جلسه تمام شد. دقیقن چهارده دقیقه طول کشید. کارفرما وقت من را برای دو ساعت رزرو کردهبود اما فقط چهارده دقیقه طول کشید. تقریبن مطمئن بودم که آنقدر زمان لازم نیست اما دعوت به جلسه را قبول کردهبودم. صبح، بعد از تماسی که از جمعهی پیش برنامهریزی شدهبود، چند دقیقهای روی صندلی آیکیای قرمز گوشهی اتاق نشستم و نگاهی به تمام اسباب و وسایلم انداختم. قرار بود سی کیلو بیشتر نشود اما حالا نقلِ «تا صد کیلو فلان قدر، تا دویست کیلو فلان قدر» است. زندگی چیز عجیبیست. تمام مدت خودت را میچلانی که آنطور نشود و آنطور دیگر بشود و درنهایت هم آنی میشود که هیچکس نمیداند. گاهن جاهایی با برنامهریزی و خون دل خوردن درست درمیآید اما بیشتر مواقع چیز خاصی دست خود آدم نیست. آخرش هم میافتیم میمیریم. یا میافتد میمیرد. یا جنگ میشود. یا طاعون میآید. این وسط میماند دلخوشیهای کوچکی شبیه ست کردن عکس بکگراند گوشی یا دود کرن سیگار بعد از مسواک شب یا بازی پرسپلیس و الاهلی دو تا جمعهی بعد. سرم را چرخاندم و هی با خودم حساب کردم که اینها باید دور ریختهشوند، آنها باید اینطوری بستهشوند و آنیکیهای دیگر بخشیدهشوند و الخ و پس ذهنم صدای گرفتهی وکیلی از پشت خط میآمد که میگفت «تا هجده هفته هم ممکن است طول بکشد». پرسیدهبود که آیا خدمت رفتهام و بعد از مکثِ معناداری گفتهبود که خب این ممکن است طولانیترش هم بکند. چیزی نگفتهبودم. به ذهنم رسیدهبود که اگر فارسی میدانست بهش میگفتم که عزیزِ من برو از خدا بترس که نبود و نگفتهبودم.
ساعت ده و بیست و سه دقیقه جلسه تمام شد و حالا که اینجا توی این کافیشاپ سنگاپوری نشستهام و «کُپی»ام را سر میکشم ده و چهل و یک دقیقه است. خانمِ میز کناری بلندبلند چینی حرف میزند و روبرویم ایجنت یکی از شرکتهای بیمه دارد تلاش میکند که پالیسیاش را به مردی که کراوات مرتبی زده بفروشد. مزهی قهوه بد نیست. سه سال طول کشید تا بفهمم دقیقن چه سفارش بدهم که هم شیرش هم شکرش هم آبش بهاندازه باشد. دو تا تخممرغ آبپز و دو اسلایس کایاتُست هم همراه کافی آمد. خوردمشان. هرچند میل چندانی نداشتم اما خوردمشان. بعد از اینجا باید بلند شوم و برگردم. جلسهی بعد ساعت دوازده توی دفتر خودمان است و بعدی دوی بعدازظهر توی ادارهی راهوترابی. قرار است تا ساعت شش طول بکشد. نمیکشد اما. خونپر ساعت سه و نیم تمام است. بعد باید تصمیم بگیرم که بروم و همخانهی پنج سال پیش را ببینم یا بگویمش که امشب نمیشود. اتریشی ِدیلاقی که توی مسج سلام کردنش اعلام میکند دارد با دوستدخترش زندگی میکند. همان وقتها هم هربار با دختری که آن شبش دیت کردهبود به خانه برمیگشت، چند دقیقهای توی چارچوب در میایستاد و مطمئن میشد که ما میدانیم قرار است آن شب سکس داشتهباشد. این دیگر حتمن خیلی دستاورد بزرگیست که با کسی زندگی بسازد و بکند. آدم بدی نیست. یک نرد واقعی. دوستداشتنی اما. همینجا در موردش نوشتهام قبلن. شاید بروم و ببینمش. قطعن اما به آفیس برنخواهمگشت. آن وسطها شاید چند دقیقهای هم پیدا کنم توی یک کافهای جایی بنشینم و چیزهایی توی دفتر چرمی بنویسم. این را هم اضافه کنیم به دلخوشیها. دارد تمام هم میشود البته. این اواخر گاهن ساعتبهساعت تویش نوشتهام. با خودم فکر کردهام شاید با تمام شدن دفتر یک چیزی تویم تمام شود، ته بکشد. خیلی اساطیری. شبیه داستان برگ نقاشیشده روی دیوار مثلن. حالا دفتر دارد تمام میشود و من دارم فکر میکنم که دفتر دیگری لازم است. عمر دگر پیشکش. باید بروم و ببینم که آیا میتوانم عینش را پیدا کنم. کلماتی به چینی روی جلد چرمی کوبیدهشده. دور من هم پر است از آدمهایی که بتوانند چینی بخوانند.
ساعت ده و بیست و سه دقیقه جلسه تمام شد و حالا که اینجا توی این کافیشاپ سنگاپوری نشستهام و «کُپی»ام را سر میکشم ده و چهل و یک دقیقه است. خانمِ میز کناری بلندبلند چینی حرف میزند و روبرویم ایجنت یکی از شرکتهای بیمه دارد تلاش میکند که پالیسیاش را به مردی که کراوات مرتبی زده بفروشد. مزهی قهوه بد نیست. سه سال طول کشید تا بفهمم دقیقن چه سفارش بدهم که هم شیرش هم شکرش هم آبش بهاندازه باشد. دو تا تخممرغ آبپز و دو اسلایس کایاتُست هم همراه کافی آمد. خوردمشان. هرچند میل چندانی نداشتم اما خوردمشان. بعد از اینجا باید بلند شوم و برگردم. جلسهی بعد ساعت دوازده توی دفتر خودمان است و بعدی دوی بعدازظهر توی ادارهی راهوترابی. قرار است تا ساعت شش طول بکشد. نمیکشد اما. خونپر ساعت سه و نیم تمام است. بعد باید تصمیم بگیرم که بروم و همخانهی پنج سال پیش را ببینم یا بگویمش که امشب نمیشود. اتریشی ِدیلاقی که توی مسج سلام کردنش اعلام میکند دارد با دوستدخترش زندگی میکند. همان وقتها هم هربار با دختری که آن شبش دیت کردهبود به خانه برمیگشت، چند دقیقهای توی چارچوب در میایستاد و مطمئن میشد که ما میدانیم قرار است آن شب سکس داشتهباشد. این دیگر حتمن خیلی دستاورد بزرگیست که با کسی زندگی بسازد و بکند. آدم بدی نیست. یک نرد واقعی. دوستداشتنی اما. همینجا در موردش نوشتهام قبلن. شاید بروم و ببینمش. قطعن اما به آفیس برنخواهمگشت. آن وسطها شاید چند دقیقهای هم پیدا کنم توی یک کافهای جایی بنشینم و چیزهایی توی دفتر چرمی بنویسم. این را هم اضافه کنیم به دلخوشیها. دارد تمام هم میشود البته. این اواخر گاهن ساعتبهساعت تویش نوشتهام. با خودم فکر کردهام شاید با تمام شدن دفتر یک چیزی تویم تمام شود، ته بکشد. خیلی اساطیری. شبیه داستان برگ نقاشیشده روی دیوار مثلن. حالا دفتر دارد تمام میشود و من دارم فکر میکنم که دفتر دیگری لازم است. عمر دگر پیشکش. باید بروم و ببینم که آیا میتوانم عینش را پیدا کنم. کلماتی به چینی روی جلد چرمی کوبیدهشده. دور من هم پر است از آدمهایی که بتوانند چینی بخوانند.
No comments:
Post a Comment