یک فودکورت درندشتی هست نزدیک ایستگاه تایسِنگ. وسط شهر. یک زمانی نزدیک بود به محل کارم. بعدترها که دیگر مهندس نبودم و هرروز آنجا نبودم و صدایم میکردند مشاور و مشاور ارشد، چند بارکی همان اطراف پروژههایی داشتم. هربار برای وقت نهار، ولو که مجبور میشدم مسیر طولانیای را راه بروم یا توی چشمهای متعجب کلاینت نگاه کنم و بگویم «میخواهم کمی راه هم بروم»، خودم را میرساندم به آن فودکورت. همانجا که همیشه، مینشستم ودستهایم را پهن میکردم روی میز. ستونهای گرد و بزرگی دارد و یحتمل به خاطر معماری خاص ساختمانش همیشه نسیم ملایمی میوزد. همانجا بود که آن متن را خواندم. خواندم و لبخندم شد. یک بار هم نه، شاید ده بار تا غذایم تمام بشود خواندمش. چیز خاصی نبود هم. نوشتهای بود دربارهی یک گلدان، یک چهارراه، یک لبخند، یک منظرهی پایین ساختمان و نور. نوشته پر از نور بود. آنقدر نور و رنگ و زندگی بود که آدم توی دلش گرم میشد. حالا امروز انگار باز همان نور تابیدهباشد، همان گرما پیچیدهباشد. همان تصویر پایین ساختمان پس ذهنم نقش بستهباشد. همان، همان حال را برای دو سه دقیقهای که خواندنت طول کشید حس کردم. رسمن حولحالنایی بود کمپرس.
No comments:
Post a Comment