یادداشت‌های قطار کم‌سرعت

کیک بزرگی رو با هردودست توی نیم سانتی‌متری دهانش نگه‌داشته و هرچند ثانیه گاز کوچیکی بهش می‌زنه. به هیچ‌کس توجهی نداره. چشم‌هاش موقع جویدن روی کیک خیره می‌مونه. انگار که در حال تعیین جای گاز بعدی باشه. قطار بآرومی از ایستگاهی به ایستگاه دیگه میره. برای قطار شهری تورنتو واقعا قابل ستایشه. تا اینجا پنج ایستگاه گذشته و هیچ آلارم امنیتی اعلام نشده. پلتفرم‌های ایستگاههای قطار شهری تورنتو هیچ جداکننده‌ای از ریل ندارن. این شهر هم پر از به قول خودشون جانکیه. کسایی که مواد میزنن و بلند بلند با خودشون می‌خندن. یا با کسی که نیست دعوا می‌کنن. همینا گاهی خودشونو پرت می‌کنن روی ریل‌ها. گاهی هم بقیه رو. از پارسال که یه آدم معمولی بخت‌برگشته که از سرکار برمیگشت رو یکی از همین جانکیا پرت کرد جلوی قطار و اون هم در دم مُرد، «شین» از راه رفتن کنار پلتفرم می‌ترسه. عموما آدم ترسویی نیست. اونقدر هم برعکس من نگران مردن خودش یا عزیزانش نیست. اما انگار که این یه فقره فرق داشته‌باشه. از من هم قول گرفته که کنار پلتفرم راه نرم. گاهی که مجبورم چند قدمی کنار خط زرد جداکننده راه برم یاد کتاب راه‌رفتن روی ریل می‌افتم. همیشه هم یادم می‌افته که وسط یکی از جلساتمون با دکتر قریب اسم نویسنده یادم نمی‌اومد و فقط گفته‌بودم «همون نویسنده‌ی بی‌اعصاب یادداشتهای شهر شلوغ» که دکتر قریب خندیده‌بود و گفته‌بود «تنکابنی؟». دخترک به آرومی پاش رو می‌کوبه به کف قطار. احتمالا کسی بغیر از من متوجه نشده. چند ثانیه‌ای رو بدون جویدن می‌گذرونه. معلومه که دهانش پره اما چیزی فکرش رو مشغول کرده. قطار به کندی حرکت می‌کنه. سرعت کند قطارها برام عادی شده. این کش اومدن زمان توی مترو هم. ماه‌های اول برام غیرقابل باور بود. حالا فقط نگاه می‌کنم به چراغهای کنار اسم ایستگاه‌ها که سرحوصله خاموش و روشن می‌شن. یونیون، کینگ، کویین، کالج... سبز یعنی که هنوز نرسیدیم. قرمز چشمک‌زن یعنی بعدی، قرمز یعنی رد شدیم. قطار شلوغ نیست. صبح خیلی زود روز تعطیله. کیف رو روی پاهام جابجا میکنم. مثل همیشه پاهام از تکون نخوردن بی‌حس شده‌ن. تکونشون می‌دم. دختر حالا کیک رو تموم کرده و تو سکوت به چراغها خیره مونده. تیک کوچیکی توی صورتش داره. هر چند ثانیه یکبار چین کوچیکی وسط دماغش میندازه. انگار که بوی بدی به مشامش رسیده‌باشه. همینطور اما مستقیم به چراغها خیره مونده. چراغ ایستگاه رز-دیل چشمک می‌زنه. چند ثانیه‌ی دیگه می‌رسیم به ایستگاهی که دقیقا بیرونش سرت رو که بچرخونی یه ساندویچی میبینی که عکس سردرش یه شتر سیاه بزرگه. اسمش هم همینه. شتر سیاه. بار اول وقتی دیدمش که با ماشین «ل» به سمت شمال خیابون یانگ می‌روندیم تا برسیم به آپارتمانی که تا حالا ندیده‌بودیم و قرار بود توش زندگی کنیم. «ل» همه‌ی کارها رو برامون کرده‌بود و ما فقط باید می‌رفتم توی خونه. اون موقع کم‌حرف شده‌بودم. احتمالا به خاطر روزها و ماه‌های پیش رویی که هیچ ایده‌ای ازشون نداشتم. «شین» هم عموما طول می‌کشه تا توجهش رو از چیزی به چیز دیگه برگردونه. اینه که چیزی نگفته‌بودم. بار اولی که توش غذا خوردیم اما بعد از خریدن بلیط بخت‌آزمایی از بقالی کناریش بود. دقیقا بر خیابون یانگ، بقالی پاریس. بله، چند ثانیه‌ی دیگه می‌رسیم به ساندویچی شتر سیاه و بقالی پاریس که صاحبش یه مرد میانسال چینیه که همیشه لبخند میزنه. هربار که شانسمون رو توی مغازه‌ش امتحان می‌کنیم برامون آرزوی شانس و موفقیت میکنه. صاحب مصری «هیستی مارکت» نزدیک خونه‌ی خودمون هم. بدون لبخند اما. چهره‌ی خشنی داره. تو بگو هم‌حالا از توی فیلم المیدان بیرون اومده‌باشه. از پایین کشیدن حسنی مبارک. یا شایدم بعدترش که دیگه همه چی خراب شده. هرچی، همیشه با صدای کوتاه میگه «گودلاک». بغیر از بار اول. دفعه‌ی اول با اخم بهم نگاه کرده‌بود و منتظر صدای تایید کارت‌خوان مونده‌بود. شاید چون شبیهش نبودم و آدم‌های ناشبیه حق نداشتن که حالش رو بپرسن. بار بعد اما نه. احساس می‌کنم دوستش دارم. انگار که بتونم پشت خشمش رو ببینم. خشم مشترک تمام مهاجرای دنیا. دختر بلند میشه. همونطور که به چراغ‌های چشمک‌زن خیره مونده بلند میشه. من هم.

still hanging in there.

گاهی دلم نمی‌خواد که اونجا نشسته‌باشه وقتی می‌رسم. دلم می‌خواد توی سکوت از پله‌ها برم بالا. فاب رو به فاب‌خون نزدیک کنم و در باز بشه و برم تو. اما عموما اینطوری نمیشه. شاید این آقای متصدی آسانسور، این مسئول ساختمون، کهنه‌سرباز نیروی دریایی کانادا به مغزشم خطور نکنه که این آدمی که با خوشحالی هرروز ازش می‌پرسه چطوره بعضی‌ وقت‌ها اصلا دلش نمیخواد باهاش هم‌صحبت بشه. 

امروز قبل از ساعت هشت و نیم رسیدم . با خودم فکر می‌کردم که ممکن نیست اونجا باشه. ساعت کاریش هشت و نیم شروع میشه و همیشه راس ساعت می‌رسه. اما خب، اونجا بود. سلام کردم و پرسیدم که حالش چطوره. گفت «still hanging in there». جواب دادم «anything else we can do? the whole universe is hanging in there». چند ثانیه‌ای سکوت کرد. اون منظورش از هنگینگ، آویزون بودن نبود. من اما دقیقا منظورم آویزون بودن دنیا بود. می‌دونستم داره دنبال چیزی میگرده که دیالوگ رو معنی‌دار تموم کنه، قبل از رسیدن به طبقه‌ی سوم. ادامه دادم که «گاهی فکر می‌کنم که آیا همه‌ی این چیزا...» و با دست به در و دیوار آسانسور صد و خرده‌ای ساله‌ که خود آل‌کاپون ازش استفاده می‌کرده اشاره‌کردم «واقعی‌ان؟» که دستگیره‌ی صدو‌خرده‌ای ساله رو چرخوند. آسانسور تکون خفیفی خورد و متوقف شد. در رو با آرامش باز کرد و گفت «جالب می‌شد اگر می‌دونستیم توی کدوم دنیای موازی داری همین سوال رو می‌پرسی؟».