«خانم امرالد عزیز، صدای موسیقی ملایمی از راهروی ساختمان به گوش میرسد و این من را بیاندازه نگران میکند. همانطور که میدانید در تمام زندگی ترسی بزرگتر از ازدستدادن حافظه و هوش و مشاعر خود نداشتهام و حال با آنکه میدانم بهجز خانم بریبو و آقای کامرانلو کس دیگری در طبقات بالاتر زندگی نمیکند و نهتنها هیچکدام نواختن هیچگونه آلت موسیقیای را نمیدانند که این موسیقی نیز باب طبعشان نیست، حالتی از ترس بر من غالب شدهاست. البته که موسیقی بدی نیست. پیانوی آرامیست که انگار نوازندهاش بین شوپن و ویوالدی متحیر ماندهباشد. بگذریم.»
آقای پاریزین چشمهایش را برای لحظهای بست و بعد همانطور نشسته روی صندلی، از کمر به سمت درب خانه چرخید. خانه در سکوت کامل قرار داشت. آقای پاریزین همراه با بستن دفترچهی چرمی با کف دست راست، با تکیه به میز وسط آشپزخانه از جا بلند شد و همانطور که نوک انگشتانش هنوز سطح میز را حس میکردند نفسش را به آرامی از بینی بیرون داد.
هفتهها از آخرین تلفن عجیب گذشتهبود. این موضوع حتی از خود تماسها برای آقای پاریزین عجیبتر بود. اینکه کسی با آنهمه اصرار به دنبال رساندن پیامی باشد و بعد به یکباره غیبش بزند. آقای پاریزین نگاهی به تلفن انداخت و بعد صورتش را به سمت در که کسی با ضرباتی آرام و انگار مردد رویش میکوبید برگرداند.
پشت در، دختر جوانی با چشمهای کبودرنگ و لبخند بزرگی برلب ایستاده بود. «سلام آقا!»
«سلام»، آقای پاریزین این را گفت و به چشمهای دختر خیره ماند. دختر انگار که میدانست قرار است حرف خندهداری بزند لحظهای چشمهایش را بست اما خنده همچنان روی لبهایش ماند. «آقا این لباس را من توی عروسیام پوشیدم» و دستهایش را بالا آورد. آقای پاریزین متوجه انبوهی از پارچههای توری شد که در دستهای دخترک بود. کمی از در فاصله گرفت تا دختر و لباس عروسیاش را در یک قاب با هم ببیند. نمیدانست چه باید بگوید. دخترک همچنان لبخند میزد.
«بله، متوجهم، چه کاری از دست من برای شما ساختهاست خانم؟» دخترک لبخند دیگری زد و با بینیاش به لباس اشارهکرد و گفت «این را از من بخرید، لطفاً». آقای پاریزین که کماکان مبهوت دخترک و لباسش و حالا تقاضایش بود با تعجب سرش را به دوطرف تکان نامحسوسی داد و گفت «من به این لباس نیازی ندارم خانم» و سرش را به سمت صدای موسیقیای که از طبقهی بالا میآمد چرخاند.
«میتوانم یک ماه دیگر برگردم و خودم ازتان بخرمش. فقط الآن به پولش نیاز دارم.» هیچ حالت گدایی یا نیازی توی صدای دخترک نبود. طوری در مورد فروش لباس عروسی حرف میزد که گویی آقای پاریزین برای خرید البسهی عروسی همراه همسر آیندهاش به مزون دخترک سرزده باشد. آقای پاریزین نگاهش را از پاگرد طبقهی بالا به دخترک و بعد به لباس عروسی و بعد دوباره به سمت دخترک چرخاند.
«از خانمی که طبقهی بالا زندگی میکند هم پرسیدم. گفت به این لباس نیازی ندارد.»
«بله ایشان یقیناً نیازی به این لباس ندارند» آقای پاریزین این را گفت و دستش را روی لباس عروس کشید. «آیا از توی خانهی ایشان صدای موسیقی میآمد؟»
«صدای موسیقی؟»
«بله. صدای موسیقی.»
«نمیدانم. یعنی دقت نکردم. شاید هم میآمد.»
«میآمد یا نمیآمد؟»
«نمیآمد»
آقای پاریزین دستش را از روی لباس پس کشید و «خانم عذر من را بپذیرید من حقیقتاً هیچ نیازی به این لباس ندارم و از نگه داشتنش هم برای مدت یک ماه تا بازگشت شما جداً معذورم. خدانگهدار» و در را به روی دخترک بست. آقای پاریزین چند ثانیهای به سطح در که در فاصلهی چند سانتیمتری صورتش بود نگاه کرد و بعد کمی به در نزدیک شد و از سوراخ در به بیرون نگاه کرد. دخترک هنوز آنجا بود و مستقیم به سوراخ در نگاه میکرد. آقای پاریزین از بالای تصویر دفرمهی دخترکْ در عدسی، به پاگرد بالای پلهها نگاهی انداخت و بعد دید که دخترک برگشت و از پلهها پایین رفت.
آقای پاریزین چشمهایش را برای لحظهای بست و بعد همانطور نشسته روی صندلی، از کمر به سمت درب خانه چرخید. خانه در سکوت کامل قرار داشت. آقای پاریزین همراه با بستن دفترچهی چرمی با کف دست راست، با تکیه به میز وسط آشپزخانه از جا بلند شد و همانطور که نوک انگشتانش هنوز سطح میز را حس میکردند نفسش را به آرامی از بینی بیرون داد.
هفتهها از آخرین تلفن عجیب گذشتهبود. این موضوع حتی از خود تماسها برای آقای پاریزین عجیبتر بود. اینکه کسی با آنهمه اصرار به دنبال رساندن پیامی باشد و بعد به یکباره غیبش بزند. آقای پاریزین نگاهی به تلفن انداخت و بعد صورتش را به سمت در که کسی با ضرباتی آرام و انگار مردد رویش میکوبید برگرداند.
پشت در، دختر جوانی با چشمهای کبودرنگ و لبخند بزرگی برلب ایستاده بود. «سلام آقا!»
«سلام»، آقای پاریزین این را گفت و به چشمهای دختر خیره ماند. دختر انگار که میدانست قرار است حرف خندهداری بزند لحظهای چشمهایش را بست اما خنده همچنان روی لبهایش ماند. «آقا این لباس را من توی عروسیام پوشیدم» و دستهایش را بالا آورد. آقای پاریزین متوجه انبوهی از پارچههای توری شد که در دستهای دخترک بود. کمی از در فاصله گرفت تا دختر و لباس عروسیاش را در یک قاب با هم ببیند. نمیدانست چه باید بگوید. دخترک همچنان لبخند میزد.
«بله، متوجهم، چه کاری از دست من برای شما ساختهاست خانم؟» دخترک لبخند دیگری زد و با بینیاش به لباس اشارهکرد و گفت «این را از من بخرید، لطفاً». آقای پاریزین که کماکان مبهوت دخترک و لباسش و حالا تقاضایش بود با تعجب سرش را به دوطرف تکان نامحسوسی داد و گفت «من به این لباس نیازی ندارم خانم» و سرش را به سمت صدای موسیقیای که از طبقهی بالا میآمد چرخاند.
«میتوانم یک ماه دیگر برگردم و خودم ازتان بخرمش. فقط الآن به پولش نیاز دارم.» هیچ حالت گدایی یا نیازی توی صدای دخترک نبود. طوری در مورد فروش لباس عروسی حرف میزد که گویی آقای پاریزین برای خرید البسهی عروسی همراه همسر آیندهاش به مزون دخترک سرزده باشد. آقای پاریزین نگاهش را از پاگرد طبقهی بالا به دخترک و بعد به لباس عروسی و بعد دوباره به سمت دخترک چرخاند.
«از خانمی که طبقهی بالا زندگی میکند هم پرسیدم. گفت به این لباس نیازی ندارد.»
«بله ایشان یقیناً نیازی به این لباس ندارند» آقای پاریزین این را گفت و دستش را روی لباس عروس کشید. «آیا از توی خانهی ایشان صدای موسیقی میآمد؟»
«صدای موسیقی؟»
«بله. صدای موسیقی.»
«نمیدانم. یعنی دقت نکردم. شاید هم میآمد.»
«میآمد یا نمیآمد؟»
«نمیآمد»
آقای پاریزین دستش را از روی لباس پس کشید و «خانم عذر من را بپذیرید من حقیقتاً هیچ نیازی به این لباس ندارم و از نگه داشتنش هم برای مدت یک ماه تا بازگشت شما جداً معذورم. خدانگهدار» و در را به روی دخترک بست. آقای پاریزین چند ثانیهای به سطح در که در فاصلهی چند سانتیمتری صورتش بود نگاه کرد و بعد کمی به در نزدیک شد و از سوراخ در به بیرون نگاه کرد. دخترک هنوز آنجا بود و مستقیم به سوراخ در نگاه میکرد. آقای پاریزین از بالای تصویر دفرمهی دخترکْ در عدسی، به پاگرد بالای پلهها نگاهی انداخت و بعد دید که دخترک برگشت و از پلهها پایین رفت.