همان

باز انگار همان‌جا توی فضای بین دانشکده‌ی ریاضی و صنایع ایستاده‌باشم و زل زده‌باشم به‌شان. او پشت و مردِ جوان رو به من. او کلاسور مشکی‌رنگی را با دو دست به سینه چسبانده‌بود و مرد جوان با عینک کائوچویی دورمشکی، با آرامش دستش را توی هوا تکان می‌داد. از ده‌ پانزده‌ متر آن‌طرف‌تر نگاه‌شان می‌کردم. دستی خاردار چنگ می‌انداخت به سینه‌ام. دست‌ها توی جیب‌های شلوار بگی ِ شیری‌رنگ مشت بودند. سر را پایین انداختم. برگشتم. نمی‌خواستم ببینم. نمی‌دانم چه را. نمی‌خواستم اما. برگشتم سمت تریا. از پشت صدایم زد و بعد صدای نرم کتانی‌های زرشکی‌اش روی موزاییک‌های خاکستری کف کوریدور نزدیک شد. دست‌ها را از جیب بیرون نیاوردم. از بالای شانه نگاهش کردم. ماتیک قرمز شلخته‌ای داشت. چیزی پرسیده‌بودم. یادم نیست چه. جوابش را هم. نپرسیده‌بودم هم که جوابی بگیرم. من همه‌ جواب بودم.

No comments:

Post a Comment