آدم‌ها روی پله‌برقی عمومن خودشان هستند. زمان زیادی نیست، شاید بیست ثانیه. پایین را نگاه می‌کنند، انتهای پله‌ها. یا پس کله‌ی آدم جلویی‌شان را. یا خیره می‌مانند به زیر پایشان. خودشانند اما انگار. دخترکی که روی پله‌برقی‌ ِ روبرو بود تا به من برسد و رد شود سه بار خمیازه کشید. فکر کردم که آدم‌های غمگین خمیازه نمی‌کشند. خمیازه مال کسانی‌ست که چیزی توی سرشان نمی‌گذرد. به نظر من این طور است. سه بار خمیازه کشید و از کنارم رد شد. سرم را گرداندم. آدمی که جلوی من ایستاده‌بود کفش‌های کانورس پوشیده‌بود. پای چپش روی پله‌ی بالاتر بود. دست راستش چنگ زده‌بود به بند کیف ارزان‌قیمتی که یک‌بری انداخته‌بود روی شانه‌ی چپش. انگار که خودش را بغل کرده‌باشد. دست ِچپش را هم گذاشته‌بود روی نوار سیاه‌رنگ کنار پله‌برقی. این‌جا همه‌جا نوشته‌اند که دست‌تان را روی نوار سیاه‌رنگ نگذارید. همه می‌گذارند. من هم می‌گذارم. گاهی نوار سیاه‌رنگ از خود پله‌سریع‌تر حرکت می‌کند. این‌طور می‌شود که دست آدم از خودش جلو یا عقب می‌افتد. این‌جور وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم تبدیل شده‌ام به یک دلقک و آدم‌ها دارند نگاهم می‌کنند و من قرار است بخندانم‌شان. اگر دستم جلوتر باشد با کف دست و انگشت‌ها چیزی شبیه عنکبوت می‌سازم و برش می‌گردانم نزدیک بدنم. بعد شبیه استن لُرِل وقتی گوش‌هایش را تکان می‌داد لبخند خنگی می‌زنم و به دوربین نگاه می‌کنم. این‌جا اگر نخواهی روی پله‌برقی راه بروی باید بایستی سمت چپ. آن‌هایی که سمت راست می‌ایستند یا توریستند یا پیروپاتال‌هایی که از سن یادگیری‌شان سال‌ها گذشته‌بوده وقتی این تکنولوژی به‌شان رسیده. پشت‌شان که گیر می‌کنم با عصبانیت نفسم را از دماغم بیرون می‌دهم. از سمت چپ‌شان که می‌گذرم هم مطمئن می‌شوم که صدای ناشی از انزجارم را شنیده‌‌باشند. انگار کسی که جلویم ایستاده دارد مرتکب جنایت جنگی می‌شود. البته هیچ‌وقت برای جنایت‌کاران جنگی واقعی نفسم را از دماغم بیرون نداده‌ام. شاید دارم تبدیل می‌شوم به یکی از همین آدم‌های کارمند‌صفتی که بیست ثانیه ایستادن‌ روی پله‌برقی برای‌شان به منزله‌ی به‌هم خوردن نظم زندگی‌‌ و طبیعت است. هربار از ایران مهمان داشته‌ام هم چند روزی طول کشیده تا یاد بگیرند که باید سمت چپ بایستند. یکی دوبار هم مجبور شده‌ام توضیح بدهم که اساسن این قانون برای چیست. موقع توضیح دادن حتمن شبیه کار‌‌آموزهای رشته‌ی وکالت شده‌بوده‌ام. البته ایده‌ای ندارم که دانشجویان وکالت کارآموزی دارند یا نه. اگر داشته‌باشند حتمن باید صورتی شبیه صورت من موقع توضیح دادن این‌که چرا باید روی پله‌برقی سمت چپ بایستیم داشته‌باشند. کار‌آموزها دوحالت بیشتر ندارند. یا خیلی جدی‌اند یا خیلی بی‌خیال. حد وسطی وجود ندارد. من از نوع خیلی جدی‌اش بودم. دو هفته از کار‌آموزی‌ام نگذشته‌بود که پروژه‌ام را تمام کردم و هفته‌ی بعدش هم گزارشش را نوشتم. همکار کارآموزم اما از نوع دیگرش بود. دانشگاه بابل درس می‌خواند و چشم‌های سبزی داشت. قرار بود با هم کار را انجام بدهیم. طبعن من تمام کار را خودم انجام دادم. او تمام سه ماه را مشغول دانلود کردن تِم برای گوشی‌ سونی‌اریکسونش بود. آخرسر اسمش را توی گزارش ننوشتم. نفهمید. چادر سیاهی سرش می‌کرد که بیشتر حکم شنل داشت. بیشتر نه، فقط. دو هفته‌ی آخر کنار من می نشست و حتی برای ده دقیقه هم نمی‌توانست دهن‌ش را بسته نگه دارد. آن‌قدر حرف زد تا از حراست پیغام دادند که این دوتا چرا این‌قدر با هم حرف می‌زنند. دوربین مدار بسته بالای سرمان بود. مدیرگروه آمد و گفت که جدا از هم بنشینیم. آن‌جا هم پله برقی داشت. آدم‌ها اما فقط موقع بیرون رفتن ازش استفاده می‌کردند. وقتی به سمت سرویس‌های برگشت می‌دویدند. صبح‌ها ترجیح می‌دادند که نان بربری و پنیرهای لیقوان‌شان را با خودشان روی پله‌های غیربرقی حمل کنند. بگذریم. دخترک سه بار خمیازه کشید و از کنارم رد شد. به آدم کانورس‌پوش نگاه کردم و بعد به بالای پله‌ی برقی روبرو. دور نبود. شاید پنج متر. زنی با پوست تیره اخم بزرگی کرده‌بود و انگار زیر دماغش بوی بدی بیاید سرش را گرفته‌بود بالا. متاسفانه نوع بشر به‌شدت به مساله‌ی پرستش نژاد مبتلاست. بدبخت‌ترین طیف نژادی هم یکی میکس‌هایی هستند که رنگ پوست‌شان تیره است اما چشم‌های درشت دارند و یکی میکس‌هایی که رنگ پوست‌شان سفید است و چشم‌های تنگ دارند. هر دو انگلیسی را فلوئنت حرف می‌زنند. اما برای نشان دادن این‌که یکی از والدین‌شان سفید بوده حتمن باید حرف بزنند. درغیر این‌صورت مستقیم توی نژاد هندی یا آسیایی طبقه‌بندی می‌شوند. این‌ها هنگام سکوت دماغ‌شان را می‌گیرند بالا. انگار که دوز روزانه‌ی عذرخواهی‌شان را نگرفته‌باشند. به محض این‌که اما امکانی برای حرف‌زدن پیدا می‌کنند تقریبن فریاد می‌کشند. آن‌قدر بلند که آدم‌های پنج شش متر جلوتر ازشان هم بر‌گردند و بفهمند که آن‌ها تخم‌و‌ترکه‌ی حداقل یک آدم سفیدند. زنِ با پوست تیره و دماغ بالا از کنارم رد شد. با خودم فکر کردم چرا آن موقع دارد می‌رود توی مترو. شاید کسی جایی منتظرش است. کسی که باعث می‌شود او حرف بزند. اگر توی کافه یا رستورانی باشد که چه بهتر. بعد دیگر رسیدم به بالای پله‌ها. باران می‌آمد و هوا تاریک بود. 

No comments:

Post a Comment