بعد میرسد به عاشقی . یعنی یک مرحلهای که طرف یکهو میزند و عاشق میشود. از اینجا ورق برمیگردد . دیگر توی پابلیک فحاشی نمیکند . آرام میشود و باوقار . انسانها قابل احترام میشوند . برای مدتی لااقل . تعاریف جدید از وفاداری ، تعهد ، آرامش ، سختکوشی ، پروتکتیو بودن ، و وای تو چقد خوبی و تا حالا کجا بودی ارائه میکند. سیگارها و دودها معانی عمیق دوبارهای میابند و فیلمهای قابل دیدن دوباره پیدا میشوند . وقار و نایس بودن عین چی میچسبد بهش . حالا دیگر جیغ نمیزند ، طعنه نمیزند و هیچ کس مجبور نیست عذر خواهی کارهای او را بکند . آدمهای دیگر ازشمایل جنده و عوضی خارج شده ، قابل معاشرت و لبخند زدن میشوند . چرا ؟ چون عاشق شده . این که دیگر سوال ندارد . احساس پیروزی میکند . تمام اعتقادات گذشته فراموش میشوند . حتی بارها دیده شده که زیباییشناسیش به شدت دستخوش تغییرات میشود . علاقه پیدا میکند زبان فرنگی بداند . ادبیاتش نزدیک میشود به همان که همیشه با لفظ «هه» . مسخره میکرد و خیلی چیزهای دیگر .
تو ؟ نه که بنشینی نگاه کنی بزرگ شدن و یاد گرفتن او را ، نه ، تو لبخند میزنی
تو ؟ نه که بنشینی نگاه کنی بزرگ شدن و یاد گرفتن او را ، نه ، تو لبخند میزنی
No comments:
Post a Comment