نگاهشان میکنی . یک بار دیگر نگاهشان میکنی . بعد دلت میخواد با لگد بزنی هر دو را تکه و پاره کنی و بیاندازی دور . یادت میافتد توی ژاپن یک جایی درست کرده بودند که ملت عصبانی میرفتند آنجا ، هر چه دلشان میخواست میشکستند و آرام میآمدند بیرون . این راهم میگذاری توی دی اچ ال اول . بعد میبینی کل دی اچ ال دوم را میتوانی بگذاری توی اولی . بعد میبینی خودت هم بروی بنشینی تویش بد نیست . بعد کلن میبینی سردرد هم رفته . باز برمیگردی به همان رخوت معمول . به همان کتاب خواندن توی اتوبوس . به همان نگاه معمول به سِوِن سگمنتی که سه تا از سگمنت هاش سوخنه و طبقه ی دوم را سه خط افقی نشان میدهد . یادت میآید هیچ وقت از مادر نپرسیدی که چرا به بلوار کشاورز میگویند بلوار ، نمیگویند کشاورز. خیلی چیزها یادت میآید.
تمام
[...] همیشه یک چیز خوردنی توی کیفش دارد . امروز هم یک قوطی گرد آبی از توی کیفش درآورد عین جعبه‏های گَز . با دقت بازش کرد . از من بدتر اسیر شکم است . چشم‏هاش برق می‏زد موقع باز کردن . از دور دیدم بیسکویت است . از آن‏ها که دوست ندارم . عادتش این است بلند می‏شود می‏آید تعارف می‏کند بعد می‏رود می‏نشیند و شروع می‏کند به خوردن . از دور خواستم بگویم نیاید . گفتم شاید ناراحت شود . آخر گاهی ناراحت می‏شود . آمد . جعبه را گرفت جلوی رویم . بوی بیسکویت زد زیر دماغم . از همان‏ها که دوست نداشتم بود دقیقن . اما . من یک خاله‏ای دارم ، عالی . غمگین است اما عالی است . معاشرتی و بگو بخند . کمی عصبی . تنها . پایه ی بیرون رفتن و کافه و گشت و گذار و خرج کردن . ایران که بودم یکی دو سال آخر کمتر ، اما قبل‏ترش وقت به وقت با هم می‏رفتیم جایی می‏نشستیم چیزی می‏خوردیم . پاتوقمان یک کافه‏ای بود توی میدان آرژانتین . خاله‏ام ، اهل بیسکویت است . بیسکویت با چای . همین بیسکویت‏ها شاید . بویش که خورد زیر دماغم ، خاله را دیدم . با سینی چای و بیسکویت روی پایش . روبروی تلویزیون . دل است دیگر . تنگ می‏شود.

خانه‏ام ، بالای یک مرکز خرید است . از آسانسور که پیاده می‏شوم باید یک مسیر صد اینها متری را بروم تا برسم به در مرکز خرید تا بروم توی خیابان . خیابان هم یک صد متر دیگر دارد تا ایستگاه اتوبوس . مردی هست شاید پنجاه ساله . نابینا . توی این مسیر دویست متری از ایستگاه اتوبوس تا دم در آسانسور هر روز صبح از کنار هم رد می‏شویم . آرام راه می‏رود . آرام‏تر از معمول نابیناها . شاید آن دویست متر را یک ربع طول بکشد تا برود . این شده سنگ ترازوی دیرکرد و زودکرد من . جایی اگر وسط دویست متر ببینمش یعنی دیر نکرده‏ام . دم آسانسور اگر بر بخوریم به هم یعنی دیر است . توی ایستگاه هم که خب یعنی کامروا شدیم رفت .

مرکز خرید دو نگهبان دارد . سکوریتی . یکی اخمو . یکی بی اخم . اخمو را دوست ندارم . لاغر و احمقانه است کلن . یعنی واقعن موجودی‏ست احمقانه . طور دیگری نمی‏توانم توصیفش کنم . دیگری اما خوب است . کمی چاق . اول‏ها از کنار هم رد می‏شدیم . همین . بعد یک روزی توی گشت‏زنی صبح‏گاهش توی مرکز خرید من را دید که ایستاده‏ام عین احمق‏ها (حتمن که به زعم ایشان) از در کرکره‏ای بسته‏ی یک مغازه‏ی «تتو کنی» چینی عکس می‏گیرم . همینطور ایستاد نگاهم کرد . من هنوز ندیده بودمش . شاتر را که چلاندم و نتیجه را که دیدم و اوکی را که به خودم دادم و برگشتم ، دیدم ایستاده هاج و واج نگاهم می‏کند . گفتم «گود مورنینگ» ، توی همان حال و هوا یک‏هو هول هم کرد انگار . گفت «هِلو» . لبخند زدم و گذشتم . فردا باز دیدمش . این‏بار کار احمقانه‏ای نمی‏کردم . باز صبح بخیر گفتم . باز هول برش داشت و جای صبح بخیر گفت «هلو» . این دو بار . یک بار سومی هم همین تکرار شد . امروز باز دیدمش . از دور دست تکان داد گفت «گود مورنینگ» . نیشم باز شد . جوابش را دادم . پشت سرم کسی با فاصله ی مثلن ده پانزده متری لخ و لخ ، راه می‏آمد . به او هم صبح بخیر گفت . او جواب نداد اما .

تمام
نگاه میکنی می‏بینی می‏ترسی. همینطور بی‏مورد و الکی ترس برت داشته. از دیشبش در حال ترسیدن بوده‏ای. صبح با ترس بیدار نشده‏ای اما همین‏که به خودت آمده‏ای دیده‏ای که یک ترسی دارد تویت می‏لولد. هیچ نمی‏دانی چه گهی باید بخوری. سعی میکنی هیچ کاری نکنی. فکر می‏کنی خودش حتمن می‏رود. بعد یکهو توی یک لحظه‏ی باور نکردنی ، همینطور که ایستاده‏ای جلوی کابینت ، دست چپ توی جیب و دست راست در حال هم زدن قهوه‏ی صبح ، حس می‏کنی رفته ، حس می‏کنی تمام اعتماد به نفس عالم را یکسره زده‏اند به نامت، حتی از اینکه آن دستت توی جیبت است احساس خوشتیپی عجیبی هم می‏کنی. کلن خوب. این هست تا برگردی پشت میزت .
تمام
آدمی هستم بسیار شیفته‏ی پدر. کوچکترین چیزها در مورد پدر را دوست دارم. شاید پر بیراه نباشد که بگویم سبیل دارم چون پدر سبیل دارد. چون مرا بیشتر شبیه پدر میکند. پدر مهندس است. هزار کار برای صنعت آن مملکت کرده. وقتی میگویم هزار کار واقعن منظورم هزار کار است. نمی‏دانم چند نفر هستند که توی صنعتی که کار میکنند متدی به نامشان برای تولید محصولی وجود داشته باشد . پدر من اما دارد. من هم مهندسم. شاید چون پدر مهندس است. شیفته ی پدر هستم آن‏قدر که می‏دانم هیچ وقت آن‏قدر که پدر هست نمی‏توانم مهندس خوبی باشم. شیفته‏ی پدر هستم چون می‏دانم هزار نفر هم به‏ام بگویند از من شوخ‏تر و گرم‏تر آدم ندیده‏اند ، به تمام هزار نفرشان از دم میگویم ، «پدرم را ندیده‏اید!»
حالا هر چه. این همه را گفتم که برسم اینجا. پدر وقتی جدی بحث میکند زیاد می‏گوید «در حقیقت». دلم تنگ شده برای اینکه بنشینم یک جایی نگاهش کنم ، جدی باشد ، با دوستی ، همکاری ، فامیلی ، کسی صحبت کند و یکهو بگوید «در حقیقت».
تمام

از زبانی که داریم

وقتی میروی خارج ، مخصوصن وقتی شروع به کار میکنی . منظورم آن وقتی است که احساس میکنی همه چیز خیلی جدی ست ، یک چیزهایی میبینی که عجیب است . این پست تا همین سی ثانیه پیش قرار بود چیزی در حد دو سه جمله باشد ، حتی همین حالا هم دارم سعی میکنم توی چند جمله ی آینده تمامش کنم . اما انگار دارد طولانی‏تر میشود . حالا . توی ایران هم که بودم ، کارهای به زعم خودم مهم ِ زیادی کردم ، اما هیچ وقت احساس نمیکردم زندگی‏ام جدی شده . واقعن هیچ وقت حس جدی‏ای در مورد زندگی‏ام نداشتم . فقط داشتم عمرم را زندگی میکردم . اینجا که آمده‏ام انگار یک طور عجیبی همه چیز شروع کرده با دقت خیلی زیادی جدی شدن . الآن نمیدانم این چیزی که تا اینجا نوشته ام چطوری ربط دهم به تایتل پست . بگذارید راحت باشم .
آقا جان . من اصلن آمدم شروع کردم این پست را نوشتن ، که بگویم زبانمان زیادی جدی است . مثلن ، من این همکار عزیزم را توی فارسی صدا میزنم فلانی جان ، ولی توی انگلیسی به‏اش میگویم فلانی . به همین سادگی .
خب همین .
تمام
به معنای دقیق کلمه ، از شنیدن جمله‏هایی که توشون کلمه ی «رابطه» هست عوقم میگیره . ملت هم شروع کرده‏ن همه در مورد این کلمه‏ی جادویی پست نوشتن . یعنی ر به ‏ر دارم میبینم . میخوام از همین تریبون مهجور از همه شون تقاضا کنم که بس کنن . که بس کنین . به ولله خیلی خزه . خیلی