still hanging in there.

گاهی دلم نمی‌خواد که اونجا نشسته‌باشه وقتی می‌رسم. دلم می‌خواد توی سکوت از پله‌ها برم بالا. فاب رو به فاب‌خون نزدیک کنم و در باز بشه و برم تو. اما عموما اینطوری نمیشه. شاید این آقای متصدی آسانسور، این مسئول ساختمون، کهنه‌سرباز نیروی دریایی کانادا به مغزشم خطور نکنه که این آدمی که با خوشحالی هرروز ازش می‌پرسه چطوره بعضی‌ وقت‌ها اصلا دلش نمیخواد باهاش هم‌صحبت بشه. 

امروز قبل از ساعت هشت و نیم رسیدم . با خودم فکر می‌کردم که ممکن نیست اونجا باشه. ساعت کاریش هشت و نیم شروع میشه و همیشه راس ساعت می‌رسه. اما خب، اونجا بود. سلام کردم و پرسیدم که حالش چطوره. گفت «still hanging in there». جواب دادم «anything else we can do? the whole universe is hanging in there». چند ثانیه‌ای سکوت کرد. اون منظورش از هنگینگ، آویزون بودن نبود. من اما دقیقا منظورم آویزون بودن دنیا بود. می‌دونستم داره دنبال چیزی میگرده که دیالوگ رو معنی‌دار تموم کنه، قبل از رسیدن به طبقه‌ی سوم. ادامه دادم که «گاهی فکر می‌کنم که آیا همه‌ی این چیزا...» و با دست به در و دیوار آسانسور صد و خرده‌ای ساله‌ که خود آل‌کاپون ازش استفاده می‌کرده اشاره‌کردم «واقعی‌ان؟» که دستگیره‌ی صدو‌خرده‌ای ساله رو چرخوند. آسانسور تکون خفیفی خورد و متوقف شد. در رو با آرامش باز کرد و گفت «جالب می‌شد اگر می‌دونستیم توی کدوم دنیای موازی داری همین سوال رو می‌پرسی؟». 

No comments:

Post a Comment