انشا

داشتم تعریف می‌کردم برای «ه» که من خیلی اصولگرایانه اگر بهش نگاه کنم از سال اول راهنمایی هیچ‌کدوم از تصمیم‌های زندگیم از روی علاقه گرفته‌نشده. اصلا علاقه رو هم به قول اون عزیزِ تات‌زبان‌مون «بشاش توش»، هیچ تصمیمی از اون موقع تا الان بابت هیچ چیزی نگرفتم که توش یک رنگی باشه از «دلم خواست کردم و به بعدش هم دلم نمی‌خواد فکر کنم الان». تا البته همین داستان استارتاپ که البته خودم خودم رو غافل‌گیر کردم به غایت معنی کلمه. این یه‌دونه رو اگر بذاریم کنار...هیچ. شما بگو لوح تصمیمات فردی من، ستون دل‌خواهیاتش شبیه یک مزرعه‌ی لم‌یزرعه. حالا کار نداریم.

یه دو هفته‌ای هست که می‌ریم دوچرخه‌سواری. می‌ریم عین گاو پدال می‌زنیم و وقتی برمی‌گردیم دور از جونمون و جونتون کأنه میت می‌افتیم روی کاناپه. من تمام مدت رکاب زدن هدفونم رو گوشمه. متاسفانه یه خوف و رجای خاصی دارم نسبت به صدای طبیعت که باد هم جزوشه. این‌جا ده دقیقه که رکاب می‌زنی، ده دقیقه هم نه،‌پنج دقیقه، عملا وارد طبیعت می‌شی. یعنی یهو می‌بینی که «عه‌وا! جنگل!». بعد وسط جنگل همه‌جور صدایی خب هست. از صدای کلاغ بگیر که من رو یاد مامان می‌ندازه از این لحاظ که یه‌باری توی بچگی‌هامون یه کلاغی بالای یه درختی بود و هی غارغار می‌کرد و مامانم هم خیلی فی‌البداهه شروع کرد بهش جواب دادن و شما بگو یه سه چهار دقیقه‌ای مامان و کلاغه با هم غارغارکنان حرف زدن و من و مینا هم کنار مامان ریسه می‌رفتیم از خنده، تااااااا صدای تکون خوردن برگ‌ها و شاخه‌ها که عمومن برای من ترسناکه. ما تا سال چهارم دبستانِ من، اولِ مینا، توی شهر صنعتی کاوه (ده کیلومتری ساوه) زندگی می‌کردیم. بعد رفتیم سمنان و بعد تهران و بعد من رفتم اصفهان و سنگاپور و مامان‌اینا رفتن کرج ومینا رفت ساوه و بعد مامان‌اینا دوباره برگشتن تهران و باقی ماجرا. توی ساوه باد می‌‌آد. خیلی باد می‌آد. به‌طرز تاسف‌برانگیز و ترسناکی باد می‌آد. من از صدای زوزه‌ی باد می‌ترسیدم و هنوز هم می‌ترسم. از لای درزهای در بالکن خونه‌ی ساوه باد هورهور می‌اومد تو و من فکر می‌کردم آخرالزمون شده. تو اصفهان هم یادمه یه یه هفته‌ای شیشه‌ی پنجره شکسته‌بود و تا بیان و درستش کنن شبا خوابم نمی‌برد. اصفهان هم باد می‌اومد. تمام اون راه‌رفتن‌ها کنار رودخونه همراه صدای دهشتناکْ‌به‌زعمِ‌من ِ باد بود. حالا کار نداریم. من هدفونم رو گوشمه و هی پادکست گوش می‌دم. پادکست گوش دادن حس جالبیه. یه حس انتلکتوئلی نرمی به آدم می‌ده که اوه‌اوه من دارم الان در حال دوچرخه‌زدن آدم داناتری می‌شم. مسخره‌ست البته اما خب حسْ حسه دیگه. چیکارش می‌شه کرد. عرضم به حضورتون توی پرانتز البته که در مورد حس هیچ گه خاصی نمی‌شه خورد جز صبر و پیشنهادم براتون اینه که این رو از من داشته‌باشین. یکی از این پادکست‌ها کلی صداهای محیطی داره و من هم به قول اوشون غلام صداهای محیطی هستم. یادم هست اون موقعی که آلبوم آقای آرنالد به اسم لیوینگ‌روم‌سانگز اومده‌بود بیرون و اتفاقا من هم یه پستی در موردش نوشتم همین‌جا، بیشتر از خود موزیک صداهای غژغژ پارکت چوبی خونه‌ای که زیر موزیک یا شایدم روش شنیده‌می‌شد جذبم می‌کرد. یادمه همون موقع‌ها اون عزیزِ این‌روزها مغموم‌مون رفته‌بود به خاطر اون‌همه تعریفی که من از اون صداها کرده‌بودم آلبوم رو گوش داده‌بود و اصلا نشنیده‌بوده‌شون و اومد به من گفت که چی‌چی می‌گفتی پس. حالا کار نداریم. دیروز صدای نرم و خیس و مه‌گرفته‌ی مهاجرت یه خونواده‌ی ایرلندی به نیوجرسی برای پونزده ثانیه وسط پادکست پخش شد. آدم‌ها داشتن زیر بارون نم‌نمِ شهر جدید، وسایلشون رو از توی صندوق‌عقب ماشین درمی‌آوردن که برن توی خونه‌ای که تا اون موقع ندیده‌بودند و با میزبانی هم‌زبون شن که فقط دو هفته بود می‌شناختنش. البته این دقیقا داستان اون صداهای نمناک نبود. داستانی بود که سیاوش ِ در حال رکاب‌زدن وسط یه جنگل توی ادمونتون برای خودش ساخت و برای پونزده ثانیه بهترین حس دنیا رو تجربه کرد. تجربه‌ی رهایی، تجربه‌ی ول کردن، تجربه‌ی چقدر خوب می‌شه اگر بتونی بگی دنیا به تخمم  و ول کنی بری یه جایی که جدیده و احتمالا جذابه و الخ. الان با خودم فکر کردم که این جمله (به تخمم) سکسیستیه آیا؟

حالا آسمون و ریسمونْ این‌که این روزها کتاب می‌خونم، کمتر کار می‌کنم، چیزمیز یاد می‌گیرم و اون بغل‌هاش خیال‌پردازی می‌کنم برای چیزای جدید برای کارای جدید، برای تجربه‌های جدید. گاهی با خودم فکر می‌کنم شبیه کتاب‌های موفقیت شده‌م که مثبت بیاندیش و الان رو دریاب و آینده کلی چیز برات داره و این‌ها. اما جلوشو می‌گیرم. خیلی فعالانه این‌شکلی فکر کردنم رو جلوشو می‌گیرم چون با این‌که بهم کمک کرد که یه حاشیه‌ی امن اقتصادی برای خودم بسازم (که البته کی می‌تونه بگه جور دیگه نمی‌شد این حاشیه رو ساخت و تازه چه تضمینی به حاشیه هست تا وقتی متن نشده؟) اما باعث شد همیشه غمگین باشم و نگران باشم و مضطرب باشم.

این بود انشای امروز ما.

در پی‌نوشت عرض کنم به خدمتتون که ژوزفین برگ‌های جدید داده. برگ‌های خوش‌رنگ و زیبا. مارسل اما مریض شده و هفته‌ی پیش مجبور شدیم کلی از شاخه‌هاش رو جدا کنیم و این هفته با آب و صابون بشوریمش.