پرفکت استرنجرز

بعد می‌رسد به عاشقی . یعنی یک مرحله‌ای که طرف یک‌هو می‌زند و عاشق می‌شود. از این‌جا ورق برمی‌گردد . دیگر توی پابلیک فحاشی نمی‌کند . آرام می‌شود و باوقار . انسان‌ها قابل احترام می‌شوند . برای مدتی لااقل . تعاریف جدید از وفاداری ، تعهد ، آرامش ، سخت‌کوشی ، پروتکتیو بودن ، و وای تو چقد خوبی و تا حالا کجا بودی ارائه می‌کند. سیگارها و دودها معانی عمیق دوباره‌ای میابند و فیلم‌های قابل دیدن دوباره پیدا می‌شوند . وقار و نایس بودن عین چی می‌چسبد به‌ش . حالا دیگر جیغ نمی‌زند ، طعنه نمی‌زند و هیچ ‌کس مجبور نیست عذر خواهی کارهای او را بکند . آدم‌های دیگر ازشمایل جنده و عوضی خارج شده ، قابل معاشرت و لبخند زدن می‌شوند . چرا ؟ چون عاشق شده . این که دیگر سوال ندارد . احساس پیروزی می‌کند . تمام اعتقادات گذشته فراموش می‌شوند . حتی بارها دیده شده که زیبایی‌شناسیش به شدت دستخوش تغییرات می‌شود . علاقه پیدا می‌کند زبان فرنگی بداند . ادبیاتش نزدیک می‌شود به همان که همیشه با لفظ «هه» . مسخره می‌کرد و خیلی چیزهای دیگر .
تو ؟ نه که بنشینی نگاه کنی بزرگ شدن و یاد گرفتن او را ، نه ، تو لبخند می‌زنی
موسیقی یک چیز خیلی خیلی خوبی است . باعث میشود که هر چند وقت یک بار آدم دلش بخواهد که چیز بنویسد . آدم هیچ ایده ای هم ندارد که دلش میخواهد چه چیزی بنویسد اما خب کم ِ داستان این است که دشبورد را باز میکند ، یک دانه پست جدید را هم میرود که بنویسد و خب بعدش به حالت دست زیر چانه میماند که خب حالا چی ؟ الان دارم فکر میکنم که یک موقعی بود که مینوشتم . واقعن مینوشتم ها! این طور که مثلن روزی یک پست میگذاشتم بالا . به زعم خود شخیصم بسیار هم خلاق و مولد. حالا اما انگار که تمام چیزهای نوشتنی میآیند از کنارم رد میشوند و یک تقه ی کوچکی هم میزنند که «ببین منو! ببین منو!» یا شاید «بنویس منو! بنویس منو!» و بعضن خیلی هم چیزهای خوبی هستند ، اما یا یک ساعت خیلی بدی از روز میآیند جلوی چشمم ، یا فقط چند دقیقه فکر لازم دارند که به خودم بقبولانم که به درد نوشتن نمیخورند . این طور میشود که هی و مدام تو به خودت میگویی بنویس د لامصب و نمینویسی هم !
موسیقی اما یک چیز دیگری است . یک چیزی که یک هو میبینی مثلن توی یک کامارو نشسته ای داری وسط یک بیابانی تخته میکنی ، از پنجره باد گرم میزند به شقیقه ات ، چشمها را ریز کرده ای تا کور نشوی . میزنی کنار . کلاه کابویی قهوه ای را از روی صندلی شاگرد برمیداری میگذاری روی سرت و پیاده میشوی . صدای ماندولین مریضی میشنوی . چشمها هنوز ریز . خورشید در حال غروب . سرفه میکنی . سرفه ای ارادی . شاید برای اینکه صدای خودت را بشنوی . بعد شروع میکنی با خودت حرف زدن . حالا اینجا هر چیزی ممکن است بگویی . فقط باید یادت باشد که باد باید بوزد هنوز. بعد باید بنشینی روی صندوق عقب . حالا بسته به اینکه کجای موسیقی هستی باید در زمان مناسب تف بزرگی بکنی به سمت جاده . لبها را با پشت مچ پاک کنی . کلاه را بکشی پایین تر و برگردی توی ماشین .
تمام

Heh

انگار دور تا دور دنیا همین باشد ، یک سری آدمی هستند که عجیبند ، که یک چیزهای خیلی غریبی به خودشان آویزان کرده‏اند و کلاههای از آن عجیب‏تر گذاشته‏اند روی سرشان ، بعد دارند برای یک آدم دیگری که یک مقداری ظاهر تو بگو عاقلانه‏تری دارد حرف میزنند . یعنی هر دو ایستاده‏اند پای یک تابلو ، آن آدم عجیب و غریب دارد دست‏هایش را توی هوا به مسخره‏ترین و حال به هم زن ترین طور ممکن تکان می‏دهد و برای آن آدم ظاهرن معقول‏تر می‏گوید که این چیزی که توی این نقاشی می‏بینید این است و آن است و نقاش‏اش فلان است و بهمان است . بعد تو از پشت به هر دوی آن‏ها خیره مانده‏ای ، داری فکر میکنی که منتظر بمانی زرزرشان تمام بشود و تو بتوانی تابلو را به تمامی از فاصله‏ای که دوست داری ببینی یا این‏که بیخیالش بشوی بروی توی این اکسپوی فلان کیلومتر مربعی کارهای هیجان‏انگیزتر دیگری ببینی .
آدمی که باهات آمده باشد ، که بتوانی حرف بزنی هم ، نه که نیست ، اما خب سرش یک مقداری گرم است به جای دیگر و تو هی جدا می‏شوی که راحت باشد و وقت به وقت عکس می‏گیری میفرستی برای دوستی در ایران که کاش بودی با هم می‏رفتیم و این‏ها.
بیرون که می‏آیید شب شده . می‏روید یک جایی می‏نشینید خیلی شیکان و پیکان الکلتان را سفارش می‏دهید ، حرف مجموعه‏ی اندی وارهول را می‏زنید . به هم لبخند می‏زنید . سیگار دود می‏کنید . خورشید غروب می‏کند . خیلی حس سانتی‏مانتال تخمی‏ای بهت دست می‏دهد . فکر می‏کنی خیلی خوبی . بعد جمع می‏کنی می‏روی خانه . دوشت را می‏گیری می‏خوابی .