بی‌ادب است. بی‌ادب و فرومایه. متاسفانه نمی‌داند هم که من اگر دهانم را باز کنم خیلی برایش بد می‌شود. دارد می‌رود البته. تنها کسی هم که مراتب بی‌شعوری‌اش را به‌ش اطلاع داده من بوده‌ام. چندین بار. هربار بلافاصله کامش خشک شده و موقع حرف زدن صدای تق‌تق در‌آورده. هربار خجالت می‌کشد اما دیگر آن «فعلِ کثافتِ با بی‌ادبی جلوی دیگران با آدم حرف زدن» را انجام داده و هیچ گه خاصی از دستش برنمی‌آید که در جبرانش بکند. یک بار بلند شدم و جلسه را ترک کردم. در را هم در کمال تعجب خودم و بقیه کوبیدم. هم آدم‌های آن‌ور در (بعدن) و هم آدم‌های این‌طرف در با چشم‌های گرد نگاهم کردند. نشستم پشت میز و نفس عمیقی کشیدم. حقیقت مشمئزکننده اما این است که کار کورپوریت (سرجدتان بروید فارسی‌اش را پیدا کنید به من هم بگویید) همین است. تا وقتی کارمندی و تا وقتی همکارهایت را خودت انتخاب نمی‌کنی همین است. این آدم دارد می‌رود. برود. این هیچ معنی خوب یا بدی ندارد.
جلسه تمام شد. دقیقن چهارده دقیقه طول کشید. کارفرما وقت من را برای دو ساعت رزرو کرده‌بود اما فقط چهارده دقیقه طول کشید. تقریبن مطمئن بودم که آن‌قدر زمان لازم نیست اما دعوت به جلسه را قبول کرده‌بودم. صبح، بعد از تماسی که از جمعه‌ی پیش برنامه‌ریزی‌ شده‌بود، چند دقیقه‌ای روی صندلی آیکیای قرمز گوشه‌ی اتاق نشستم و نگاهی به تمام اسباب و وسایلم انداختم. قرار بود سی کیلو بیشتر نشود اما حالا نقلِ «تا صد کیلو فلان قدر، تا دویست کیلو فلان‌ قدر» است. زندگی چیز عجیبی‌ست. تمام مدت خودت را می‌چلانی که آن‌طور نشود و آن‌طور دیگر بشود و درنهایت هم آنی می‌شود که هیچ‌کس نمی‌داند. گاهن جاهایی با برنامه‌ریزی و خون‌ دل خوردن درست درمی‌آید اما بیشتر مواقع چیز خاصی دست خود آدم نیست. آخرش هم می‌افتیم می‌میریم. یا می‌افتد می‌میرد. یا جنگ می‌شود. یا طاعون می‌آید. این وسط می‌ماند دل‌خوشی‌های کوچکی شبیه ست کردن عکس بک‌گراند گوشی یا دود کرن سیگار بعد از مسواک شب یا بازی پرسپلیس و الاهلی دو تا جمعه‌ی بعد. سرم را چرخاندم و هی با خودم حساب کردم که این‌ها باید دور ریخته‌شوند، آن‌ها باید این‌طوری بسته‌شوند و آن‌یکی‌های دیگر بخشیده‌شوند و الخ و پس ذهنم صدای گرفته‌ی وکیلی از پشت خط می‌آمد که می‌گفت «تا هجده‌ هفته هم ممکن است طول بکشد». پرسیده‌بود که آیا خدمت رفته‌ام و بعد از مکثِ معناداری گفته‌بود که خب این ممکن است طولانی‌ترش هم بکند. چیزی نگفته‌بودم. به ذهنم رسیده‌بود که اگر فارسی می‌دانست به‌ش می‌گفتم که عزیزِ من برو از خدا بترس که نبود و نگفته‌بودم.
ساعت ده و بیست و سه دقیقه جلسه تمام شد و حالا که این‌جا توی این کافی‌شاپ سنگاپوری نشسته‌ام و «کُ‌پی‌»‌ام را سر می‌کشم ده و چهل و یک دقیقه‌ است. خانمِ میز کناری بلند‌بلند چینی حرف می‌زند و روبرویم ایجنت یکی از شرکت‌های بیمه دارد تلاش می‌کند که پالیسی‌اش را به مردی که کراوات مرتبی زده بفروشد. مزه‌ی قهوه بد نیست. سه سال طول کشید تا بفهمم دقیقن چه سفارش بدهم که هم شیرش هم شکرش هم آبش به‌اندازه باشد. دو تا تخم‌مرغ آب‌پز و دو اسلایس کایاتُست هم همراه کافی آمد. خوردم‌شان. هرچند میل چندانی نداشتم اما خوردم‌شان. بعد از این‌جا باید بلند شوم و برگردم. جلسه‌ی بعد ساعت دوازده توی دفتر خودمان است و بعدی دوی بعدازظهر توی اداره‌ی راه‌و‌ترابی. قرار است تا ساعت شش طول بکشد. نمی‌کشد اما. خون‌پر ساعت سه و نیم تمام است. بعد باید تصمیم بگیرم که بروم و هم‌خانه‌ی پنج سال پیش را ببینم یا بگویمش که امشب نمی‌شود. اتریشی ِ‌دیلاقی که توی مسج سلام کردنش اعلام می‌کند دارد با دوست‌دخترش زندگی می‌کند. همان وقت‌ها هم هربار با دختری که آن شبش دیت کرده‌بود به خانه برمی‌گشت،‌ چند دقیقه‌ای توی چارچوب در می‌ایستاد و مطمئن می‌شد که ما می‌دانیم قرار است آن شب سکس داشته‌باشد. این دیگر حتمن خیلی دستاورد بزرگی‌ست که با کسی زندگی بسازد و بکند. آدم بدی نیست. یک نرد واقعی. دوست‌داشتنی اما. همین‌جا در موردش نوشته‌ام قبلن. شاید بروم و ببینمش. قطعن اما به آفیس برنخواهم‌گشت. آن وسط‌ها شاید چند دقیقه‌ای هم پیدا کنم توی یک کافه‌‌ای جایی بنشینم و چیزهایی توی دفتر چرمی بنویسم. این را هم اضافه کنیم به دل‌خوشی‌ها. دارد تمام هم می‌شود البته. این اواخر گاهن ساعت‌به‌ساعت تویش نوشته‌ام. با خودم فکر کرده‌ام شاید با تمام شدن دفتر یک چیزی تویم تمام شود،‌ ته بکشد. خیلی اساطیری. شبیه داستان برگ نقاشی‌شده روی دیوار مثلن. حالا دفتر دارد تمام می‌شود و من دارم فکر می‌کنم که دفتر دیگری لازم است. عمر دگر پیش‌کش. باید بروم و ببینم که آیا می‌توانم عینش را پیدا کنم. کلماتی به چینی روی جلد چرمی کوبیده‌شده. دور من هم پر است از آدم‌هایی که بتوانند چینی بخوانند.
ایمیلی رسیده از دفتر شانگهای. بعد از امضا مرسوم است که آدرس را می‌نویسند. ما مهمیم و باید همه بدانند. حتی همکاران خودمان توی کشورهای دیگر باید موکدن بدانند. این‌یکی هست شماره‌ی دوازده‌شصت‌وشش ِ نائیجینگ وست رُود. جواب باید زود فرستاده‌شود. من اما با تقریب خوبی مدت‌هاست که عجله‌ی خاصی ندارم. قطعن وقت هست برای خیره ماندن به امضای پای ایمیل و فکر کردن به تصویر زیرپای‌مان از بالای آن برج.
یک فود‌کورت درندشتی هست نزدیک ایستگاه تای‌سِنگ. وسط شهر. یک زمانی نزدیک بود به محل کارم. بعدترها که دیگر مهندس نبودم و هرروز آن‌جا نبودم و صدایم می‌کردند مشاور و مشاور ارشد، چند بارکی همان اطراف پروژه‌هایی داشتم. هربار برای وقت نهار، ولو که مجبور می‌شدم مسیر طولانی‌ای را راه بروم یا توی چشم‌های متعجب کلاینت نگاه کنم و بگویم «می‌خواهم کمی راه هم بروم»، خودم را می‌رساندم به آن فودکورت. همان‌جا که همیشه، می‌نشستم ودست‌هایم را پهن می‌کردم روی میز. ستون‌های گرد و بزرگی دارد و یحتمل به خاطر معماری خاص ساختمانش همیشه نسیم ملایمی می‌وزد. همان‌جا بود که آن متن را خواندم. خواندم و لبخندم شد. یک بار هم نه، شاید ده بار تا غذایم تمام بشود خواندمش. چیز خاصی نبود هم. نوشته‌ای بود درباره‌ی یک گلدان، یک چهارراه، یک لبخند، یک منظره‌ی پایین ساختمان و نور. نوشته پر از نور بود. آن‌قدر نور و رنگ و زندگی بود که آدم توی دلش گرم می‌شد. حالا امروز انگار باز همان نور تابیده‌باشد،‌ همان گرما پیچیده‌باشد. همان تصویر پایین ساختمان پس ذهنم نقش بسته‌باشد. همان، همان حال را برای دو سه دقیقه‌ای که خواندنت طول کشید حس کردم. رسمن حول‌حالنایی بود کمپرس.