مادر اصرار داشت قبل از این‌که بروند من چمدان‌هایم را بسته‌باشم. نگران بود که وقتی نیستند من تنهایی سختم باشد که جمع‌و‌جور کنم شاید. نمی‌دانم. کنار ِکوهی از خنزرپنزرهایی که گذاشتم توی سطل‌آشغال ِ سبز بیرونِ شماره‌ی سی‌وسه‌ی خیابان گیلستد، پنج تا سررسید از روزنوشت‌های پنج سال مختلف، چهار دفترچه‌ی کوچک که سر چهارراه‌های منطقه‌ی نوزده راهنمایی و رانندگی پر کرده‌بودم، یک دفترچه‌ی صورتی قفل‌دار که صفحه‌ی اولش را «م» نوشته‌بود و انبوهی دست‌نوشته‌های نامرتب روی کاغذهای بدون هیچ نظمی نه در اندازه و نه در شکل هم بود. وقتی گذاشتم‌شان توی سطل، همان‌طور که در را با دو انگشت بالا نگه داشته‌بودم چند ثانیه‌ای به‌شان خیره‌ ماندم.

No comments:

Post a Comment