بهار که میشه تا آخر تابستون میریم اردو می‌زنیم توی جنگل‌ها و پارک‌های ملی. شین عاشق طبیعته و به نظر میاد عشق یه چیز مسریه. معمولا این‌طوریه که صبح‌طور بیدار می‌شیم و خرید‌های اردو رو می‌کنیم و بعد می‌ریم ماشینی که از یکی دوماه قبلش رزرو کردیم رو میگیریم و بعد راه می‌افتیم. خود پارک رو هم شین یه روزی وسط پاییز ساعت چهار و نیم صبح بیدار میشه و بعد از نیم ساعت سه ربع کندوکو توی سایت پارک‌های جنگلی اونتارو رزرو می‌کنه. من هم عین شازده‌ها بلند می‌شم و میبینیم که برنامه‌ی اردوی بعدی و بعدی و بعدی و بعدیش ریخته شده و تبریکات خودم رو به صاب‌اردو اعلام می‌کنم.
توی اردو چی‌کار می‌کنیم؟ من عاشق برگر آتیشی هستم و شین عاشق پیاده‌روی توی طبیعت. شب اول از دو شبی که توی اردو هستیم باید اول چادر رو برپا کنیم بعد آتیش رو به‌راه کنیم و بعدش آبجوها رو دستمون بگیریم بعدترش هم غذا. این پروسه توی اردوی آخر البته با تاخیر شروع شد. چون وقتی رسیدیم دیدیم یه ‌آدمی موتورش رو پارک کرده وسط محل اردوی ما و خودش هم یه ننو نصب کرده بین دو تا درخت و خوابیده که خوابیده. شین نه گذاشت نه برداشت گفت «وات د فاک؟». من پیاده شدم و رفتم بیدارش کردم و گفتم «پاشو جمع کن لطفا». رفت و اومد و پرسید که میشه ننوش اونجا بمونه؟ گفتم میشه بعد گفت میشه خودشم توش باشه؟ گفتم معلومه که نه، که رفت. ما دیر رسیده‌بودم. دیر رسیدنمون هم به‌خاطر این بود که ماشین اجاره‌ای صدا می‌داد و به اصرار من یه ساعت و نیم راه رفته رو برگشتیم که ماشین رو پس بدیم و همین شد که جای ساعت پنج بعد از ظهر ده شب رسیدیم. اما خب این معنیش این نبود که هرکی رسید می‌تونست جامونو بگیره. نوبه‌ی اول بود همچو چیزی می‌دیدیم و خیلی تعجب کردیم. فردا صبحش رفتیم توی مسیری که شین انتخاب کرده‌بود راهمون رو رفتیم. کوه‌نوردی کردیم به معنایی. من؟ تمام مدت داشتم به سه سال گذشته‌م فکر می‌کردم. هنوز عصبانی‌ام و هنوز نتونسته‌م راه‌حلی براش پیدا کنم. دیالوگ‌های همیشگی توی مغزم تکرار می‌شدن و هرازگاهی محکم پامو می‌کوبیدم زمین. بعضیاش رو شین می‌شنید و برمی‌گشت و نگاهم می‌کرد. گاهی به روم میاره و گاهی نه. اون روز به روم نمی‌آورد. روز دوم بعد از پیاده‌روی و کوه‌نوردی همیشه صبونه‌ی آتیشیه و بعدش لش ظهرگاهی و بعدش آرامش عصر. این‌ها رو هم به‌جا آوردیم و روز سوم رسید.
برگشتنا عموما ساعت ده یازده‌ صبح راه می‌افتیم. باید همه چی رو جمع کنیم. باید خوب جمع کنیم که وقتی می‌رسیم خونه لازم نباشه قبل از گذاشتن چیزا سرجاشون چیزی رو مرتب کنیم. ظرف و ظروف یه جا،‌ کفش‌ها و وسایل مسیر کوه یه‌جا. وسایل خواب و چادر و نورگیر و الخ هم یه جا. اگر از چوب‌های آتیش مونده‌باشه، اون‌ها هم یه جا. غذاها و کلمن و الخ هم طبیعتا یه‌جا. به من اگر باشه دلم می‌خواد این کارا رو ساعت پنج صبح بکنیم و بزنیم به جاده. شین اما نه. این میشه که ساعت میشه یازده. یازده خورشید وسط آسمونه. یعنی چی؟ برای عموم مردم این یعنی مثلا نوری که توی چشمشون می‌افته موقع رانندگی. یا اینکه مثلا یه کم گرما. برای من؟ برای من! من از آفتاب متنفرم. گفته‌م براتون. جنگل‌های اونتاریو شبیه جنگل‌های ایرانن. من رو یاد ایران می‌ندازن. یاد بچگیم. یاد ترس‌هام. تو بچگی هیچ‌وقت همچی چیزی نداشتیم که بریم جایی اردو بزنیم اما زیاد می‌رفتیم پیک‌نیک. پیک‌نیک هم وسط یه جایی بود که رودخونه بود،‌ آفتاب بود، چمن بود، مهدی‌شهر و شهمیرزاد بود مثلا. کی برمی‌گشتیم؟ سینه‌کش آفتاب. من؟ قطعا فرداش امتحانی چیزی داشتم؟ چیکار می‌کردم؟ درحالی که خودم رو از پشت فشار میدادم بین صندلی بابامامان که اگر تصادف شد منم باهاشون بمیرم (سطح اضطراب کودکی) دفتردستکم هم دستم بود و درس آماده می‌کردم. حالا برگردیم به جنگل‌های اونتاریو. همون درخت‌ها، همون آفتاب. انگار که غصه‌ی تموم عالم روی دلمه. سعی می‌کنم حرف بزنم،‌ شوخی کنم،‌ موزیک بذارم، پادکستی چیزی. اما نه که نه. بگذریم.
راستش می‌خواستم یه چیزای دیگه‌ای بنویسم اما اصلا این پست رفت یه سمت دیگه‌ای. مهم هم نیست اما دیگه حوصله‌ی تایپ کردنم تموم شده. بسه به نظرم.