مسافر جا کم داره

مقصدهای اولمون عموما کتابفروشی‌ها هستن هر شهر جدیدی که میریم. این‌یکی بوی انباری خونه‌ی مامان‌بزرگ‌اینا رو میده. البته اون انباری دیگه اونجا نیست. حتی چیزی از خود ساختمون هم نمونده. توی خیابون سی‌و‌هفتم گیشا بود. خرابش کردن و بعد دوباره ساختنش. اما خب بوی اون انباری توی ذهن من زنده‌ست. خیلی شاعرانه نیست به نظرتون؟ خیلی بار مثبت داره. یعنی منظورم اینه که با بار مثبت بخونینش. اون انباری پر از کتاب و مجله بود. من هروقت فرصت پامی‌داد که همراه یکی از دایی‌ها یا بابابزرگ برم توش مستقیم می‌رفتم سمت کتاب‌های تن‌تن. قاعدتا بوی ورق‌های اون کتاب‌هاست که تو ذهنم بوی اون انباری رو ساخته. این کتابفروشی هم همون بو رو میده. کتابفروشی قبلی این بو رو نداشت اما به جاش یه مجموعه پروپیمون از کتاب‌های فلسفی داشت. پاهام شل شدن تبعا. اما خب با تسلط مثال‌زدنی‌ای چیزی نخریدم. چون مسافریم. مسافر جا کم داره. 

بعد از سفر هند و پشت‌بندش گرجستان و بعدش کوویدی که بالاخره بعد از سه سال یقه‌مون رو گرفت حالا پاگشا شدیم به ونکوور. ور معتاد به کارم ناراضیه. ناراضی و ترسان. انگار هر شب از اون هفته‌ای که سه روزش توی عروسی گذشت و سه روز دیگه‌ش در تفلیس به دیدن خانواده، کار طاقت‌فرسای نه-ده ساعته‌ام رو کاملا مذهبی‌مآبانه به جا نیاوردم. تمام مدت فکر می‌کنم آدم‌ها همه نشسته‌ن و دارن با خودشون می‌شمرن که «سیاوش رفت مسافرت و بعدش یه مسافرت دیگه و بعدش هم اومد گفت مریض شده و یه هفته کار نکرد و حالا هم رفته واسه خودش سفر». به قول «ی» زیبا نیست؟ انگار که نظر خودم برای خودم مهم نباشه. منطق و «اگر استراحت نکنی کار هم نمی‌تونی بکنی» و «گور پدر هرکسی که اونطوری فکر می‌کنه» هم پاسخگوی این حس عجیب و بذارین راحت بگم، لعنتی نیست. پی‌اش رو که می‌گیرم میرسه به خیلی چیزها اما از وقتی حاد شد که «د» روبروم نشست و گفت که رفته‌بوده و از فلانی و بهمانی پرسیده‌بوده که «اگر سیاوش نباشه وضع تولید محصولمون چه تغییری می‌کنه به نظرشون». جواب اون‌ها که چقدر پالیتیکال بود بماند. من از اون لحظه اما دیگه آدم سابق نشدم. این هم که چرا دارم الان این‌ها رو اینجا می‌نویسم نمی‌دونم. خیلی یه‌دفعه‌ای داره اتفاق می‌افته. قطعا نتیجه‌ی هزارها ساعت خودکاویه که یهو بعد از شش هفت ساعت پیاده‌روی توی دانتان ونکوور داره می‌ریزه بیرون. اونقدر عمیق خودم رو هم زدم توی این یک سال گذشته که دیگه یاد اون لحظه که می‌افتم لبخند کج نمی‌زنم. چشمم رو نمی بندم. دستم رو هم ناخودآگاه و دفعی توی هوا تکون نمی‌دم. یه روزی به دکتر قریب گفتم که شبیه حال آدم‌هاییه که بهشون می‌گن موجی. انگار اون لحظه رو دوباره تجربه می‌کنم. انگار همون تحقیر، دوباره کوبیده می‌شه توی صورتم. انگار با همون شدت دردم میاد دوباره. انگار دوباره یه دوست رو با همون کیفیت بار اول از دست می‌دم. امروز اما همین‌طور که توی خیابون‌ها راه می‌رفتیم به چند تا چیز فکر کردم. اولیش این بود که دقیقا یک سال پیش توی خیابون‌های مونترال با «ش» راه می‌رفتیم و من به شدت خودم رو ناراحت تصمیمی کرده‌بودم که باید می‌گرفتم (یا شایدم باید نمی‌گرفتم). چهار روز توی مونترال من توی سرم توی یک دنیای موازی قدم می‌زدم در حالی‌که پاهام توی مونترال و شونه‌هام موازی شونه‌های «ش» بودن. امروز که به اون تجربه فکر می‌کردم با خودم گفتم، چی یادت مونده از «بعد از» اون سفر؟ چقدر اتفاقاتی که بعد از اون سفر افتاد و تصمیمی که گرفتی (یا نگرفتی) و جوری که شد (یا نشد) توی ذهنت پررنگ‌تر از وقت گذروندن با «ش» و قهوه خوردن توی کافه‌های دل‌باز مونترال و صفحه‌خریدن توی کتاب‌فروشی‌های اون شهره؟ جواب هیچ بود. من هیچی از بعدش یادم نیست. اینکه اصلا یادم نباشه که دروغه اما روزهای بعد از اون سفر اونقدری که من توی اون سفر خودم رو به‌لحاظ روانی تحت‌فشار قرار دادم منحصربفرد نبودن. دومیش هم عین اولیه. اما غمگین‌تر. سه سال پیش، «ش» برگشت بهم گفت که اگر با همون فرمون ادامه داده‌بودم برنامه‌داشته که ترکم کنه. حتما می‌پرسین کدوم فرمون؟ من بعد از رسیدن به ادمونتون تمام فکر و ذکرم کار بود. کافی بود «ش» آخرین قاشق از برانچ روز یکشنبه‌ش رو تموم کنه تا بدون معطلی ازش بپرسم که «خوردی؟ برگردیم خونه؟». فقط کافی بود پول لباس زرشکی‌ای که می‌خواست از یونیکلوی وست‌ادمونتون‌مال بخره رو پرداخت کنه که بپرم بگم «بریم خونه؟ خریدت تموم شد؟». «ش» عزیز من هم همیشه میگفت «آره تموم شد بریم» اما من هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم که با چه غمی تایید می‌کنه تموم شدن کارش/کارمون رو. بعدش که برمی‌گشتیم خونه؟ نمی‌دونم، حتما یه پرزنتیشنی بود که کامل کنم، یه ایمیلی که بفرستم، یه فرمی که پر کنم، یه تیکت کلیک‌آپی که ریویو کنم، یه داکیومنت نیازمندی‌های‌محصولی که اپروو کنم، یه لیست باگ‌های نرم‌افزاری که به تریس‌عبیلیتی متریکس اضافه کنم. اما آیا حتی یه بارش رو یادمه که دقیقا چیکار داشتم بعدش؟ نه. معلومه که نه. کار داشتم، کار. همین.  یکی از واضح‌ترین بارهاش بعد از اون صبونه‌ی توی کافه‌موزاییک توی اون روز برفی بود. وقتی برگشتیم و شارلوت روی کاناپه یه چرت ظهرگاهی کوتاهی زد و من با لپ‌تاپ روی پام نشستم کنارش دقیقا چیکار داشتم؟ یادم میاد؟ خیر. به‌هیچ‌وجه. الان؟ بیشتر از چهار سال از اون روزها گذشته اما شارلوت هنوز بعد از لقمه‌ی آخر برانچش از من می‌پرسه که آیا هنوز اوکی‌ام که کمی بیشتر بیرون بمونیم. من؟ من خجالت می‌کشم و مغموم می‌شم. حالا ربط همه‌ی این صغری‌کبری‌ها به هم؟ والا خیلی لازم نیست چیزی به چیز دیگه‌ای ربطی داشته‌باشه مادامی که باعث اذیت و آزار کسی نشه به نظرم.