حقیقت این است که من هم آدمم. برخلاف آنچه به نظر میآید که تمام مدت در حال تغییر و آمد و رفت و مهاجرت و کولهبهپشتی هستم، همیشه دلم خواسته که یک جایی باشد که برای یک مدت معین طولانیِ خوبی خانهام باشد. حالا میشود هفت و نیم سال و به روایتی دیگر پانزده سال که هیچوقت هیچجایی خانهام نبوده. من همیشه در حال ترککردن بودهام. دقیقترش این است که یا داشتهام ترک میکردهام یا متعلق نبودهام به جایی که تویش بودهام. همین و دقیقاً همین باعث شدهبود، باعث شدهاست که هیچوقت هیچجایی را مال خودم نکنم. هیچوقت هیچجایی را آنطور که دلم خواستهباشد نچینم. هیچوقت برایم آنقدری فرق نکند که رنگِ چه به سایهی چه میآید. من همیشه داشتهام میرفتهام. حالا هم. این اما دلیل نمیشود که با شوق دست نکشم روی میزهای غذاخوریِ هفتاد و پنج سانتیِ موجی یا نفسِ آسودهای را از بینی بیرون ندهم وقتی روی فرویووآرمچرهای قهوهای سوختهی پاتریبارن به آرامی و دقت مینشینم.
حلقهی مهندسیاش را توی انگشت کوچکش برای بار سههزار و هفتصدم چرخاند و گفت که طبیعت بیسی از آلبرتا قشنگتر است. خون ِ لبنانی و تربیت کانادایی ملقمهی جالبی از آب درنیامدهبود. چند ساعت بعد که برای شام توی رستوران مجللی که به هوای پذیرایی از مهمانانِ از ونکوورْآمده ترتیب دادهشدهبود باز روبروی هم نشستیم، با لبخند گفت که مسیر تا هتلش را پیاده برگشته و از خلوتی خیابانها متعجب بوده. چند ساعت بیشتر به پروازم به سمت ناقشنگی مزمن شرق باقی نماندهبود و گرمای دو پاینت آبجوی کهربایی زیر گوش راستم نبض میزد.
مادر اصرار داشت قبل از اینکه بروند من چمدانهایم را بستهباشم. نگران بود که وقتی نیستند من تنهایی سختم باشد که جمعوجور کنم شاید. نمیدانم. کنار ِکوهی از خنزرپنزرهایی که گذاشتم توی سطلآشغال ِ سبز بیرونِ شمارهی سیوسهی خیابان گیلستد، پنج تا سررسید از روزنوشتهای پنج سال مختلف، چهار دفترچهی کوچک که سر چهارراههای منطقهی نوزده راهنمایی و رانندگی پر کردهبودم، یک دفترچهی صورتی قفلدار که صفحهی اولش را «م» نوشتهبود و انبوهی دستنوشتههای نامرتب روی کاغذهای بدون هیچ نظمی نه در اندازه و نه در شکل هم بود. وقتی گذاشتمشان توی سطل، همانطور که در را با دو انگشت بالا نگه داشتهبودم چند ثانیهای بهشان خیره ماندم.
ع
شانزده سال است که نزدیکترین دوستیها را با هم کردهایم. از سولهی تربیتبدنی صنعتی اصفهان تا آیریشپابی وسط خیابان یانگ در تورنتو چقدر سال گذشتهباشد که وقتی میگوید «من که تو را میشناسم سیاوش! به من نزن این حرفها را» بخندم و بگویمش که «پس به تو نزنم بروم توی گوش چه کسی بخوانم که خانهام آتش گرفتهست؟». میخندد. میخندد و سیگارش را میپیچد و نگاه سریعی میاندازد به کفلِ پیشخدمتِ بار و همانطور که سرش را تکان سریعی میدهد میگوید «تو از همان اول هم خر بودی».
تقاطع ۷۹ و ۱۰۶
از اولین پست دوازده سالی میگذرد. حالا اینجا اسم دارد. بدون اسم بودنِ دوازدهسالهاش را اما گذاشتم لای یک پرانتز که هربار میبینم یاد آرایشگاه زیبا بیافتم و تو که اینجا را اسمدار کردی بیکه بدانی.
هستم
قبل از رفتن، از میانِ در، نگاه سریع و دقیقی به جایی روی گونهی راستم میاندازد و میگوید «شما تا کیهستین؟» و روی شما آکسان میگذارد. موهایش را از پشت دماسبی بسته و پولوی مشکیِ خوشمنظرهای تنش است. میگویم «کجا؟ اینجا...؟» و با انگشتْ پارکت قهوهای سوختهی خانهی «ل» را نشان میدهم، «...یا کلن؟». تنگ شدن چشمهایش را برای کسری از ثانیه میبینم. میگوید «نه». حدس میزنم به اشارهی دستم جواب دادهباشد. میگویم «حالا هستم» و لبخند سفیهانهای میزنم. از گوشهی چشم «ل» را میبینم که نگاهش سمت من است.
همان
باز انگار همانجا توی فضای بین دانشکدهی ریاضی و صنایع ایستادهباشم و زل زدهباشم بهشان. او پشت و مردِ جوان رو به من. او کلاسور مشکیرنگی را با دو دست به سینه چسباندهبود و مرد جوان با عینک کائوچویی دورمشکی، با آرامش دستش را توی هوا تکان میداد. از ده پانزده متر آنطرفتر نگاهشان میکردم. دستی خاردار چنگ میانداخت به سینهام. دستها توی جیبهای شلوار بگی ِ شیریرنگ مشت بودند. سر را پایین انداختم. برگشتم. نمیخواستم ببینم. نمیدانم چه را. نمیخواستم اما. برگشتم سمت تریا. از پشت صدایم زد و بعد صدای نرم کتانیهای زرشکیاش روی موزاییکهای خاکستری کف کوریدور نزدیک شد. دستها را از جیب بیرون نیاوردم. از بالای شانه نگاهش کردم. ماتیک قرمز شلختهای داشت. چیزی پرسیدهبودم. یادم نیست چه. جوابش را هم. نپرسیدهبودم هم که جوابی بگیرم. من همه جواب بودم.
سانتیمانت
حتی برای خودم هم شبیه اعتراف است اینهمه چرخشی که توی این شش ماه و ده ماه و یک سال داشتهام. آنقدر که این آدمی که اینجا نشسته و دارد باران نمنم تورنتو را از پشت پنجرهی آپارتمان یکخوابهی لاگژریای که شرکت فخیمه برای مدت یک ماه برایش گرفته نگاه میکند هیچ آن آدمی نیست که دو ماه پیش بود و هیچ آن سیاوشی نیست که یک سال پیش و هیچتر که قبلترش.
از پستهایی که با «از یک جایی به بعد» شروع میشدند نفرتم میگرفت. حالا اما دارم با خودم فکر میکنم که دقیقاً همین است. از یک جایی به بعد آدم فکر میکند، من فکر کردهام که آن چیزی که خوشحالم میکند خیلی و زیادی فرق دارد با آن چیزی که برای خودم توی این سی و خردهای سال رسم کردهام. آنقدر دور است که گاهاً غصهام میشود از اینهمه وقتی که زدهام گلاب به رویتان، به آلت گاو و حالا باید تازه بفهمم که پانزده دقیقه و فقط پانزده دقیقه زندگی کردن توی دنیایی که آدم دلش بخواهدش سگش میارزد به عمری زندگی کردن توی دنیایی که آدم نخواهد اما تویش امنیت شغلی داشتهباشد و سیوینگ و کوفت و زهرمار.
بغض میکند. ثانیهای بعد سوادی از «بعد حرف میزنیم» میشنوم و ارتباط قطع میشود. پرتاب میشوم به ساعت چهار صبحی که با تیمِ توی کانادا جلسه داشتیم. آنجا بعد از ظهرِ تازه بود و من داشتم از خوابآلودگی تلف میشدم. از پشتِ پنجرهی اسکایپ خیره ماندهبودم به صورتهایشان و با خودم میگفتم که کاش کسی بود که ایرکانی را که داشت مستقیم باد سرد را میفرستاد به سمت پهلوی چپم، خاموش کند. یک ساعت و بیست دقیقه طول کشید. من؟ غمگین بودم. من باید آنجا میبودم.
آدمها اسمش را بگذارند ریسک یحتمل، یا شاید قمار مثلاً. من اما اگر مجبور باشم اسمی چیزی رویش بگذارم، میگویم «رستگاری». آنجا که میگویی من با این خوشحالترم و هرچه باداباد، آنجا ساعت پنج است و شما آمادهاید که یک لباس گرم سبک ِ پاییزه بپوشید و بزنید بیرون و توی خیابان بارانی راه بروید و با خودتان بگویید «تمام شد. من خوشحالم». حالا به خاطر قرصها باشد یا هرچه، لباس گرم پاییزی قطعن حال نرم خودش را دارد که مست را مسجد و کنشت یکیست.
مینویسم «ببخشید» و چشمهایم را روی هم میگذارم.
از پستهایی که با «از یک جایی به بعد» شروع میشدند نفرتم میگرفت. حالا اما دارم با خودم فکر میکنم که دقیقاً همین است. از یک جایی به بعد آدم فکر میکند، من فکر کردهام که آن چیزی که خوشحالم میکند خیلی و زیادی فرق دارد با آن چیزی که برای خودم توی این سی و خردهای سال رسم کردهام. آنقدر دور است که گاهاً غصهام میشود از اینهمه وقتی که زدهام گلاب به رویتان، به آلت گاو و حالا باید تازه بفهمم که پانزده دقیقه و فقط پانزده دقیقه زندگی کردن توی دنیایی که آدم دلش بخواهدش سگش میارزد به عمری زندگی کردن توی دنیایی که آدم نخواهد اما تویش امنیت شغلی داشتهباشد و سیوینگ و کوفت و زهرمار.
بغض میکند. ثانیهای بعد سوادی از «بعد حرف میزنیم» میشنوم و ارتباط قطع میشود. پرتاب میشوم به ساعت چهار صبحی که با تیمِ توی کانادا جلسه داشتیم. آنجا بعد از ظهرِ تازه بود و من داشتم از خوابآلودگی تلف میشدم. از پشتِ پنجرهی اسکایپ خیره ماندهبودم به صورتهایشان و با خودم میگفتم که کاش کسی بود که ایرکانی را که داشت مستقیم باد سرد را میفرستاد به سمت پهلوی چپم، خاموش کند. یک ساعت و بیست دقیقه طول کشید. من؟ غمگین بودم. من باید آنجا میبودم.
آدمها اسمش را بگذارند ریسک یحتمل، یا شاید قمار مثلاً. من اما اگر مجبور باشم اسمی چیزی رویش بگذارم، میگویم «رستگاری». آنجا که میگویی من با این خوشحالترم و هرچه باداباد، آنجا ساعت پنج است و شما آمادهاید که یک لباس گرم سبک ِ پاییزه بپوشید و بزنید بیرون و توی خیابان بارانی راه بروید و با خودتان بگویید «تمام شد. من خوشحالم». حالا به خاطر قرصها باشد یا هرچه، لباس گرم پاییزی قطعن حال نرم خودش را دارد که مست را مسجد و کنشت یکیست.
مینویسم «ببخشید» و چشمهایم را روی هم میگذارم.
Subscribe to:
Posts (Atom)