پارسال vs امسال



جایی که توی عکس میبینین ، پارسال همین موقع پر از درخت بود اونقدر که نور خورشید به زمین نمیرسید.

هرچی گشتم عکس پارسال رو پیدا نکردم ، اما فکر کنم همین هم خودش به اندازه ی کافی گویا باشه.


بابابزرگِ بابا

چند روز پیش که با پدر گرامی رفته بودیم برای زیارت اهل قبور فهمیدم که پدر بزگ بابا جان به همراه برادرشون رفته بوده ن و با دو تا خواهر ازدواج کرده بوده ن.

خیلی برام جالب و خنده دار اومد.

الآن هم همه اشون ، یعنی هر چهار نفر کنار هم خوابیده ان زیر خاک.

فکر کن یکی هم داداشت باشه هم باجناقت ، یا اینکه هم خواهرت باشه هم جاریت .

این قضیه به کنار ، اینکه بابابزرگ بابا و برادرشون دو تایی رفته بودن و حدود صد سال پیش داف زده بوده ان خیلی خیلی جالبه ، اونم چی ، دو تا خواهر! احتمالن عروسی هم با هم گرفته بوده ن و مخارج رو کم کرده بوده ن :)

امیدوارم اگه جایی هستن که احتمالن باز دارن زندگی میکنن ، بهشون خوش بگذره ، اگر هم قراره کسی براشون تو اون جایی که هستن امتیازی چیزی قائل بشه ، زودتر قائل بشه .



روز اول عید کنار دریا
من و مینا
شمال بودم
چند روز دیگه کلی عکس میگذارم بالا ، خوووووووووووووووششششششششششششش گذشت!
آخه آلان حالشو ندارم دو ساعت صبر کنم اپلود بشه ، وگرنه همین الآن میگذاشتم ، چاکر رفقا !

سال نو هم مبارک!

مردم يا متوجه منظور من ميشوند يا نميشوند ، من مفسر نيستم
هرگز نبايد سعي در تكرار لحظات داشت ، بايد آنها را همانگونه كه يكبار اتفاق افتاده اند تنها به خاطر آورد
اين جملات رو از دفتري كه موقع كتاب خوندن كنارم ميگذارم و توش يه چيزهايي مينويسم نوشته ام ، نميگم نقل قول از كيه

مشاوره

در اسرع وقت عکس های صفحه روعوض میکنم ، خودمم خیلی باهاشون حال نمیکنم.

البته استقبال میکنم اگه یه مشاوره بهم بدی ! :) کی وقت داری؟

1 ) از هفت دنيا آزاد يعني:
نداشتن دغدغه از جوانب مختلفي كه آدمهاي ديگه كه بعضن بزرگتر(از نظر سني) هستن باهاشون مواجهن.

2) لطفن درگيري با خودتون نداشته باشين.

3)عاطفه جان ، اون عكس ارسيا بود ، كسي كه من گفتم ارسيا نبود يكي از بچه ها بود كه باهم رفته بوديم كافه.

4)چشم ، لازم به تذكر نيست ، به مطالبم ادامه ميدم

براي م.م كه فكر ميكنه من لو رفته ام!ه

من نميدونم اينكه لو رفته ام يععني چي ! چون اينتر نت يه جاي عموميه! اما خوب چه ميشه كرد ! وقتي ميگم از هفت دنيا آزاد خوب همينو ميگم ديگه! اينكه اينقدر همه چيز براشون خنده داره كه حتي يه وبلاگ هم ميتونه براشون موضوع صحبت و غيبت و ... باشه.

اون آدمي هم كه دوستان فكر ميكنن ارسيا بوده ، كس ديگه ايه! هر كي كه موهاش بلنده كه ارسيا نيست عزيز من! اون آدم هم از بهترين دوستامه اما ارسيا نيست!

دوست دارم بدونم كه تناقض چيه ، و به نظرت چرا من متناقضم اما حيف كه خودتو معرفي نكردي.

من هميشه همه ي سعي ام رو كرده ام كه به شاگردام فقط درس ندم ، و اينكه اونا تك بعدي بار نيان برام خيلي مهمه ، اما خيليا هستن كه دوست ندارن چيزي به غير از چرت و پرتهاي توي كتابهاي درسي رو بخونن. در اين مورد هم من نميتونم كاري بكنم.

دوست داشتم وقت ميشد با شاگردام در مورد چيزاي به غير از درس هم حرف بزنم اما هيچ وقت نميشه. حيف ، ميتونستيم واسه هم كلي مفيد باشيم.

خوشحالم كه وبلاگم رو ميخوني به هر حال.

آقا معلم ;)

پي نوشت : روشنفكر چي ميگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پي نوشت : از دوستاني كه هيچي از اين پست نفهميدن معذرت ميخوام ، يه درد و دل معلم و دانش آموز بود بيشتر !


خسته ام

ديشب ساعت چهار خوابيدم ، صبح ساعت هفت و نيم بيدار شدم ، نه ناهار خوردم نه شام . گشنه امه ، كلي كار دارم . به اين زوديها هم تموم نميشه كارام كه از دانشكده برم بيرون.

خسته ام.

پي نوشت : الآن ساعت يك ربع به دهه شبه!

ارسیا



امروز ارسیا اومده اصفهان!

میدونین ارسیا کیه؟ یه تیکه ی گنده از زندگی من.

من و ارسیا یک سال با هم هم اتاقی بودیم ، و اون یک سال ، تنها سالی بود که من از تو خوابگاه بودن حالم به هم نمیخورد.ارسیا 2 ترم پیش فارغ التحصیل شد ، منم این ترم میشم.

وای خیلی خوشحالم ، واقعن خوشحالم از اینکه چند روز ارسیا پیشمه!

باید زود برم وگرنه چیزای زیادی میگفتم!

آهان

امروز حوصله ی کلاس الکترونیک رو نداشتم ، البته رفتم اما خیلی زود بلند شدم اومدم بیرون.

اصلن نمیدونم میخوام چی بنویسم ولی دلم میخواد که یه پست جدید بگذارم. البته خواننده ی چندانی هم نداره این بلاگ که همین باعث میشه آدم با خیال راحت هرچی میخواد بنویسه.

جدن دیگه از کامنت های مسخره و قربون صدقه رفتن ملت بعد از هر پست که روی وبلاگ 360 میگذلشتم خسته شده بودم . به قول یکی "باری بود که نه میشد به دوش بکشم نه میشد بگذارمش زمین" ، خلاصه توفیق اجباری شد و با یک کمی د عوا و داد و بیداد کلن از اونجا اومدم بیرون.

دیگه تاریخ هنر گامبریج رو دارم تموم میکنم ، این بخش هنر مدرنش واقعن آدم (من) رو به وجد میاره.

بعدش یه پروژه ی گنده ی دیگه دارم . میخوام فلسفه خوندنم رو از این حالت ولنگ و واز در بیارم و منظمش کنم . اینجوری که به هر طرفی یه نوکی میزنم دوست ندارم .

دیگه چی بگم ؟

چن­­­د روز دیگه عیده ! عید امسال رو فکر کنم دیگه بعد از چند سال خوش بگذرونم.

آهان !

از یه موضوعی به شدت از دیشب خوشحالم ، البته نمیتونم بهتون بگم چی اما خیلی خوشحالم ، همین.

خانوم آقایی

ما یه استاد خانوم داریم ، که با خواهرش زندگی میکنه . خواهرش عقب افتاده است و هر دوشون دیگه پیر شده ان. یه چیز خیلی جالب وجود داره در مورد این دو تا خواهر اونم اینکه اون خواهری که عقب افتاده ست وقتی که استاد ما درس میخونده کار میکرده تا خواهرش راحت باشه ، الان هم اون یکی کار میکنه و دو تایی با هم زندگی میکنن. موضوع خیلی خیلی جالبتر اینه که خواهری که استاد دانشکده ست ، هیچ وقت ازدواج نکرده برای اینکه از خواهرش مراقبت کنه. اینکه میگم پیر هستن ، واقعن پیر هستند ها در این حد که نمیتونن درست راه برن . دیشب توی ایستگاه اتوبوس نزدیک دانشکده (نزدیکترین ایستگاه منظورمه) واستاده بودم اون دو تا خواهر هم اومدن و نشستن تو ایستگاه ، با خودم فکر کردم که "خانوم آقایی" (استاد) واقعن همه ی زندگیش رو گذاشته پای خواهرش ، نمیدونم که چند تا از آدمها میتونن یه همچین کاری بکنن ، البته بلافاصله به ذهنم رسید که خوب میتونست بگذاردش یه آسایشگاهی جایی و راحت باشه ، بنابراین حماقت کرده !

نمیدونم که چجوری باید به این قضیه فکر کرد ؟ بیخیال به هرحال.

تنهایی پر هیاهو از بهومیل هرابال اون کتابی بود که تو پست قبلی گفتم .

4شنبه هفته پیش (امروز 1شنبه است) حالم هیچ خوش نبود ، بعد از تدریس و سر و کله زدن با 27 تا دختر ِ از هفت دنیا آزاد راه افتادم کف اصفهان قدم زدن . یکی از شاگردام که همیشه بعد از کلاس یه مسیری رو باهام میاد تا یه جاهایی رو اومد باهام بعدش رفت و منم تنهایی رفتم میدون نقش جهان . با سرعت چند متر در دقیقه راه میرفتم و عین هر دفعه که وقتی میرم اونجا مجذوب ساختمون ها و معماری و سنگفرش ها و در واقع همه چیز اونجا میشم ، باز هم رفتم تو کف .

تصمیم گرفتم اینبار به جای اینکه توی خود میدون بگردم برم توی بازارهای پشتی ، همینجوری رفتم توی بازاری که توی ضلع شمال غربی میدونه و همینطوری شروع کردم جلو رفتن ، باورتون نمیشه اما حدود دو ساعت تمام توی اون بازار که تا حالا توش نرفته بودم راه رفتم و داخل همه ی تیمچه ها و به قول خودشون "سرا" هاش سرک کشیدم. یه جاهایی بود که احساس میکردم دیگه خود خدا جفت دستهاش رو گذاشته رو دیوارها تا خراب نشن . بعد از 2 ساعت پیاده روی تو بازار برگشتم و توی هوای آزاد یه نفس کاملن عمیق کشیدم و برای اولین بار رفتم و از این ذرت های پخته خوردم ، خودمم نمیدونم که چرا اینبار بدم نیومد که امتحانش کنم اما به محض اینکه یه قاشق ازش خوردم فهمیدم که تا اون وقت حق داشتم که لب بهشون نمیزدم.

بعدش رفتم فرهنگسرای اصفهان (یه کتاب فروشیه) و مسخ کافکا رو گرفتم و همون شب خوندم ، بد نبود قابل پیشنهاد دادن هست .

شب که رسیدم اتاق با اینکه گشنه بودم عین میت افتادم رو تختم ، البته بعدش پاشدم شام خوردم. واقعن پاهام درد میکرد ، البته فکر کنم بعد از 4 ، 5 ساعت پیاده روی حق داشتن.

یه کتاب خوب(واقعن خوب بود) دیگه هم همین پریروز خوندم که فردا پسفردا اسم خودش و نویسنده اش رو براتون میگذارم.

فعلن

اگه فقط نیم ساعت ناقابل وقت آزاد گیر بیارم یه پست جدید میگذارم ، فقط نیم ساعت ، به خدا راست می گم