حدود بیست دقیقه است که دارد یک چیز ژلهمانندی را که اسمش را نمیدانم میخورد. گازهای بسیار کوچکی میزند و بعد دقیقن نهکمتر از یک دقیقه میجود. با مداقه و آرامش. آن چیز ژلهمانند که به اندازهی کافی هم سفت هست که بشود توی دست گرفتش بنفش رنگ است. امروز روز سومیست که توی این شرکت هستم. پشتم فرانسویهایی با دماغهای گنده نشستهاند که مدام در حال پوف کردن هستند و روبرویم جمعیتی از برنامهنویسان هندی و چینی که برایشان کار و پیشه چیزی شبیه خوردن غذاست. باید باشد اما هیچ درجهای از اهمیت بالاتر یا پایینتر از آن ندارد. اگر برنامهنویس نبودند میشدند مثلن کفشفروش. یا شاید مهماندار هواپیما یا شاید دربان یک غسالخانه. بیست دقیقهاست که دارد این چیز ژلهمانند را که اسمش را هم نمیدانم گاز میزند و هربار صدای فشفش کیسهای که تویش است را درمیآورد تنم از چندش میلرزد. چند بار تا حالا نگاهش کردهام و فقط یکبار برای کسری از ثانیه همانطور که به مانیتور خیرهبود، چشمهایش توی حدقه به سمت من چرخیدند و تمام. گازش را زد و کیسهی حاوی ِ چیز بنفش را روی میز برگرداند. روزهای پیش مافین یا پافی از یک نانوایی/شیرینیفروشی محلی به اسم پولار میخرید و گاز میزد. نمیدانم کدامشان غیرقابل تحملتر بود. مافین یا این چیز ژلهای که توی کیسهی نایلونیست. آنیکی باعث میشد از دهانش صدای چسبناکی دربیاید که آدم دلش میخواست گلولهای توی زانویش درکند. ترجیح میدهم از صدای هورت کشیدن قهوهای که آرم همان نانوایی محلی رویش بود حرفی نزنم. علی ای حال بیست دقیقه است که تنم به خوبی در حال لرزیدن است و هیچ و دقیقن هیچ کاری از دستم ساختهنیست. متاسفانه باید بپذیرم که اگر این صداها را یک آدمی از یک جغرافیای دیگر تولید میکرد شاید اینهمه اذیت نمیشدم. اما این چیزی که اسمش را نمیدانم چه باید بگذارم آنجاست و من با هر بار شنیدن صدای فشفش به درجهی بلندی از عصبانیت میرسم. سرفه هم میکند. فقط ایشان نه. آدمی که سمت چپم نشستهاست هم. هر دو هر چند دقیقه بدون پوشاندن دهانشان سرفه میکنند. سرفهای بدون نشانی از المانی خارجی توی سینه یا گلو. نه خشک و نه تر. صرفن سرفه. دهانشان را باز میکنند و سرفه میکنند. دقیقن هربار بدون اختیار دستم را طوری که کفش به سمت آدم سرفهکننده باشد به صورتم میچسبانم و نفس عمیقی میکشم. آنها اما همچنان سرفه میکنند. دیروز هم همین بود. این بود که تا ساعت سهونیم بیشتر دوام نیاوردم. هنوز کار داشتم اما آنقدر به مرحلهی فروپاشی نزدیک شدهبودم که با شنیدن اولین سرفه وسایلم را جمع کردم و بهسرعت ساختمان شمارهی ۱۰ خیابان کُلِرکی را ترک کردم. هوای آزاد برایم خوب بود. نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم برای کفشهای جدیدم جوراب بخرم.
اوا خاک به سرم
ReplyDeleteکفش خریدی باز؟
پسانداز چی شد؟ باجتینگ؟ داد! من نمیدونم چه بلایی سرت اومده که داری اینجور از آرمانهات فاصله میگیری. جورابم میخوای بخری؟ خدایا تویه. عاقبت خیاط در کوزه افتاد. هک شدی. شک ندارم. خدا خودش نجاتت بده
:)))))
Deleteهک شدهم هک شدهم. آرامانی هم البته دیگه نموندهبود.