حتی برای خودم هم شبیه اعتراف است اینهمه چرخشی که توی این شش ماه و ده ماه و یک سال داشتهام. آنقدر که این آدمی که اینجا نشسته و دارد باران نمنم تورنتو را از پشت پنجرهی آپارتمان یکخوابهی لاگژریای که شرکت فخیمه برای مدت یک ماه برایش گرفته نگاه میکند هیچ آن آدمی نیست که دو ماه پیش بود و هیچ آن سیاوشی نیست که یک سال پیش و هیچتر که قبلترش.
از پستهایی که با «از یک جایی به بعد» شروع میشدند نفرتم میگرفت. حالا اما دارم با خودم فکر میکنم که دقیقاً همین است. از یک جایی به بعد آدم فکر میکند، من فکر کردهام که آن چیزی که خوشحالم میکند خیلی و زیادی فرق دارد با آن چیزی که برای خودم توی این سی و خردهای سال رسم کردهام. آنقدر دور است که گاهاً غصهام میشود از اینهمه وقتی که زدهام گلاب به رویتان، به آلت گاو و حالا باید تازه بفهمم که پانزده دقیقه و فقط پانزده دقیقه زندگی کردن توی دنیایی که آدم دلش بخواهدش سگش میارزد به عمری زندگی کردن توی دنیایی که آدم نخواهد اما تویش امنیت شغلی داشتهباشد و سیوینگ و کوفت و زهرمار.
بغض میکند. ثانیهای بعد سوادی از «بعد حرف میزنیم» میشنوم و ارتباط قطع میشود. پرتاب میشوم به ساعت چهار صبحی که با تیمِ توی کانادا جلسه داشتیم. آنجا بعد از ظهرِ تازه بود و من داشتم از خوابآلودگی تلف میشدم. از پشتِ پنجرهی اسکایپ خیره ماندهبودم به صورتهایشان و با خودم میگفتم که کاش کسی بود که ایرکانی را که داشت مستقیم باد سرد را میفرستاد به سمت پهلوی چپم، خاموش کند. یک ساعت و بیست دقیقه طول کشید. من؟ غمگین بودم. من باید آنجا میبودم.
آدمها اسمش را بگذارند ریسک یحتمل، یا شاید قمار مثلاً. من اما اگر مجبور باشم اسمی چیزی رویش بگذارم، میگویم «رستگاری». آنجا که میگویی من با این خوشحالترم و هرچه باداباد، آنجا ساعت پنج است و شما آمادهاید که یک لباس گرم سبک ِ پاییزه بپوشید و بزنید بیرون و توی خیابان بارانی راه بروید و با خودتان بگویید «تمام شد. من خوشحالم». حالا به خاطر قرصها باشد یا هرچه، لباس گرم پاییزی قطعن حال نرم خودش را دارد که مست را مسجد و کنشت یکیست.
مینویسم «ببخشید» و چشمهایم را روی هم میگذارم.
از پستهایی که با «از یک جایی به بعد» شروع میشدند نفرتم میگرفت. حالا اما دارم با خودم فکر میکنم که دقیقاً همین است. از یک جایی به بعد آدم فکر میکند، من فکر کردهام که آن چیزی که خوشحالم میکند خیلی و زیادی فرق دارد با آن چیزی که برای خودم توی این سی و خردهای سال رسم کردهام. آنقدر دور است که گاهاً غصهام میشود از اینهمه وقتی که زدهام گلاب به رویتان، به آلت گاو و حالا باید تازه بفهمم که پانزده دقیقه و فقط پانزده دقیقه زندگی کردن توی دنیایی که آدم دلش بخواهدش سگش میارزد به عمری زندگی کردن توی دنیایی که آدم نخواهد اما تویش امنیت شغلی داشتهباشد و سیوینگ و کوفت و زهرمار.
بغض میکند. ثانیهای بعد سوادی از «بعد حرف میزنیم» میشنوم و ارتباط قطع میشود. پرتاب میشوم به ساعت چهار صبحی که با تیمِ توی کانادا جلسه داشتیم. آنجا بعد از ظهرِ تازه بود و من داشتم از خوابآلودگی تلف میشدم. از پشتِ پنجرهی اسکایپ خیره ماندهبودم به صورتهایشان و با خودم میگفتم که کاش کسی بود که ایرکانی را که داشت مستقیم باد سرد را میفرستاد به سمت پهلوی چپم، خاموش کند. یک ساعت و بیست دقیقه طول کشید. من؟ غمگین بودم. من باید آنجا میبودم.
آدمها اسمش را بگذارند ریسک یحتمل، یا شاید قمار مثلاً. من اما اگر مجبور باشم اسمی چیزی رویش بگذارم، میگویم «رستگاری». آنجا که میگویی من با این خوشحالترم و هرچه باداباد، آنجا ساعت پنج است و شما آمادهاید که یک لباس گرم سبک ِ پاییزه بپوشید و بزنید بیرون و توی خیابان بارانی راه بروید و با خودتان بگویید «تمام شد. من خوشحالم». حالا به خاطر قرصها باشد یا هرچه، لباس گرم پاییزی قطعن حال نرم خودش را دارد که مست را مسجد و کنشت یکیست.
مینویسم «ببخشید» و چشمهایم را روی هم میگذارم.
No comments:
Post a Comment