من آدم آرومی نیستم هوشنگ جان، کاش بفهمی.

من آدم آرومی‌ام. خیلی خیلی آروم. خیلی باید تلاش کنین که من صدام رو ببرم بالا. یا مثلا کار خارق‌العاده‌ی فیزی‌کی‌ای انجام بدم. البته حاشا نمی‌کنم که یه بار در عهد شباب با مشت زدم تو درِ کمد و بعدش تو چله‌ی زمستون جعبه‌ی (شما بخونین پاکت) سیگارم رو برداشتم رفتم بیرون و یکی دو ساعت بعدش برگشتم. اون هم مال خیلی جوونیا بود. البته دروغ چرا، یه بارم توی لاکرروم جیم بودم و به‌خاطر پیغامی که بهم رسید با قسمت نرم ِ مشت کوبیدم تو در لاکر. در لاکر هم برگشت تو صورتم و جاش تا دو سه روز دقیقا کنار پیشونیم بود. دیگه از این دو تا جسم سخت که بگذریم لات‌بازیام بیشتر شیمیکال بوده تا فیزیکال. یعنی نهایت رفته‌م نشسته‌م یه گوشه و با نگاه‌های معنادار به آدمه رسونده‌م که «قشنگم گند زدی» یا هم که خیلی نوول‌ووگ‌وار تو بالکن سیگار کشیده‌م و برای ابنای بشر غصه خورده‌م. البته الان یادم افتاد به خانم «ژ» که ایشون یه صدمیلیون‌ باری من رو رسوندن به مرحله‌ی کوبیدن  گوشیم تو دیوار. موارد زیاد شد. شایدم آدم آرومی نیستم و فکر می‌کنم آرومم. حالا کار نداریم. چی میشه اما که من می‌رسم به مشت تو دیوار یا نرمی‌ مشت تو درِ لاکر؟ ساده‌ست، کافیه بپرین تو حرفم، به حرفم قبل از این‌که تموم بشه جواب بدین، یا اینکه گوش کنین اما با رسم شکل بهم نشون بدین که گوش نکردین و فقط منتظر بودین خفه‌خون بگیرم تا حرف خودتون رو بزنین. اینم تازه تا پنج شیش بارش اوکیه. یو آر گود. اما اگر تو یه سفر بشه هفت‌هشت بار،‌ خبری که براتون دارم اینه که بحث‌مون حیفش می‌شه.

من آدم فکر بکنی‌ام. می‌شینم اووووووووو وه فکر می‌کنم. یعنی اساسا برای من یه جا نشستن و فکر کردن از لذت‌های بی‌بدیل بشره. یعنی این‌جوری براتون بگم که من نود و پنج درصد کافه‌های زندگیم رو تنها رفته‌م که فقط بشینم فکر کنم. هفتادوپنج درصد سفرای زندگیم هم. حالا البته دیگه الان تنهای تنها نیستم و سفرام هم طبعن لااقل دونفره‌ست و هرچی بیشتر بگذره این درصدا کمتر می‌شن. اما و اما و اما که شما هیچ ایده‌ای ندارین توی شهر غریب (شهر غریب منظورم دقیقا غریبه نه ننه‌من‌غریبم‌بازی) گم‌شدن و به علامت‌های راهنمایی و رانندگی جدید نگاه کردن و دست تو جیب راه‌رفتن چه عیشیه. من رو ولم کنین یه شنبه‌یه‌شنبه‌ای واسه خودم، می‌رم کل چهل‌و‌هشت ساعت رو راه‌میرم و فکر می‌کنم. عکسم می‌گیرم البته. بعد به همه‌چی هم فکر می‌کنم. من همه‌چی تو مغزم می‌مونه. خوب می‌مونه. تصویری، شنیداری، بویایی همه‌جورایی می‌مونه. می‌شینم به همه‌ی اینا فکر می‌کنم. همیشه هم البته به این موضوع فکر نمی‌کنم که چقدر از آدمی که عصبیم کرده کفری‌ام. نه، اصلا،‌ جدی نه. خیلی وقت‌ها هم خودم رو تشر می‌زنم و تصمیم‌گیریام و حرفام به نظرم غلط میان و اینا اما عموما وقتی رووووزها و با فراکانس بالا به یه چیزی فکر می‌کنم که هی و هی و مدام عصبی‌ترم می‌کنه معنیش اینه که یه چیزی غلطه. یحتمل خیلی هم غلطه. این چیز غم‌انگیزیه.

این وسط یه چیز دیگه‌ هم هست. پترن‌ها. یادی کنیم از اون دوستمون که پترن ورد زبونش بود. این پترن‌ها چیزای وحشتناکی هستن. مخصوصا که توی نسل‌های مختلف خونی ببینیشون. الان من می‌بینم با این‌که با خودم فکر می‌کنم که با پدرم از زمین تا آسمون فرق دارم اما دارم نعل‌بالنعل راهی که اون رفته رو می‌رم. هم به لحاظ کاری و هم به لحاظ فردی و هم به لحاظ خونوادگی. از اون بدتر این‌که اصلا معلوم نیست آدم کی قراره برسه به یه نقطه‌ای که با خودش بگه «عیزم دیگه شما همینی، خودتو به خوبی بلدی، از این‌جا به بعد دست‌ول برو دیگه». هی می‌ری جلوتر هی‌ می‌بینی که چیزای تازه برای ارائه داری. اصلا آخر این متن به نظرم منطقیه که نتیجه‌گیری کنیم که شاید من اصلا هم آدم آرومی نیستم. والا به خدا. الغوث الغوث، خلطنا من‌النار یا رب.

مبلغی منبر

جالب‌ترین قسمت زندگی اون‌جایی بود برای من که قبول کردم آدما عوض می‌شن و کاری هم در موردش از دست هیشکی ساخته نیست. طبعا خیلی هم غم‌انگیز بود. یا شاید هم سنگین. شاید هم ترسناک. یعنی خب جالبه دیگه، یه آدمی یه روزی بهت می‌گه دوستت داره بعد دقیقا همون آدم مثلا شیش ماه بعدش یادش میره جواب اسمساتو بده. حالا غمگین یا ترسناک یا هرچی. این‌که خودت اون گذار ِ «عزیزم می‌میرم برات به ای بابا این ول‌کن نیست» رو با موفقیت پشت سر میذاری اصلا برات محسوس نیست مشخصا که «عه من عوض شدم!». می‌گی با خودت که آره بابا کار نکرد، یا سینرژی نبود، یا فلان و بهمان و کوفت و زهرمار. بعد وقتی بهت فشار میاد و هیچ کار دیگه‌ای بغیر از برگزاری جلسه‌ی یک‌نفره‌ی ریتروسپکتیو نداری و میشینی نگاه میکنی قشنگ و موارد رو برمی‌شُماری (دلم خواست کتابی باشه اون کلمه) و می‌بینی عه این آدمه دقیقا عوض شده تازه می‌فهمی که بابا اون‌دفعه هم شاید من خودم عوض شده‌بودم. حالا البته نمی‌گم هر رابطه‌ای تموم میشه به خاطر اینه که آدما عوض میشن. نه به ولله. من مسائل مربوط به روابط بشری رو می‌ذارم به عهده‌ی همون دوستمون که البته که کل دنیا رو هم زحمت داده‌بود اما مفیوضات مشعشعشون هنوز روشن‌کننده‌ی طریق عشاق و هنر‌آموزان راه رابطه‌ست. بگذریم. می‌خواستم یعنی ارواح شیکمم بگم که برای من جدای اون جالب ‌بودن و ترس‌ناک بودن و غم‌انگیز بودن و الخ، یک مشخصه‌ی دیگه هم داره. «زور». اصلا نباید از این موضوع به سادگی بگذریم که آدم به هزاراجاش زور میاد که اون‌ور رابطه عوض شه این‌ورش نه (ور خودمون طبعا).

انی‌ویز، گفتم بیام باهاتون درمیون بذارم که یه وقت رکبی چیزی نخورین. نیست داریم وبلاگ‌ها رو هم یکی یکی از دست می‌دیم، گفتم شاید نیاز به یه مقدار منبر داشته‌باشین.

و من الله التوفیق.
س.
ترافیک همت غرب به شرق هنوز همون‌طوریه؟ هنوز نور خورشیدِ در حالِ غروب میافته توی آینه‌ و راننده‌ی تاکسی چشماشو می‌چلونه که جلو رو ببینه و همون‌طوری هم حواسش هست به «دینگ دینگ دینگ اخبار رادیو فرهنگ» و «تا ساعت بیست و دو در خدمت شما عزیزان خواهیم بود»؟ هنوز سر خروجی امیرآباد آدما می‌پیچن جلو هم؟ هنوز ملت تو تونل رسالت بوق می‌زنن؟ هنوز دم مصلا ترافیکه؟ هنوز همون‌جوریه؟ سیریسلی، هنوز؟ پس من چرا اینجام؟ دقیقا چرا؟

دیو

فکر کنم اینجا نوشته‌م قبلا که توی تورنتو یا دامبولی گوش می‌کردم یا دیو، رادیو دیو. و چقدر این رادیو خوبه، چقدر این آدما خوبن آخه، چقدر. بهترین روزای زندگیم نبودن طبعا. با هیچ متر و مقیاسی هم بهترین روزای زندگیم نمی‌شن. اما گوش کردن الانِ رادیو دیو و شنیدن صدای گوینده‌هاش یه کار عجیبی می‌کنه باهام. شاید مثلا خیلی ساده واسه خاطر اینه که دیگه اونجا نیستم. شایدم نه و مثلا پیچیدگی‌ِ نوستالژیه که این کارو می‌کنه باهام. چیا می‌گفت نامجو، همونا. حالا هرچی که هست صدای این آدم‌ها و اپیسودها من رو می‌بره به خیابون یانگی که تا آخرشم بهش می‌گفتم یانگ. یاد حال قبل از اپلیکیشن ویزای جدید و حال بعدش رو یادم میاره. حال قبل از پذیرش و ناامیدیِ هرروزه و حال خوب ِ «دیگه شد» ِ بعدش. حال ناخوب ِ چند روز به آخر سال و حال عجیب ِ «بالاخره جمع کردن»ِ چمدونا. گوش کنین شما هم به نظرم. مخصوصا اگر تو بزنگاه تاریخی‌ای چیزی هستین، قشنگ براتون نگهش می‌داره. شایدم نگه‌نداره البته. چمی‌دونم.
امروز می‌کنه یه سال. سه روز زودتر رفتم که یعنی مثلا شهر رو یاد بگیرم. خونه بگیرم که وقتی می‌خواستم استعفا بدم مجبور نشم اندازه پول خون باباشون رو برای اون خونه‌ی فنسی‌ای که توی بالاشهرِ تورنتو برام گرفته‌بودن به‌شون بدم. که یعنی بفهمم تو شهر چی به چیه و اینا. غم‌انگیز بود آقا غم‌انگیز. «د» یه بیست باری بهم گفت که آخه چهارشنبه هم شد وقت رفتن و من عین هر بارش بغض کرده‌بودم. وقتی رسیدم هیشکی منتظرم نبود. قرار بود باشن. اما نبودن. شهرْ زشت و کثیف به نظرم می‌اومد. بدقواره و باری‌به‌هرجهت. نمی‌دونستم کجا باید برم. نمود واقعی‌ِ «توی شهر غریب» بودم. تازه ساعت ۳ بعدازظهر مدیر اچ‌آرشون (ـمون عت د تایم) ایمیل داد که «اوه، یادمون رفته‌بود، لطفا یه تاکسی بگیر برو فلان جا». جوابشو ندادم. توی شهر باد میومد. از تقریبا همه‌ی جای شهر آفیسی که معلوم نبود برای چه مدت باید توش کار می‌کردم رو می‌شد دید. شبیه این بود که هی بخواد بهم یادآوری کنه که «گیرافتادی پسرم، گیرافتادی». یادمه «ف» ازم پرسید کجا کار می‌کنی و من با انگشت ساختمون رو بهش نشون دادم و گفتم اونجا. فقط «ل» بود که اون شهر رو قشنگش می‌کرد. فقط «ل».

امروز می‌کنه یه سال. چه یه سالی آقا چه یه سالی.
برای بار سیصدهزارم دارم توی یه فرم دیجیتال سوابق کاری و فردی و اجتماعی و فرهنگی و هنریم رو تو ده سال گذشته لیست می‌کنم. هنوز یه شیش ماهش تو ایرانه. تو ستارخانه. توی اتوبوسای زرد آزادی گوهردشته. رو پل روگذر اتوبان کرج تهران که به آپادانا دید داشته. تو متروی صادقیه‌ست.
من صد و سه روز تورنتو زندگی کردم. توی اون صد و سه روز شیش بار جابجا شدم. تمام مدت منتظر بودم که ویزای جدیدم برسه و بتونم برگردم ادمونتون. بدون ویزای جدید نمی‌شد. روز بیست و هشتم دسامبر امیدم رو از این‌که اون‌ور سال ویزام بیاد از دست دادم. واسه همین به جای این‌که یه جای موقت دو هفته‌ای-سه‌هفته‌ای دیگه بگیرم یه اتاق توی یه خونه‌ی دوطبقه تو محله‌ی نمی‌دونم چی‌چی تورنتو برای یه ماه گرفتم. گرووووووون. هشت روز گذشته‌ش رو خونه‌ی «ل» بودم که رفته‌بود آمریکا برای دیدار قوم و خویشش. من یعنی از گربه‌ش مراقبت می‌کردم اما خب مشخصا بهم لطف کرده‌بود. شبی یه نخ سیگار روی بالکنش که رو به خیابون بود دود می‌کردم و چهار روز آخرشم که کریسمس و سال نو و اینا بود رو صبح‌هاش چون قرار نبود برم سرکار با چشم نیمه‌باز یه مانگای هنتای می‌خوندم که با این‌که به طرز خارق‌العاده‌ای آبکی بود یه حس خوب اچیومنتی بهم می‌داد. یعنی اون‌قدر که اولْ یه اپیسود از اون رو می‌خوندم/می‌دیدم بعد می‌رفتم قهوه‌ درست می‌کردم. حالا بگذریم.

روز دومی که رفتم خونه‌ی جدید ویزام اومد. رفتم به صاب‌خونه گفتم که «هانی من ویزام اومد دیگه لازم ندارم توی خونه‌ت یه ماه بمونم چیکار کنیم حالا به نظرت میشه که کنسلش کرد؟» گفت «نه». حالا دیروزش واستاده بود باهام چهل و پنج دقیقه فک زده‌بود و ادای صاب‌خونه‌های مهربون رو درآورده‌بودا. گفتم «عه نمیشه؟» باز گفت «نع». هیچی منم گفتم «خب می‌خوای من انی‌ویز کنسل می‌کنم اگر کسی اومد توی این یه ماه این‌جا سکونت کرد به من برگردون» یه باشه‌ای گفت که به درد خودش می‌خورد اما من خوش‌حال‌تر از این حرفا بودم. فرداش نه پس‌فرداش نه پسون‌فرداش جمع کردم اومدم ادمونتون. اون روز برف می‌اومد اما به نظرم قشنگ‌ترین روز تمام زندگیم بود.

حالا البته من نیومدم اینا رو بگم. آخر وقته و باید جمع کنم برم. اما بابت یه سری ملاحظات پروفشنال باید کاربری توئیترم رو تغییر بدم و به همین دلیل از یه اپلیکیشن متفرقه استفاده کردم برای پاک کردن تمام توئیت‌های این‌همه سال. از ۸۸ تا الان. بعد این داره برای من کنتور می‌ندازه که یازده درصد، دوازده‌ درصد، بیست درصد. منم هی دارم تند تند می‌خونم میرم پایین و هی می‌گم «عه اون روز!»، «اَ اون دفعه!» حال معنوی عجیبیه. اینم انتخاب خودم از بهترین توییت تمام دورانم.

«هربار یه خبرگزاری لیست بهترین جاهای جهان رو کار می‌کنه، آریایی‌ ساکن اوشتوم‌دره میاد زیرش می‌نویسه که لیست اشتباهه و اوشتوم‌دره بهترین جاست»

اون چیزایی که قبل از پاراگراف سوم خوندین همه‌ش دو هفته پیش نوشته‌شده‌بود. دیدم دیگه پست مناسبتیه اینم بزنم تنگش.

شبتون بخیر.
من تعریفی زیاد دارم. نمی‌دونم که به خاطر بالا پایینای زیاد زندگیمه یا صرفن واسه اینه که کلن تعریف کردن دوست دارم. آدم خوش‌تعریف‌بکنی هم هستم. حمل بر خودپسندی نشه حالا. عمومن هم تبدیل میشم به متکلم‌وحده. تا حالا هم کسی اعتراضی نداشته به تعدد خاطره و داستان و حکمت و اینایی که بدون وقفه ازم صادر می‌شه. شایدم بودن و بهم نگفتن. اما خب کسی هم نبوده که براش «تعریف کنم» و بعد مثلن غیب شه یهو. خوشم میاد داستان تعریف کنم دیگه. همیشه هم یه چیزی هست که تعریف کنم.

من هجده‌سالگی از خونه رفتم بیرون و پنج سال بعدش برگشتم. برگشتن خیلی دقیقی هم نبود. به قول اون بنده‌خدا اون‌قَدَر منطقی نبود. قبل از سربازی یه کنکور فوق دادم، یه کمی کار کردم، کار کنتراتی، به قول خارجیا فری‌لنس کردم، بعد چهار ماه کار فول‌تایم کردم، بعد رفتم سربازی. سربازی خیلی گهی بود. تراست می، سوپر گه. همون وسط دوست‌دخترمم تصمیم گرفت بهم بگه که سرطان داره. بعد از سربازی رفتم باز سر کار و ده ماه بعدش انقدر اتفاقی سر از سنگاپور درآوردم که هنوزم نمی‌تونم باورش کنم. همین اتفاقه رو می‌تونم سه روز تعریف کنم. خدا شاهده.

قصه‌های سنگاپور از همه هیجان‌انگیزتره. از وقتی که لیترالی هیچ درآمدی نداشتم و با هوا عمرم می‌گذشت تا وقتی که شده‌بودم مشاور ارشدِ فلان ِ شرکت ِ معظم ِ بهمان. بعدش این داستان استارتاپ و قاطی شدنش با کانادا اومدنم و بعد توی همین هنوز یه سال نشده زندگی کردنم هم توی ایست‌کُست و وست‌کست. زندگیای ملت خیلی بورینگ و به‌دردنخوره. حالا به‌دردنخور نه. اما خب بابا وقتی پیر شدن می‌خوان چی تعریف کنن واسه ملت؟ من قشنگ دارم خردخرد بار پرچونه‌گی و گوش‌سنگینی پیریم رو می‌بندم. ملت رفته‌ن دانشگاه بعد رفته‌ن خارج الانم کارمندن. نهایت دو بارم این وسط‌ها هارت‌بروکن شده باشن و تمام. قبول کنین که سوپر بورینگه. چه‌می‌دونم. من هجده‌سالگی از خونه زدم بیرون. حالا لفظ «زدم بیرون» هم خیلی لاتیه اما خب من واقعن هجده‌سالگی از خونه‌مون رفتم و دفعه‌ی بعدش که برگشتم تو اون خونه، که البته تو شهر قبلی هم نبود عملن یه آدم دیگه‌ بودم. هیچی از اون آدم قبلیه باقی نمونده‌بود. هیچ‌چی.

بگذریم. من تعریف کردن دوست دارم. بیاین براتون تعریف کنم.

کینک این د بک

دقیقا همان نقطه‌ای که «ی» اسمش را گذاشته‌‌بود سوراخ تز، دقیقا همان‌جا درد می‌کند. جایی بین کمر و شانه. یک‌ جایی که اسم خاصی نباید داشته‌باشد. البته که هستند آدم‌هایی که اسم همه چیز را می‌دانند. حالا فرقی هم نمی‌کند. یحتمل دیشب بد خوابیده‌باشم. ساعت پنج که چشم‌هایم از نور تند صبح باز شد درد نداشتم، ساعت هفت اما چرا. این‌جا خورشید خیلی زود بیرون می‌آید. خیلی هم دیر غروب می‌کند. هرروز یاد آن قسمتی از پاورچین می‌افتم که مهران مدیری برای همسرش شعر نوشته بود که «تو از شرق شروق می‌کنی و از غرب غروب». طبعا بی ربط است. حالا البته با یا بی‌ربط سوراخ تزم درد می‌کند. الان دارم فکر می‌کنم شاید هم اسمش را گذاشته‌بود سوراخ پی‌اچ‌دی. نمی‌دانم. به «ک» می‌گویم که نمی‌دانم به انگلیسی‌اش چطور می‌شود، استیفد، کرمپد...نمی‌دانم. می‌گوید می‌توانی بگویی «آی گات عه کینک این مای بک». نیم ساعت بعد دید که صورتم را از درد مچاله‌ کرده‌ام. پرسید «ها ایز ایت گویینگ؟» گفتم «کینکی» نیم ساعت خندید و بعد هم اعلام کرد که به دوست‌دخترش می‌گوید و او هم باید خوب بخندد. لبخند زدم. سوارخ تز یا پی‌اچ‌دی‌ام درد می‌کند. خیوووووب درد می‌کند.

آقای پاریزین و خانم امرالد | شانزدهم

آقای پاریزین ایده‌های متفاوتی در مورد قهوه داشت. عموما احساس می‌کرد که قهوه باعث شادی لحظه‌ای‌اش می‌شود. گاهی اما تصورش این بود که لرزش گاه‌و‌بی‌گاه دست‌هایش باید به خاطر کافئین قهوه‌های بی‌شماری باشد که در طول روز می‌نوشید. هر کدام که بود، حالا آقای پاریزین در بالاترین نقطه‌ی شهر ایستاده‌بود و لیوان یک‌بار‌مصرف سفید‌رنگِ قهوه‌ای که از کافه کوئیه خریده‌بود را با دست چپ، مماس به لب پایینش نگه‌داشته‌بود. بخار تلخ و نرمی که از قهوه بلند می‌شد به سبکی پشت لب بالایش می‌نشست و انگار که آن لحظه هرگز قرار به تمام شدن نداشت خیره‌مانده بود به بلندی بی‌قواره‌ی مون‌پارناس در منتهی‌الیه جنوب شهر.

یازده سال پیش هم به همراه خانم امرالد دقیقا در همین نقطه ایستاده‌ و در مورد تعلق آدم‌ها به یک‌دیگر حرف زده‌بودند. چند دقیقه‌ی اول همه‌‌چیز برای آقای پاریزین شبیه مسابقه‌ای بود که ایشان درش سعی به پیروزی داشت و بعد که خانم امرالد، رنجیده‌‌خاطر از جملات آقای پاریزین سکوت اختیار کرده‌بود ایشان هم بدون تحمل سکوت سنگین بین‌شان، عذرخواهی کرده‌بود و ساکت‌ مانده‌بود. چند دقیقه در سکوت گذشته بود و بعد خانم امرالد توضیح مختصری در مورد چرایی مباحثه و لذتی که در کشف نقطه‌نظرات طرف مقابل برای ایشان بود گفته‌بود و آقای پاریزین همان‌طور بی‌که چیزی بگوید خیره مانده‌بود به زیبایی بی‌نقصِ منخرین خانم پاریزین. آن‌قدر خیره‌گی طول کشیده‌بود که خانم امرالد دستمال سفیدی را از کیف کوچک سبزرنگی که به شانه داشت بیرون آورده‌بود و روی بینی‌ خوش‌تراشش کشیده بود و پرسیده‌بود «چیزی این‌جا هست آقای پاریزین؟»

آقای پاریزین که تمام حواسش معطوف به کلمات خانم امرالد بود مستقیم به چشم‌های خانم امرالد نگاه کرد و «خیر...خیر خانم امرالد. حقیقت این است که در حال مداقه در مورد نقطه‌نظرات شما در مورد تعلق و تعلق‌ِ خاطر بودم و هرچند که ممکن است این‌طور به نظر برسد، ابدا تمرکزی روی بینی‌تان نداشتم.» آقای پاریزین این را گفت و نفس عمیقی کشید و نگاه کوتاهی به مون‌پارناس انداخت و رو به خانم امرالد ادامه داد که «البته چطور می‌شود به کسی که به صورت شما خیره می‌ماند خرده‌ای گرفت خانم امرالد؟». خانم امرالد لبخند کوچکی زد و صورتش را به همان سمتی که آقای پاریزین چند لحظه‌ پیش نگاه کرده‌بود گرداند.
«آقای پاریزین می‌دانید که زیبایی چیز گذرایی‌ست مگر نه؟» خانم امرالد این را گفته‌بود بی‌که صورتش را به سمت آقای پاریزین بچرخاند. آقای پاریزین حالا نیم‌رخ خانم امرالد را می‌دید و نمی‌دانست چه جوابی باید به سوال خانم امرالد بدهد. پرسیدن همچو سوالی توسط خانم امرالد بسیار از ایشان دور بود. آقای پاریزین با تردید گلویش را صاف کرد و گفت «خانم امرالد...آیا حقیقتا انتظار پاسخ به همچو سوالی را از من دارید؟» خانم امرالد که قبل از پایان جمله‌ی آقای پاریزین صورتش را به سمت آقای پاریزین گردانده‌بود بدون معطلی پاسخ داد «خیر».
«بله...متوجهم»
«متوجه چه هستید آقای پاریزین؟»
«متوجه این‌که واقف هستید که پرسیدن همچو سوالی توسط شما از آخرین اموریست که بنده در طول زندگی‌ام انتظارش را خواهم داشت.»
«آیا سوال غلطی‌ست؟»
«غلط؟»
«بله، پرسش در مورد این‌که آیا زیبایی چیز گذرایی‌‌ست غلط است؟»
«خیر»
«پس چرا من نباید هم‌چو سوالی بپرسم؟»
«چون به قطع و یقین پاسخ من را می‌دانید.»
خانم امرالد رویش را از آقای پاریزین به سمت مون‌پارناس گرداند و انگار که با خودش حرف می‌زد زمزمه کرد که «گاسم که جواب را هم بدانم، چرا باید نفس پرسش را زیر سوال ببریم؟» آقای پاریزین گیج و مبهوت باز به پره‌های بینی خانم امرالد نگاه می‌کرد و جواب درستی برای پرسش آخر ایشان نداشت.
«آقای پاریزین...می‌دانید؟...تصور من این است که شما مرد بافراستی هستید...در واقع هوشمندی از مشخصه‌های اول شماست که به چشم هر کسی می‌آید. با این حال برخلاف تصورتان از خودتان...خواهش می‌کنم حرف من را به صورت شخصی برداشت نکنید...» خانم امرالد این‌جا ساکت شد و نگاهی به صورت مبهوت آقای پاریزین انداخت و ادامه داد «اما شمای واقعی با آنچه شما از خود می‌شناسید فرسنگ‌ها فاصله دارد.» آقای پاریزین برای لحظه‌ای سعی کرده‌بود چیزی بگوید اما بعد منصرف شده‌بود و همان‌طور به لب‌هایی که در حال گفتن جملاتی بودند که می‌شنید خیره‌مانده‌بود.

خانم امرالد که متوجه نشانه‌های ناامیدی و حیرت در صورت آقای پاریزین شده‌بود ادامه داده‌بود «شما از مقدار علاقه‌ی من به خودتان مطلع هستید آقای پاریزین، مگر نه؟» آقای پاریزین همزمان با فرودادن بزاق دهانش سه بار پشت‌ سر هم پلک زد و گفت «خیر خانم امرالد، متاسفانه مطلع نیستم.» و حالا خانم امرالد بود که با حیرت به آقای پاریزین نگاه می‌کرد.

پنج ثانیه‌ بعد از آن‌که خانم امرالد «عجب» متحیرانه‌ای گفته‌بود، انگار که برای انجام کاری عجله داشته‌باشد ادامه داده‌بود «برویم آقای پاریزین، برویم، دارد دیر می‌شود»
«برای چه چیزی دیر می‌شود خانم امرالد؟»
«من امشب شما را ترک می‌کنم. اموری هست که باید به‌شان رسیدگی کنم.»
«مگر قرار نبود قطار ساعت هشت شب فردا را بگیرید خانم امرالد؟»
«بله»
«پس چطور می‌خواهید امشب پاریس را ترک کنید؟ آیا حرفی از طرف من شما را رنجانده؟»
«بله آقای پاریزین. اما خواهش می‌کنم که این بحث را ادامه ندهید. حقیقت این است که در عین رنجیدگی حقی برای رنجش برای خودم قائل نیستم و این توضیح همه چیز را سخت‌تر می‌کند. خواهش می‌کنم برویم، خواهش می‌کنم»

آقای پاریزین چشم‌هایش را باز کرد. جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید و با خود زمزمه کرد «شما هنوز یک توضیح به من بدهکارید خانم امرالد...یک توضیح»

آن شب آقای پاریزین چمدان سرمه‌ای را برای سفری چند روزه به مادرید بست.

آقای پاریزین و خانم امرالد | پانزدهم


آن روز صبح آقای پاریزین با لبخند از خواب بیدار شده‌بود و به محض دیدن لاجوردی ِ آسمانْ از پس ساختمانِ روبرو با خودش فکر کرده‌بود که «سال‌ها بود پاریس همچو آبی درخشانی را به خودش ندیده‌بود». یک ربع بعد، وقتی آخرین دقیقه‌ از مراسم مسواک‌زدنِ صبح‌گاهی‌اش را به اتمام می‌رساند با خودش فکر کرده‌بود که دیگر لازم نبود صبر کند. فکر کرده‌بود که می‌تواند ساندویچ صبحانه‌ی کوچکی از «لو پویی دامور» تهیه و به سمت مون‌مارت به‌راه بیافتد. از آن بالا می‌توانست حین تماشای مونپارناس قهوه‌اش را سر بکشد و به این‌که آیا واقعا می‌خواهد به مادرید برود فکر کند. این‌ بود که وقتی گره‌ِ بزرگی به شال یشمی‌رنگ دست‌بافش درست روی فضای بین دو طرف یقه‌ی پالتوی مشکی‌‌رنگش زد، نفس عمیقی کشید و همان‌طور که دستش را به سمت درب آپارتمان دراز می‌کرد لبخند متوسطی زد.

لبخند متوسط از اختراعات آقای پاریزین بود. آقای پاریزین معتقد بود که لبخند، با کمی اغماض، در هر حالتی می‌توانست معجزه کند. ایشان برای این لبخند که عموما برای پیدا کردن حال خوب در لحظه زده‌می‌شد البته موارد نقضی هم پیدا کرده‌بود. مثلا خانم بری‌بو که بصورت عمومی نگاهی به چشم‌ها و یا حالت صورت مخاطبش نمی‌کرد از این موضوع یک‌سره معاف بود. همان‌طور اغلب مهاجران دست‌فروشی که در اطراف مون‌مارت تفنگ‌های لیزری و آبی، حباب‌درست‌کنْ یا جاکلیدی با طرح ایفل می‌فروختند هم از تاثیر جادویی لبخند بی‌سهم بودند.

آقای پاریزین لبخند متوسطی زد و دستش را به آرامی به دور دسته‌ی در حلقه کرد و چشم‌هایش را بست. بعد با همان لبخند و چشم‌های بسته و در حالی‌که سرش را به آرامی از راست به چپ تکان نامحسوسی می‌داد با خودش کمی بلندتر از حد معمول زمزمه کرد که «خانم امرالد اگر خاطرتان باشد یکی از همین روز‌های اکتبر یا نوامبر بود...». آقای پاریزین بعد در را و همین‌طور چشم‌هایش را به آرامی باز کرد و آقای کامران‌لو را با موهای پریشان و روبدوشامبر راه‌راه خاکستری و قهوه‌ای سوخته پشت در دید.

«آقای پاریزین درست شنیدم که با خانمی به نام امرالد صحبت می‌کردید؟» آقای کامران‌لو این را گفت و دسته‌ی پاکت‌های کاغذی‌ای که در دست داشت را پشتش مخفی کرد. آقای پاریزین که نمی‌دانست چطور باید از جواب دادن به سوال‌ آقای کامران‌لو فرار کند نگاهی به بازوی راست آقای کامران‌لو انداخت.

«تصور می‌کنم که متوجه سوال شما نشده‌ام جناب کامران‌لو، فرمودید امرالد؟ چه سوال عجیبی...بگذریم...آیا بنده امروز نامه‌ای دارم؟» و همان‌طور که سعی می‌کرد نشان دهد سرک ریزی به پشت آقای کامران‌لو می‌کشد ته‌مانده‌ی لبخند متوسطی که از چند ثانیه‌ی قبل روی صورتش باقی‌مانده‌بود را به ایشان تحویل داد.

آقای کامران‌لو بدون تکان دادن دست‌هایش نگاه کشداری به بالای پیشانی آقای پاریزین انداخت و گفت «از تلفن‌ها چه خبر آقای پاریزین؟ آیا کماکان مزاحمت‌ها ادامه دارند؟». آقای پاریزین بدون اراده به پهنای شانه به سمت تلفنی که سیمش از پریز برق خارج‌شده‌بود چرخید و بلند گفت «بله بله. خوش‌بختانه مزاحم‌ها دست از سرم برداشتند.»

«مزاحم‌ها؟ مگر چند نفر بودند»

«به گمانم باید بیشتر از یک نفر می‌بودند. صداهای محیطی که این‌طور معلوم می‌کرد.»

«صحیح...» آقای کامران‌لو مکثی کرد و ادامه داد که «خواهش می‌کنم چنان‌چه اتفاق مشابهی افتاد با پلیس تماس بگیرید. ما داریم برای همین چیزها مالیات می‌دهیم. هر روز توی این خیابان‌ها آدم‌ها ازشان دزدی می‌شود و کشته می‌شوند و باقی اموری که شما خودتان بهتر از من ازشان مطلع هستید. این یک فقره دیگر بیش از حد تحمل است که آدم توی خانه‌ی خودش هم راحت و آسایش نداشته‌باشد.»آقای پاریزین لبخند متوسط دیگری زد و به آقای کامران‌لو اطمینان داد که همان کار را خواهد کرد.

پانزده‌ دقیقه‌ی بعد سرمای مرطوب خوشایندی صورت آقای پاریزین را نوازش می‌کرد. ایشان که طبق عادت همیشگی دست‌هایش را توی جیب‌های پالتو مشت کرده‌بود، مطمئن بود که بینیِ‌ به قول خانم امرالد فرانسوی‌اش بیش از قدر معمول سرخ شده‌است. آقای پاریزین با این احوال اما لبخند می‌زد و به قهوه‌‌ای که تا نیم ساعت دیگر بالای مون‌مارت منتظرش بود فکر می‌کرد.
دو حالت دارد ختم روز با دودوزدن چشم‌ها از فرط الکل، در آغوش کشیدن «او» یا بالشی در عوض «او». من؟ بگذریم.

آقای پاریزین و خانم امرالد | چهاردهم

«خانم امرالد عزیز، صدای موسیقی ملایمی از راهروی ساختمان به گوش می‌رسد و این من را بی‌اندازه نگران می‌کند. همان‌طور که می‌دانید در تمام زندگی ترسی بزرگ‌تر از ازدست‌دادن حافظه و هوش و مشاعر خود نداشته‌ام و حال با آن‌که می‌دانم به‌جز خانم بری‌بو و آقای کامران‌لو کس دیگری در طبقات بالاتر زندگی نمی‌کند و نه‌تنها هیچ‌کدام نواختن هیچ‌گونه آلت موسیقی‌ای را نمی‌دانند که این موسیقی نیز باب طبع‌شان نیست، حالتی از ترس بر من غالب شده‌است. البته که موسیقی بدی نیست. پیانوی آرامی‌ست که انگار نوازنده‌اش بین شوپن و ویوالدی متحیر مانده‌باشد. بگذریم.»

آقای پاریزین چشم‌هایش را برای لحظه‌ای بست و بعد همان‌طور نشسته روی صندلی، از کمر به سمت درب خانه چرخید. خانه در سکوت کامل قرار داشت. آقای پاریزین همراه با بستن دفترچه‌ی چرمی با کف دست راست، با تکیه به میز وسط آشپزخانه از جا بلند شد و همان‌طور که نوک انگشتانش هنوز سطح میز را حس می‌کردند نفسش را به آرامی از بینی بیرون داد.

هفته‌ها از آخرین تلفن عجیب گذشته‌بود. این موضوع حتی از خود تماس‌ها برای آقای پاریزین عجیب‌تر بود. این‌که کسی با آن‌همه اصرار به دنبال رساندن پیامی باشد و بعد به یک‌باره غیبش بزند. آقای پاریزین نگاهی به تلفن انداخت و بعد صورتش را به سمت در که کسی با ضرباتی آرام و انگار مردد رویش می‌کوبید برگرداند.

پشت در، دختر جوانی با چشم‌های کبودرنگ و لبخند بزرگی برلب ایستاده بود. «سلام آقا!»
«سلام»، آقای پاریزین این را گفت و به چشم‌های دختر خیره ماند. دختر انگار که می‌دانست قرار است حرف خنده‌داری بزند لحظه‌ای چشم‌هایش را بست اما خنده هم‌چنان روی لب‌هایش ماند. «آقا این لباس را من توی عروسی‌ام پوشیدم» و دست‌هایش را بالا آورد. آقای پاریزین متوجه انبوهی از پارچه‌‌های توری شد که در دست‌های دخترک بود. کمی از در فاصله گرفت تا دختر و لباس عروسی‌اش را در یک قاب با هم ببیند. نمی‌دانست چه باید بگوید. دخترک همچنان لبخند می‌زد.
«بله، متوجهم، چه کاری از دست من برای شما ساخته‌است خانم؟» دخترک لبخند دیگری زد و با بینی‌اش به لباس اشاره‌کرد و گفت «این را از من بخرید، لطفاً». آقای پاریزین که کماکان مبهوت دخترک و لباسش و حالا تقاضایش بود با تعجب سرش را به دوطرف تکان نامحسوسی داد و گفت «من به این لباس نیازی ندارم خانم» و سرش را به سمت صدای موسیقی‌ای که از طبقه‌ی بالا می‌آمد چرخاند.
«می‌توانم یک ماه دیگر برگردم و خودم ازتان بخرمش. فقط الآن به پولش نیاز دارم.» هیچ حالت گدایی یا نیازی توی صدای دخترک نبود. طوری در مورد فروش لباس عروسی حرف می‌زد که گویی آقای پاریزین برای خرید البسه‌ی عروسی همراه همسر آینده‌اش به مزون دخترک سرزده باشد. آقای پاریزین نگاهش را از پاگرد طبقه‌ی بالا به دخترک و بعد به لباس عروسی و بعد دوباره به سمت دخترک چرخاند.
«از خانمی که طبقه‌ی بالا زندگی می‌کند هم پرسیدم. گفت به این لباس نیازی ندارد.»
«بله ایشان یقیناً نیازی به این لباس ندارند» آقای پاریزین این را گفت و دستش را روی لباس عروس کشید. «آیا از توی خانه‌ی ایشان صدای موسیقی می‌آمد؟»
«صدای موسیقی؟»
«بله. صدای موسیقی.»
«نمی‌دانم. یعنی دقت نکردم. شاید هم می‌آمد.»
«می‌آمد یا نمی‌آمد؟»
«نمی‌آمد»
آقای پاریزین دستش را از روی لباس پس کشید و «خانم عذر من را بپذیرید من حقیقتاً هیچ نیازی به این لباس ندارم و از نگه داشتنش هم برای مدت یک ماه تا بازگشت شما جداً معذورم. خدانگهدار» و در را به روی دخترک بست. آقای پاریزین چند ثانیه‌ای به سطح در که در فاصله‌ی چند سانتی‌متری صورتش بود نگاه کرد و بعد کمی به در نزدیک شد و از سوراخ در به بیرون نگاه کرد. دخترک هنوز آن‌جا بود و مستقیم به سوراخ در نگاه می‌کرد. آقای پاریزین از بالای تصویر دفرمه‌ی دخترکْ در عدسی‌، به پاگرد بالای پله‌ها نگاهی انداخت و بعد دید که دخترک برگشت و از پله‌ها پایین رفت.
درست فردای روزی که میم خبر داد دارد ازدواج می‌کند برگشتم تهران. با انوش برگشتیم. چندین بار پیشنهاد داد که او پشت فرمان بنشیند. قبول نکردم. پشت فرمان انگار مغزم کمتر کار می‌کرد یا چه. اولین روز بعد از برگشت به اصفهان روز غریبی بود اما. اولین صبح درواقع. دیگر کسی توی دانشگاه نبود که بخواهم برای زودتر دیدنش از خوابگاه بیرون بروم. آن‌وقت هنوز اینستاگرام و تلگرامی هم نبود که توی تخت با چشم نیمه‌باز چک کنم و به چیزی فکر نکنم. درواقع اساساً اینترنت سه سال بعد از فارغ‌التحصیلی ما به خوابگاه رسید. گاهی فکر می‌کنم ما بدون اینترنت توی خوابگاه چه می‌کردیم. بگذریم. به پهلو روی تشک نازک اسفنجی دراز کشیده‌بودم و انگشترهای ارسیا را روی میز وسط اتاق نگاه می‌کردم. بعد صدای ماشین چمن‌زنی آمد. بعدتر بوی علف و بعدتر صدای فیش‌فیش آب‌پاش‌ها. بلند شدم. 

من هم همین‌طور (پست از وبلاگِ بلوط)

متاسفانه به جایی رسیده‌ام که نمی‌توانم از اتفاقات غیرکاری زندگی‌ام بنویسم. دیگر هرگز آنقدر شجاع نخوام بود که بتوانم واقعا بنویسم و حتی به غیر از چند تا از نزدیک ترین دوستانم حتی به بقیه هم نگویم که در زندگ غیر کاری ام چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است و درست است که تقریبا همه زندگی‌ام کار شده است اما همان درصد خیلی خیلی کمی هم که کار نیست، خیلی جاهای خوب و هیجان انگیزی است که من نمی‌توانم در موردشان بنویسم یا اگر قبول کنیم که اینستاگرام ادامه وبلاگ نویسی است، عکسی ازشان بگذاریم. اینکه می‌گویم نمی توانم هم البته معنی اش این است که انتخاب می‌کنم که حرفشان را نزنم وگرنه کسی که جلوی آدم را نمی‌گیرد. و این احتمالا فرق الان با کله خری‌های ده سال قبل است. همه خودشان را سانسور می‌کنند. حتی اگر زر بزنند که نمی‌کنند. یک روزی، یک جایی همه ما خودمان را سانسور می‌کنیم. من حقیقت را میگویم اما همه حقیقت را نه.

لینک به پست اصلی

we are all khengz.

وسط آن‌همه ایمیلِ «ای وای چرا داری میری؟» یک ایمیل خیلی رسمی هم از اچ‌آر آمد که دو تا از پارتنرها را هم تویش سی‌سی کرده‌بود و نوشته بود «راستی! ما به پارتنر سنگاپورت هم می‌خواهیم خبر بدهیم که داری می‌روی» و بعد ادامه داده‌بود «اگر هنوز خودت نداده‌ای». بلافاصله بعد از خواندنش خنده‌ام گرفت. از دون‌مایگی آدم‌ها. از این‌که تصور می‌کنند قدرتمندند. از این‌که این تصویر ماوراییِ «دیگر نمی‌گذارم برگردی حتی اگر آفیس آن‌طرفِ اقیانوس‌مان باشد». خنده‌ام گرفت. بلند خندیدم. خیلی بلند. هزار تا طعنه و کنایه به ذهنم رسید که برایش بفرستم. من اما تا آخرین لحظه جنتلمن باقی خواهم ماند. تایپ کردم که «بله، متشکرم از اینکه پرسیدید. من با تیم قدیمم در تماس دائم هستم و آن‌ها از این موضوع باخبرند.» و توی دلم ادامه دادم «که کاش لااقل آن‌قدر باهوش بودی که آن قسمت اگر خودت فلان را نمی‌نوشتی ابله».