نشستهام توی دیتاسنتر. یه گوشهی گرمی هم هست. قراره که دیتاسنتر سرد باشه. نیست اما. اینجایی که من نشستهم پشت سرورهاست و من فقط باد گرمی که از فنهاشون میآد بیرون بهم میخوره. اسکنی که گذاشتهم از صبح هنوز تموم نشده. نمیشه هم تا آخر وقت کاری. از الآن دارم فکر میکنم که چقدر دلم نمیخواد فردا برگردم بیام اینجا ولو برای نیم ساعت. اینجا یه محله از سنگاپوره که خیلی نزدیکه به جایی که سه ماه اول اقامتم توی این جزیره برای خودم گرفتهبودم. دفعهی قبل که اومدهبودم اینجا، ساعت نهار سوار یکی از این دوچرخه دقیقهایها، که تازگی هم نه یه مدت درستیه توی سنگاپور اومده، شدم و پا زدم تا خونهی اولم. پایلوتی که بالای یه شاپینگ سنتر ساختهبودن. اونجا تقریبن تنها جایی بود که زندگی کردن توش بهم خوش گذشت. از ایران اومدهبودم و قرار بود خیلی مسائل حل بشه. اما خب فقط سه ماه بیمسئلگی دوام آورد. اوقات نهار، خاصه وقتی میرم دفتر کلاینت یا دیتاسنتر یا بازدید از جایی، زمان رستگاریمه. میرم برای خودم راه میرم. جای دنج پیدا میکنم برای غذا خوردن و بعد سرفرصت یه کافیشاپ درست برای خوردن قهوهی قبل از کار بعدازظهر. آدمها رو نگاه میکنم، بعضن دوچرخه سوار میشم میرم برای خودم کمی دورتر. یه بار هم رفتم نشستم توی یه مسجدی. امروز به جای دوازده، ساعت یک و ربع مسج دادم به کلاینت که بیا در رَک رو قفل کن من میخوام برم نهار. اومد و پرسید که آیا تنها میرم یا نه که گفتم بله تنها میرم. گفت که بهتره اونم با من بیاد که با هم برگردیم. عیش شروع نشده منقص شد. آهی کشیدم و قبول کردم. حالا به نظرم میاد که فردا هم باید برگردم. میخوام بشونمش کنارم بهش بگم فردا چجوری همه چیزو به هم وصل کنه و دکمه رو بزنه تا من بیام. باید صبح برم پیش بانک فرانسوی و بعد از ظهر هم یه ادارهی دولتی که مخفف اسمش یه فستفود تو تهرانه. هربار میخوام برم اونجا یاد سر تختطاووس میافتم (سلام آیلا). باید اولن بپذیره و غر نزنه و ثانین با خوشحالی مسئولیت رو قبول کنه. بدون خوشحالی نمیتونم بسپرم چیزی رو به کسی. برای این هم طبعن باید یه چیزایی بگم که خوشش بیاد. این مورد انرژی خیلی زیادی نمیگیره اما اینرسی خیلی زیادی توم نسبت بهش هست. امروز البته سرنهار بعد از پنج دقیقه متوجه شدم از اون دست سنگاپوریای کمیابیه که دوست داره سفر کنه و ماراتن میدوه و دلش میخواد جاهای دیگهی دنیا کار کنه. چهار تا سفری که رفتهم رو براش گفتهم و اونم هی چشماش بیشتر برق زد. صبح قبل از اینکه بیاییم سراغ سرورها پرسیدهبود که این مدت که به جای من فلانی اومدهبود برای این پروژه کجا بودم و بعد که پرسید کجا برای تعطیلات رفتهبودم و من هم گفتم استرالیا یهو لبخند نشست روی صورتش. وسط کانفیگ کردن اسکنر و شبکه و الخ یه یک ثانیهای روی صورتش قفل موندم و تعجب کردم، بعد اما ظهر سرنهار یه جایی فهمیدم، یعنی حدس زدم که دلش میخواد بره استرالیا کار کنه و برای همین آخر ِ آخر حرفمون براش از استرالیا گفتم و ایشون هم به معنای دقیق کلمه مست و متفکر شد. شاید اسمش رو بعضیا بذارن منیپولیشن یا مثلن سوءاستفاده از اعتماد من اما جردن بلفورتوار اسمش رو میذارم سیلز اند مارکتینگ.
No comments:
Post a Comment