برگشتنی پرواز اولم دیر کرد و پرواز دومم رو از دست دادم. هواپیمای پرواز دوم جلوی چشمم بود اما هواپیمایی کانادا صندلی من رو از خداخواسته داده بود به یکی دیگه. راهم ندادن. احتمالا بعد از سالها برای حق خورده‌شده‌م داد و بیداد کردم که برداشتن مامور آوردن که از دم گیت دورم کنن. شب رو توی فرودگاه فرانکفورت خوابیدم. البته از خشم و نگرانی برای از دست دادن پرواز فرداش اصلا خواب به چشمم نیومد. فرداش از لندن برگشتم خونه. وقتی رسیدم تورنتو در سطحی از خستگی بدنی بودم که تو زندگیم تجربه نکرده‌بودم. الان فردا صبحه. توی بالکن نسیم خنکی میاد و سبزی‌های شین سرشون رو از خاک آورده‌ن بیرون.

شبا با مامان می‌نشستیم و تا دیروقت حرف می‌زدیم. یه شب بهش گفتم که احتمالا سقف آرزوهای اجتماعی من زندگی کردن توی شهری بود که گزارش کیارستمی توش اتفاق می‌افته. دلم می‌خواست می‌تونستم تو تهرانی زندگی کنم که بعد از کار برم یه جایی آبجو بخورم که تابلوی بالای در مغازه‌ش از چهل سال پیش عوض نشده‌بود، که توی منوش هیچ کلمه‌ی انگلیسی‌ای نداشت، که بابام هم سی سال همونجا بعد از کار خستگیشو در کرده‌بود. 

تامام

دیروز که می‌شد روز آخر بابامامان و یکی مونده به آخر من، تازه استانبول روی قشنگشو بهمون نشون داد. یعنی به اصرار مامان که «نریم سمت آسیاییش رو هم ببینیم ؟»، بی‌حوصله سرچ کردم ببینم کجاش بریم که کمتر زشتی و کثیفی ببینیم. از قایق/کشتی که پیاده شدیم و رفتیم اون‌ور خیابون، یه‌دفعه انگار وارد اروپا شدیم. به قول خارجیا آیرونی(وارونه‌گی؟) از این بزرگ‌تر؟ سمت اروپایی شهر هرچی زشت و کثیف و شلوغ بود و آدم‌ها و فروشنده‌ها بی‌انصاف و نامهربون، سمت آسیایی شهر شبیه اروپا بود و مردم قشنگ و خوش‌تیپ و بالبخند. به دلم نشست. به دلمون نشست. تازه لحظه‌ی آهاااا برامون اتفاق افتاد.
×××
دارم از فرودگاه برمی‌گردم خونه. تا وقتی دیگه پیرهن آبی بابا رو نتونستم ببینمْ واستادم و چشم دووندم و اشک‌ها رو پاک کردم. مثل همه‌ی دیگه‌مون تو این وقتها با خودم فکر کردم که این حقم، حقمون نبود. فکر کردم حتما مامان هم داره همینو فکر میکنه. فردا برمی‌گردم تورنتو.
فردا نوبت والدینه که برن فرودگاه. حس روزی که ایران رو ترک کردم رو یادم رفته‌بود.

جهان چندم؟

خیابون‌ها همه سنگ‌فرش هستن. لااقل اینجا که ما هستیم این‌طوره. منطقه‌ی فاتیح. صبح بارون اومد. ما صبحِ به‌نسبت زود رفتیم بیرون. وقتی برگشتیم دیدیم یه تیکه‌ی بزرگ از سنگ‌فرش‌ها قلوه‌کن شده. درست زیر پنجره‌ی خونه. حالا صدای ماشین‌ها که سپرهاشون گیر می‌کنه به این سنگ‌ها و شن و خاک، هر دو سه دقیقه یک‌بار از جا می‌پروندمون. جهان سوم؟ بله آقا بله.

ایس‌تان‌بول

مینا رو بردم فرودگاه، خودم دارم برمی‌گردم پیش بابااینا. یه هفته دیگه هم باید اونا رو بذارم فرودگاه خودم برگردم. فرداش هم خودمو برمی‌دارم می‌برم فرودگاه و دیگه برنمی‌گردم. حالا اگر حالش شد که نمی‌شه از این استانبول هم می‌نویسم.